eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج‌صادقی دوست قدیمی و همکار سیدرضا پشت ویلچر را گرفته. بشری با بغض و چشم‌های مات، به ویلچر نگاه می‌کند. چند قدم اول را کج‌دار و مریز برمی‌دارد ولی بغضش که می‌ترکد، به سمت پدرش می‌دود، گریه می‌کند و می‌دود. -بابا... بابا... زمین می‌خورد و بدون این‌که توجهی به سوزش زانویش کند، سریع بلند می‌شود. حتی امیر هم که برای کمک به او حرکت کرده، از او جا می‌ماند. حالا نگاه‌ها از سیدرضا کنده شده و بین پدر و دختر در حال گردش است. سیدرضا دست‌هایش را باز می‌کند. _جانم بابا! من که طوریم نیست. نگران نباش! جلوی ویلچر می‌نشیند. دست پدرش را می‌بوسد. نمی‌تواند صورتش را از گرمی دست پدرش، جدا کند. حرف نمی‌زند، حرکتی نمی‌کند. فقط دست‌ بزرگ پدرش را به صورتش چسبانده و با نگاه خیسش طوری او را نگاه می‌کند که دل سیدرضا در هم مچاله می‌شود. .. .. غروب نیمه‌ی اسفندماه، سیدرضا به کمک بشری دراز می‌کشد و بشری ملحفه‌ای سبک روی پاهایش می‌اندازد و همان‌جا کنار پدرش می‌نشیند. -چیزی لازم داری باباجون؟ پیشانی‌ سیدرضا از درد چین می‌افتد ولی با لبخند روتوش‌اش می‌کند. -نه عزیز دل بابا. چیزی نمی‌خوام. جراحت‌هایش درد می‌کنند با این حال برای فراموش کردن دردهایش، دستش را به میز جلو مبلی می‌رساندچرم کهنه‌ای که کاغذهای کهنه‌تر از خودش را در برگرفته را لمس می‌کند و کتاب حافظ را برمی‌دارد. می‌خواهد با گام زدن در اشعار خواجه‌ی شیرازی، دردش را فراموش کند اما می‌بیند که این اشعار حتی می‌توانند دردش را تسکین دهند! کتاب را می‌بندد و به جنب و جوش همسر و دخترانش می‌نگرد. قرار است خانواده‌ی سعادت، دومین مرتبه برای عیادت بیایند. طهورا برای چندمین بار احوال پدر را می‌پرسد و او خیالش را راحت می‌کند که مشکلی ندارد. حتماً تاثیر مسکن‌هاست که پلک‌هایش میل شدیدی به بسته شدن دارند. صدای بشری را می‌شنود: -بابایی! بیدار نمیشی؟ کم کم اذانه! آرنجش را از روی صورتش برمی‌دارد و چشم باز می‌کند. -چرا باباجان، چرا. طاها مچ دست سیدرضا را مردانه می‌چسبد. -بلند شو پهلوون! سیدرضا خنده‌ای می‌کند و دستش را به دست طاها می‌سپارد تا برای وضو گرفتن بلندش کند. او نماز می‌خواند و بشری محو تماشای نماز نشسته‌اش می‌شود. او رکوع می‌رود و بشری خدا را شکر می‌کند از داشتن پدرش، او سجده می‌رود و بشری به قربان خدا می‌رود از خطری که از کنار گوش پدرش رد شده است. .. .. حاج‌سعید کنار سید‌کاظم نشسته و سید‌کاظم با لهجه‌ی شیرازی‌اش برایش از شب خواستگاری خودش تعریف می‌کند. حاج‌سعید و بقیه از خنده ریسه می‌روند و بشری در حالی که اشک در چشم‌هایش جمع شده، به امیر نگاه می‌کند. خنده‌اش را پشت لب‌هایش نگه داشته و به بشری نگاه می‌کند. بشری نمی‌داند تنها خودش هست که تا این اندازه تمام حرکات امیر را دوست دارد یا تمام دخترها همین اندازه عاشق نامزد محرمشان هستند؟! غمی در چشم‌های امیر لم داده، این چیزی نیست که از نگاه بشری دور بماند. چشم‌هایش را ریز می‌کند و درحالی که یک ابرویش را چروک انداخته، از امیر حالش را می‌پرسد و لب‌های امیر تنها به لبخندی رنگ عوض می‌کنند. بشری با چشم‌هایش می‌پرسد که مطمئنی و امیر با پلک عمیقی که می‌زند سعی در راحت کردن خیال او دارد. غرق در گفتگوی بدون دخالت زبان و گوش هستند که صدای حاج‌سعادت هر دویشان را به پذیرایی گرم و کوچک خانه‌ی سیدرضا بازمی‌گرداند. -بهتره تو ایام نوروز جشن عروسی رو بگیریم و این دو تا جوونم برن سر خونه و زندگیشون. سیدرضا می‌گوید: -چی بگم حاجی. تصمیم با خودشونه. با این حرف بشری جا می‌خورد. مگر نه این‌که همین چند روز پیش از امیر مهلت خواسته بود؟! از طرفی هم آمادگی زندگی مشترک را در خود نمی‌بیند. نگاهش را با دلخوری تاب می‌دهد سمت امیر و می‌بیند که امیر هم شوکه شده! می‌تواند امیدوار باشد که امیر نقشی در این صحبت حاج سعید ندارد. امیر هم دارد حرف‌هایش را زیر دندان می‌جود‌. چه مخمصه‌ایه من گیر کردم؟ همه چیز بدون دخالت من پیش می‌ره؛ من اول فقط به نامزدی راضی بودم. به اصرار مامان قبول کردم عقد کنیم اما حالا بدون هیچ مشورتی بابا داره از عروسی حرف می‌زنه! چه بهونه‌ی بیارم؟ ماشین؟ کار؟ از بخت بدم همه چی هم دارم؛ عصبانی شده ولی نگاه دلخور بشری، مجبورش می‌کند عصبانیتش را پشت لبخندی دیگر پنهان کند. حرف‌هایش هنوز زیر ریل دندان‌هایش در حال عبورند. نمی‌تونم برنامه‌ی زندگیم رو بهم بریزم. خواهش می‌کنم قبول نکن.‌ این میون فقط تو ضربه می‌خوری! اسم مطلقه... دوباره صدای حاج‌سعادت، خط می‌کشد روی حرف‌های امیر. از بشری سوال می‌کند: -نظرت چیه دخترم؟ بالآخره که باید برید سر خونه و زندگی خودتون.
بشری سرش را پایین می‌اندازد. -راستش من آمادگیش رو ندارم. من تا چند وقت پیش حتی فکر نامزدی رو هم نمی‌کردم اما الآن همه چیز پشت سر هم داره اتفاق می‌افته. سرش را بالا می‌آورد: -من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم! نگاهی به امیر می‌کند. دلش نمی‌خواهد این را بگوید ولی جو پیش آمده او را مجبور به گفتن می‌کند. -من باید فکر کنم. اصلاً این‌جور با عجله که شدنی نیست؟ زهراسادات خیلی خوب حرف بشری را می‌فهمد. دخترش نیاز به شناخت بیش‌تر دارد. -درسته که امر خیره ولی از قدیم گفتن عجله کار شیطونه. به نظرم اجازه بدید دختر و پسرمون فکراشون رو کنن و خودشون تصمیم بگیرند که چه وقت عقد کنند یا عروسی بگیرن. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ24 قرار است بعد
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم دلهره دارد یا دلشوره، شاید هم دل‌آشوب است. هر چه هست به همین ماهیچه‌ی سمت چپی ربط دارد. انگار تمام تشویش دنیا را به آن پیوند داده‌اند. به حرف‌های مادرش فکر می‌کند. به دستوراتی که در قالب دلواپسی به خورد دخترش داده. ارمغان تاریکی روی گوشی‌اش مارش هشدار راه می‌اندازد. -مامان، بابا من رفتم. و صدای زنگ تماس را قطع می‌کند. زهراسادات از اتاق بیرون می‌آید. اضطرابِ چین‌های دامن کلوشش، حاکی از دل‌نگرانی‌های همیشه مادرانه‌ی او دارد، از قدم‌هایی که تند برمی‌دارد. خداحافظی در دهان بشری می‌ماسد وقتی شانه‌هایش در دست زهراسادات محکم گرفته می‌شوند. مثل نگاه خرگوش اسیر شده در دام به صیاد، به مادرش نگاه می‌کند. -جانم مامان! -بی‌خیال دلت میشی. فقط حرفایی که عقلت میگه رو به زبون میاری! لب‌هایش می لرزند. -چشم. -یک عمر زندگیه! جوونیته! خیلی آرام‌ می‌گوید: -دختریته! بشری لب می‌گزد و نگاهش را سر می‌دهد پایین، روی چین‌های هنوز در دَوَران دامن مادرش. دست‌های زهراسادات دو طرف صورتش را می‌گیرند و مجبوش می‌کنند سرش را بالا بیاورد. -بشری! درست فکر کن و حرف بزن. اگه نتیجه گرفتی دیگه هر چقدر خواستی با دلت راه بیا. گوشی‌ دوباره زنگ می‌زند و همه می‌دانند که امیر پشت خط است. بشری دوباره روی سکوت قرارش می‌دهد و دوباره به زهراسادات چشم می‌گوید. حرف‌هایی که مادرش در گوشش خوانده شلخته‌وار در سرش پژواک می‌شوند و او این را نمی‌خواهد. مثل همیشه از بی‌نظمی بدش می‌آید، حتی می‌خواهد فکرهای در سرش را هم مرتب کند، مثل حوله‌های رنگ به رنگ تا شده روی هم. جوانه‌های ریز و سبز درختان را زیر پای نگاه رد می‌کند و دست روی قفل قدیمی و سرد می‌گذارد. لب‌هایش را به گل بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم معطر می‌کند و در حالی که جواب نگاه آسمان را به لبخند می‌دهد، در را باز می‌کند. شیشه‌ی سمت امیر پایین است و امیر با انگشت‌هایش روی فرمان ضرب گرفته است. و جواب لبخند بشری به آسمان را امیر می‌دهد، وقتی لب‌هایش تمام قد به احترام حضور بشری می‌شکفند و خودش از ماشین پیاده می‌شود. غم آشکار دیشب این‌بار سعی دارد پشت پرده‌ی سیاه‌تر از شب چشم‌هایش پنهان شود ولی لبخندی که روی لب‌های بشری یخ می‌زند گواه رو شدن دست چشم‌های امیر را می‌دهد. امیر نمی‌خواهد خودش را ببازد، از لبخندش نمی‌کاهد. دستش را جلو می‌برد. -سلام. خانم‌گل! می‌ایستد و دستش را به دست امیر می‌سپارد. -سلام. صبح به خیر. می‌خواهد دستش را بکشد که امیر اجازه نمی‌دهد. مچش را محکم می‌گیرد و گویی با فشار کوچک از بشری می‌خواهد که نگاهش را به او بدهد. همین کار را می‌کند و چه قدر سخت است پا روی دل‌ضعفه‌هایش بگذارد و فقط با چشم عقل به امیر نگاه کند. -چیه بشری! یکی ندونه فکر می‌کنه دارم می‌برمت سلاخی! نمی‌تواند بگوید خودم هم این شکی که به دلم افتاده را نمی‌خواهم. نمی‌تواند بگوید من هنوز از با تو تنها بودن در خانه هراس دارم! چه رسد به شروع زندگی مشترک! اصلاً کاش بزرگ‌ترهای امیر اجازه می‌دادند همه چیز با حوصله جلو برود. امیر دستش را رها نمی‌کند و فقط با دست چپش مدام به صورت خودش می‌کشد. برای دعوا که نیومدی! همین اول کار این‌جوری باهاش حرف می‌زنی! -میریم با هم حرف می‌زنیم. آخرش هر چی که تو گفتی. تا الآن هر جور شناختی، بسنج و تصمیم بگیر. خب؟ بشری حرف نمی‌زند و فقط سرش را به سمت امیر مایل می‌کند. دستش این‌بار با هر دو دست امیر به آغوش کشیده می‌شود و دلش مثل همیشه گرم می‌شود و او از همین گرما می‌ترسد، می‌ترسد همین‌ها نگذارند درست تصمیم بگیرد. به خودش می‌گوید، همه‌ی سعی‌ات بر خودداری، برگی در هواست وقتی دلت فقط امیر را می‌خواهد. من امروز یه تصمیم می‌گیرم. یا با کسی می‌مونم که دوستش دارم یا کسی رو کنار می‌ذارم که می‌دونم هیچ‌کس رو به اندازه اون نمی‌خوام! .. .. صندلی‌اش را به سمت راست می‌کشد. رو‌به‌روی امیر نمی‌نشیند تا از اعجاز نگاهش در امان باشد. امیر دستش را زیر چانه‌اش زده و فقط نگاهش می‌کند. بشری فنجان لاته‌ را پیش می‌کشد. آرام هم می‌زند و هنوز درگیر حوله‌های رنگی مرتب شده در سرش است. فنجان به نیمه رسیده را پایین می‌آورد. نگاهی دزدکی به امیر می‌کند و می‌بیند که نگاه امیر هنوز روی صورتش نشسته. برای لحظاتی نگاه امیر تا روی دست‌های بشری می‌رود و برمی‌گردد. دست‌هایی که طوری جلوی خودش جمعشان کرده که مبادا دست امیر بهشان برسد. می‌خواهد به امیر بگوید قهوه‌ات سرد شد! ولی نگاه امیر این اجازه را به او نمی‌دهد. کاش می‌تونستم بگم این شکلی مات نگام نکن! امیر دست به سینه می‌شود و با سوزن نگاه دست‌های کز کرده‌ی بشری را به چشم‌های ترسیده‌اش می‌دوزد. لبخند تلخی می‌زند. -چته بشری؟
دست‌هایش از هم وا می‌روند و نگاهش گرد می‌شود روی صورت امیر، هنوز هم معصومانه نگاه می‌کند. امیر دستش را مشت می‌کند روی لب‌هایش و خیره‌ی بشری می‌شود و بشری زیر این نگاه سنگین به سختی فنجان خالی‌اش را توی دل نعلبکی می‌گذارد. امیر مشتش را پایین می‌آورد و بازوی خودش را می‌چسبد. -خب؟ بشری دم ریزی از هوا می‌گیرد و تکرار می‌کند: خب! -گفتی می‌خوای با من حرف بزنی! سرش را پایین می‌برد. -باید حرف بزنیم امیر! -می‌شنوم. روی صندلی جا به جا می‌شود، سرش را بالا می‌گیرد ولی امیر را نگاه نمی‌کند. -من نمی‌تونم قبول کنم به همین زودی بریم زیر یه سقف. -حق داری. -یه چیز دیگه هم این‌که من... نفس سختی می‌کشد. -ما هنوز همدیگه رو نمی‌شناسیم. من فرصت می‌خوام امیر. منم هنوز تو رو نمی‌شناسم. هر روز برگی جدید از شخصیتت برام رو میشه که تو رو دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه! نمی‌شه که بهت بگم تو خونه‌ی ما سر زن گرفتن من چه بساطیه! نمی‌تونم بگم دیگه اعصاب برام نمونده از بس مامانم میگه برو سر خونه زندگیت. -بهت حق میدم ولی ازت... به دست‌هایش اشاره می‌کند. -می‌ترسی دستت رو بگیرم؟ رو‌به‌روم ننشستی که چشم تو چشم نشیم؟ دهانش خشک می‌شود، تیره‌ی کمرش دچار بوران می‌شود و لرز به جانش می‌افتد. -از وابستگی می‌ترسم. -بعد به بچه‌گانه‌ترین شکل ممکن تصمیم گرفتی همین امروز تمام این وابستگی‌ها رو ببری! سرش را پایین می‌برد تا مجبور نشود صدایش را بلند کند. -متوجه هستی با این کارات بهم توهین می‌کنی؟ دهان بشری باز می‌ماند و چشم‌های متعجبش رنگ دیگری از دلبری را پیش می‌گیرند. -باور کن... امیر کف دستش را جلویش می‌گیرد. -بهم برخورده. -متاسفم. ببخشید. -من بوالهوسم؟ -هیع! این چه حرفیه؟ -اگه نیستم پس این اداهات چیه؟ چشم‌هایش را چند لحظه می‌بندد. نمی‌خواهد امیر را ناراحت کند. کاش می‌تونستم بگم دوستت دارم امیر ولی این عجله‌ای عروسی گرفتن رو نمی‌تونم هضم کنم. -تو می‌ترسی بشری؟ -از چی؟ -از من. نگاهش روی میز چرخی می‌زند. هیچ چیز آن‌طور که باید پیش نمی‌رود. با خودش قرار گذاشته بود بی‌خیال دلش بشود و هر چه عقلش می‌گوید به زبان بیاورد ولی حالا خودش را مسخ شده‌ی امیر می‌بیند. با این‌که نگاهش را به صورتش ندوخت و با این‌که دست‌هایش را از سیطره‌ی دست‌های امیر دور نگاه داشت؛ یک بند باید به جذابیت امیر اضافه کند و آن هم اعجاز صدای اوست که همین صدا تمام باید و نبایدهایی که بشری برای این ساعت تعیین کرده بود را به باد داد. -نگفتی بشری از چی می‌ترسی؟ -من و تو واقعا به درد هم می‌خوریم؟ -شک داری؟ نگاهش شرم بالا آمدن دارد. همان طور سر به زیر می‌گوید: شک دارم.
امیر کف دو دستش را به هم می‌زند و چانه‌اش را روی نوک انگشت‌هایش می‌گذارد. سر و گردنش بالاتر می‌رود و از همان زاویه هنوز به بشری نگاه می‌کند. -به من شک داری آره؟ خب شاید حق داری! چیکار کنم که یه دل بشی؟ -تو نظرت چیه امیر؟ -من که تو رو دوستت دارم. نگاهش می‌پرسد: واقعا؟ امیر دست از زیر چانه‌اش می‌کشد. -مطمئن باش! فکر می‌کنم تو هم بی‌علاقه نباشی‌. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. -رفتارت که این رو میگه. دست می‌کشد روی شال گردنی که روی شانه‌اش شل افتاده. -مثلاً وقتی این رو می‌بافی. دست‌هایش را روی میز روی هم می‌گذارد تا بشری با خیال راحت به حرف‌هایش گوش کند. -حتی اگه این شال و کلاه رو هم حساب نکنم بقیه رفتارات میگه که بی میل نیستی. همون‌طور که من بی‌میل نیستم. تیرامیسوی مقابل بشری زیر چنگال پودر و خمیر شده و دل امیر خرد و خاکشیر می‌شود از این کلنجاری که بشری با خودش دارد. -مطمئنم الآن اگه خونه بودیم، یا تو ماشین خودمون، رفتارت یه چیز دیگه بود. بشری! تو بیرون از خونه یه آدم دیگه‌ای میشی. اگه الآن تو اتاقت بودیم، می‌نشستی جفت من، دستت رو بهم می‌دادی. هر دو دستش را باز و به بشری اشاره می‌کند. -ولی حالا خودت رو جوری پیچوندی که من جرات نکنم دست بهت بزنم. خراب کردم. دستم رو خونده! مامان من چیکار کنم با این مرد؟! -ما با هم مشکلی داشتیم بشری؟ به من نگاه کن. بشری سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: -نه. -تا اسم عروسی اومد ریختی بهم! -خب آره! -یعنی من و تو باید با هم گل و بلبل باشیم تا وقتی که قرار نباشه این رابطه ثبت بشه! آره؟ باید خوشحال باشم از این‌که انقدر خوب من رو می‌فهمی یا ناراحت؟ امیر فقط با تو میشه خوشبخت باشم. مامان میگه با عقل تصمیم بگیرم با دل پات وایسم. شاید مامان شورش کرده که من بهتر تصمیم بگیرم. بازی دست‌های امیر هنوز ادامه دارد. حالا در هم قلابشان کرده و به بشرایی نگاه و فکر می‌کند که فکرش درگیر است. تو نمی‌دونی که من با اصرار مامانم اینجا نشستم و دارم تو رو آماده می‌کنم برای شروع یه زندگی که خودم نمی‌خوام شروع بشه. به صورت فرشته‌ی زمینی کنار دستش نشسته عمیق نگاه می‌کند. به زبان اوردن حرف‌هایی که می‌خواهد، سخت است ولی مجبور به گفتن است. دلش رنجش بشری را نمی‌خواهد ولی باید دل کوچک این به قول خودش فینگیلی را آرام کند. -تو از من می‌ترسی بشری! نگاهت از وقتی گفتن عروسی بگیریم عوض شده. من می‌فهمم که تو آمادگی نداری. مکث کوتاهی می‌کند و قبل از این‌که پشیمان شود، ادامه می‌دهد: - میشه زیر یک سقف رفت ولی عجله‌ای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشیم. لب‌های بشری توی دهانش جمع می‌شود و صورتش را پشت دستش پناه می‌دهد. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و امیر از دیدن خجالت بشری دست می‌کشد روی صورتش. نفسش را رها می‌کند، مثل کسی که باری سنگین از روی دوشش برداشته‌اند. -الآن دیگه مشکلی نیس؟ از تیرامیسویی که دیگر چیزی ازش به جا نمانده دست برمی‌دارد. خیلی به خودش قوت قلب داده که بتواند با امیر حرف بزند آن هم وقتی هنوز از خجالت حرف‌های سربسته‌ی امیر سر به زیر است. -فقط اینا نیست... و امیر مطمئن می‌شود که خب، این هم بخشی از دلایلت برای این موضعت بود. -چیزی که خیلی مهمه اینه که من و تو واقعاً بهم می‌خوریم یا نه؟ من با امیری که تا الآن شناختم می‌تونم زندگی کنم. تو با این بشری می‌تونی؟ -بهترین تایم روز من اون دقیقه‌هاییه که پیش همیم. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ25 دلهره دارد
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم سلام ساکتی می‌کند، تا سیدرضا بیدار نشود. زهراسادات از آشپزخانه گردن می‌کشد، می‌خواهد صدایش بزند که بشری خودش جلوی آشپزخانه می‌ایستد. برای زهراسادات زحمتی ندارد که از چشم‌های دخترش بخواند که چه بین او و امیر گذشته. پیراهنی را که در دست دارد در ماشین لباس‌شویی می‌گذارد و می‌ایستد. سلام دوباره‌ی بشری را جواب می‌دهد. -سلام. خاتون. چیزی نمی‌‌گوید، سوالی نمی‌پرسد و بشری در حالی که چادرش را از روی شانه‌هایش می‌کشد راهی اتاقش می‌شود. زهراسادات نفس عمیقی می‌کشد و به کارهایش مشغول می‌شود. تیم ساعتی می‌گذرد، شعله‌ی زیر هویج‌پلو را کم می‌کند و سری به همسرش می‌زند. پتو را کمی بالاتر، تا روی سینه‌اش می‌کشد. حالا وقت آن رسیده که با بشری حرف بزند. راهی دوبلکس خانه می‌شود. تقه‌ای به در می‌زند. -بله. جان! در را باز می‌کند. بشری سرش را بالا می‌گیرد و گوشی‌اش را زمین می‌گذارد. زهراسادات تکیه‌اش را به قاب در می‌دهد. -خب! نتیجه؟ -هنوز گیجم مامان! باور می‌کنی؟ کنار دخترش می‌نشیند. کرپ دامنش لخت روی صندلش پهن می‌شود و بشری می‌بلند وقتی خودش آرام است همه چیز را آرام می‌بیند، حتی چین‌های دامن مادرش مثل موج‌های ریز دریایی آرام حرکت می‌کنند. برخلاف صبح، وقتی که مضطرب بود. -وقتی قبل از شناخت دل ببندی همین می‌شه. باید اون زمان مواظب می‌بودی که نبودی. نمی‌تواند اسم سرزنش روی لحن مادرش بگذارد. او فقط دارد حقیقتی را می‌شنود که قابل کتمان نیست و خودش هم به آن معتقد است. دوباره مادرش حرف می‌زند. -من بهت گفتم یاسین میگه امیر خیلی معمولیه. نگفتم؟ خودت گفتی با یه آدم معمولی می‌تونم زندگی کنم ولی با کسی که دوستش ندارم نه. -هنوزم میگم مامان. زهراسادات دست خسته‌اش را به موهایش می‌کشد تا روی صورتش نیایند. این روزها تخت‌نشینی سیدرضا و رفت و آمد عیادت‌کنندگان حسابی رمقش را می‌گرفت. -ببخش مامان! منم جای این‌که کمک‌حالتون باشم شدم یه فکر. لبخند می‌زند به روی دخترش. -زن خونه اگه کار خونه رو نکنه که مریضه. زل می‌زند به چشم‌های دخترش. -از دیشب تا حالا بهت فشار آوردم که فقط خوب فکر کنی و بهترین تصمیم رو بگیری. دغدغه‌ی حاج‌آقا و حاج‌خانوم رو درک می‌کنم. می‌خوان پسرشون بچسبه به زندگی‌اش. خیرش رو می‌خوان. کم‌کم دو ماه میشه که نامزدین، بیشتر از شش ماه هم نمیشه کشش بدید. اول و آخر باید برید زیر یه سقف. نمی‌گم نگرانت نیستم ولی طرفت پدر مادرداره. خیالم تا حدی راحته. -امیر خوبه! مهربونه. فقط دنیایی که قبلا توش بوده با الآن فرق داره. مامان! مهم الآنشه. مگه نه؟ -آره اما اگه بتونی همین‌جوری نگهش داری. برنگرده عقب! صدای گوشی بشری کلامشان را پاره می‌‌کند. بشری گوشی‌اش را برمی‌دارد. -امیره! تماس را وصل می‌کند و زیر نگاه مادرش با او حرف می‌زند. سلام و احوال‌پرسی امیر این بار رسمی‌تر از همیشه هست. شاید او هم حس کرده که موقعیت فعلی بشری در خانه مثل همیشه نیست و حتما بحث این روزهای خانه‌ی سیدرضا حول این عروسی یک‌دفعه‌ای می‌چرخد. بشری گوشی را از کنار گوشش سر می‌دهد. -میگه می‌خواد بیاد با شما و بابا حرف بزنه. -جای امیدواریه. چون خودمون هم تصمیم داشتیم دعوتش کنیم.
روبه‌روی پدرش می‌نشیند. لبخند خجولی می‌زند و حاشیه‌ی هویه‌کاری رومیزی را به دست می‌گیرد. -امیر داره میاد این‌جا. -مهمون حبیب خداس. تو دیگه آرومی؟ سرش را بالا می‌گیرد و صورت مهتابی‌اش از سیدرضا دل می‌برد. -سخته بابا. همین که از شما جدا بشم، همین که یه دفعه برم تو زندگی؟ -مگه الآن تو زندگی نیستی؟ -ولی زندگی مشترک! من هیچی بلد نیستم. زهراسادات به جمعشان اضافه می‌شود. -هیچی هم که بلد نباشی، خدا و پیغمبر که سرت میشه؟ بشری زبان روی لبش می‌کشد. می‌خواهد با دندان به جان لب‌هایش بیفتد که مادرش نهیبش می‌زند. -نکن! لبش را رها و به پدر و مادرش نگاه می‌کند. -به همین راحتی؟ سیدرضا لبخند می‌زند و زهراسادات جواب بشری را می‌دهد. -تو طبق اون چیزی که دین ازت خواسته رفتار کن. این عین خوشبختیه. -همین؟ زهراسادات دست‌هایش را باز می‌کند. -همین. تو زن خوبی میشی چون هیچ وقت ندیدم با کسی نامهربونی کنی. مهربونی زن هم برای مرد یه گزینه‌ی پررنگه. جوری که من تو رو می‌شناسم، زندگی خوبی برای امیر می‌سازی. -دعام کنید. چشم‌های ملتمسش صورت پدر و مادرش را برای گفتن جواب می‌کاود. -همیشه دعات کردم ته‌تغاری! تشکرآمیز به پدرش نگاه می‌کند. زهراسادات چانه‌‌ی بشری را می‌گیرد. -از وقتی که یاسین رو حامله شدم، سر هر نماز دعاش کردم. بعد هم طاها و طهورا و بعد هم که تو. تا الآن که باسین داره بابا میشه و تو داری میری خونه بخت، هنوز سر هر نماز دعاتون می‌کنم. لبخندی زیبا به صورت بشری می‌نشیند ولی چشم‌هایش متحیر‌اند. زهراسادات بغلش می‌کند. گونه‌ی دخترش را می‌بوسد. -تو هم ان‌شاءالله همین کار رو کن. صورتش گر می‌گیرد، مخصوصاً مقابل پدرش. فکر می‌کند عاشق شدن به این همه خجالت کشیدن و رنگ به رنگ شدن می‌ارزد؟! .. .. امیر راست می‌گفت. توی خانه، بشرای دیگری می‌شد؛ حالا که نرده‌های تراس باصفایشان را در دست گرفته و با تمام دلش به پیشواز او ایستاده، فقط امیر باورش می‌شود که این بشری همان بشرایی است که قبل از ظهر نگاه و دست‌هایش را از امیر دریغ می‌کرد تا بتواند بدون غلیان احساسات، حرف‌هایش را بزند. تا امیر به پله‌ها برسد، بشری خودش را به او می‌رساند و تا کنار هم‌می‌ایستند، آغوشش پر می‌شود از مریم‌هایی که امیر برایش آورده. -ممنون. پهنای صورتش ممنون‌وار می‌خندد و امیر فکر می‌کند که دیوانه‌ام مگر؟ که این لبخندهای صمیمانه را عاشق نشوم! دلش می‌خواهد ببوسدش، گونه‌های سرخ شده‌اش به طرز وسوسه‌انگیزی بوسه می‌طلبند ولی پا روی دلش می‌گذارد و روی طپش‌های قرص دلش؛ نمی‌تواند لبخندی که از دیدن صورت بشری در میان سپیدی مریم‌ها روی لبش نشسته را جمع کند. دستش می‌رود که دست بشری را بگیرد ولی باز هم امتناع می‌کند. می‌خواهد تمام آن بهم ریختگی که برای بشری پیش آمده را فروبنشاند. مگر نه این‌که تا اسم عروسی آمد، رفتار بشری از این رو به آن رو شد! بشری عقب می‌ایستد تا راه پله‌ها برای امیر باز شود. کنار هم از پله‌ها بالا می‌روند و از همین هم‌قدم شدن هم دل کوچک بشری رو به ایوان آفتابی خدا باز می‌شود. امیر کنار سیدرضا می‌نشیند و بشری مریم‌های تازه از راه رسیده را در گلدان بغدادی فیروزه‌ای می‌گذارد. وقتی کنار امیر می‌نشیند که زهراسادات پیاله‌های چای را روی میز گذاشته. -ممنون مامان! زحمت نکشید. از تشکر امیر خنده‌اش می‌گیرد و از خدا می‌خواهد که نکند امیر این خنده را ببیند! گویا که امیر حساب کار اساسی دستش آمده باشد. این "مامان" که برای اولین مرتبه به کار می‌برد یعنی که می‌خواهد هر طور شده نسبتش را با این خانواده حفظ کند. -راستی تا یادم نرفته بگم مامان برای شام دعوتتون کردند. به مادرش نگاه می‌کند. برخلاف خودش خنده‌‌اش نگرفته اما دارد به چشم پسرش به امیر نگاه و پذیرایی می‌کند. -به روی چشم امیر جان. این جمع را دوست دارد، حضور در این جمع را هم به همان اندازه؛ یک جمع چهار نفره که خاطر همه‌شان را بیشتر از خودش می‌خواهد. به صورت امیر خیره می‌شود و به خود می‌گوید: نمی‌تونم نخوامت! نمی‌تونم دوستت نداشته باشم. فقط قول بده سر حرفت بمونی و عجله‌ای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشی! پلک امیر به صورت بشری تاب می‌خورد. مثل این‌که سنگینی خمره‌های عسل را احساس کرده باشد‌! لبخندی عمیق و اطمینان‌بخش می‌زند، مثل این‌که حرف دل بشری را شنیده باشد؛ بشری از همین حس که امیر حرف دلش را شنیده، دوباره سرخ می‌شود و تمام تنش تب می‌کند. عرق شرم از پشت سرش می‌ریزد و خیس شدن موهایش را احساس می‌کند.
سیدرضا لب تر می‌کند و با رافت صدای محکمش، رشته‌ی کلام نگاه‌های امیر و بشری پاره می‌شود. -حاجی فرمودن که عقد و عروسی یکباره باشه و شما برید سر زندگیتون. ما هم حرفی نداریم ولی می‌بینی که نه مهریه سنگین گذاشتیم نه شروطی که چشم فامیل رو چهارتا کنه. ولی این بین ما باشه، مهریه دختر من حتی اون چند تا سکه نیست. مهریه‌اش مردونگی و جوونمردی توئه. تویی که من به حساب پسر حاج‌سعادت قبولت دارم. امیر نیم نگاهی به بشری می‌اندازد. می‌خواهد بسنجد بودن با او ارزش دارد که از سیدرضا این حرف‌ها را بشنود، که به او بگویند به حساب پدرت قبولت کرده‌ایم؟! و این جواب را می‌گیرد که مگر می‌شود این دختر را بدون نگرانی به خانه‌ی بخت فرستاد؟! کسی که متوجه نمی‌شود، برای لحظه‌ای بشری را دختر خودش تصور می‌کند و از خودش می‌پرسد اگر برایش خواستگار می‌آمد چکار می‌کردی؟ اصلاً شوهرش نمی‌دادم؛ دست سیدرضا روی شانه‌اش می‌نشیند. سر برمی‌گرداند به سمت پدری که مهربانی و جدیتش در هم آمیخته‌ است. -بشری دستت امانته. دخترم پرتوقع نیست. نبینم دلش بشکنه. ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ26 سلام ساکت
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم شانه به شانه‌ی هم راه می‌روند. فکر می‌کند این درهای قدیمی آهنی همیشه برایش آشنا، این شاخه‌های یاس که از سر دیوار چند خانه به کوچه سرک کشیده‌اند، این چنارهای پیر سر کوچه و بالآخره این خیابان قدیمی دلباز، همه و همه بیشتر به چشمش زیبا می‌آیند. این‌بار راه رفتن در خیابان نارون مزه‌ای دیگر دارد و بشری عاشق چنچنه‌ی خاطراتش است وقتی با امیر میدان چنچنه را گام برمی‌دارد. آفتاب کم‌جان شده و امیر زیپ اورکتش را بالا می‌کشد. -دلم می‌خواد بریم خونه. تو دوست داری بیرون باشیم؟ نگاه از سبزه‌های ریز پای صنوبرها می‌گیرد. دیدن سرسبزی چهره‌ی امیر برایش دلنشین‌تر است و مگر می‌شود که لبخند نزند؟! -باشه بریم خونتون، تا مامان اینام برسن به مادر کمک می‌کنم. هنوز نمی‌داند تا به آشپزخانه رفت، امیر چه وردی در گدش پدر و مادرش خواند که تا برگشت سیدرضا گفت: "دخترم. آماده شو با امیر برو. ما هم شب میایم". از حرکت ایستاد و مردمان چشم‌هایش خیز نامحسوسی به صورت زهراسادات برداشت. تاییدیه‌ی مادرش را هم با پلک عمیقی که زد متوجه شد. در واقع منتظر تاییدیه نبود، سابقه نداشت که زهراسادات مخالفتش با تصمیم سیدرضا را در جمع بروز بدهد، بشری بیشتر جا خورده بود که نگاهش به سمت مادرش کشیده شد؛ خم کوچه‌ی بعد را رد می‌کنند. نگاه همسایه‌هایی که تک و توک از کنارشان رد می‌شوند رنگ شوق می‌گیرد، وقتی دختر سیدرضا را کنار پسر حاج‌سعادت می‌بینند. از در حیاط داخل می‌روند و ساختمانی بزرگ‌تر از خانه‌ی خودشان جلوی رویش سبز می‌شود با نمای سنگ که مشخص است به تازگی روی دیوار نشسته و حیاطی که هیچ چیزش شبیه حیاط دنج و باصفای خانه‌ی خودشان نیست. یک قسمت پارکینگ، یک سمت چند درخت محصور شده در باغچه‌های کوچک و باغچه‌ای باریک که چند بوته رز به سختی ازشان سر بیرون آورده. مقایسه‌ی این خانه با خانه‌ی خودشان، حس و حال خوبی برایش به ارمغان نمی‌آورد. فکر می‌کند دارد کم می‌آورد. این خانه‌ی نازنین نیست که صرف یک رابطه‌ی دوستانه گذرش به این‌جا بیفتد، خانه‌ی پدری همسرش هست. من بعد باید با این خانواده رفت و آمد داشته باشد و این خانه و خانواده انگار بویی از سادگی نبرده‌اند! و این نقطه‌ی مقابل خانواده‌ی سیدرضاست. نسرین‌خانم در ساختمان را باز می‌کند و بشری قدم‌هایش را تند. -سلام مادر! -سلام به روی ماهت. دست دراز شده‌ی بشری را می‌گیرد و دیده‌بوسی می‌کنند. -بیاین تو تا خونم روشن شه از قدمتون. برق خرسندی را در نگاه مادرشوهرش می‌بیند و دلش گرم می‌شود. کنار می‌ایستد تا اول امیر وارد شود ولی امیر دست او را می‌گیرد و او را با خود همراه می‌کند. بشری چادرش را تا می‌زند و به چوب لباسی آویز می‌کند، با حوصله. و امیر باحوصله‌تر از او نگاهش می‌کند. لبخندی به صورت امیر می‌زند و قبل از این‌که بنشیند، سینی را از دست نسرین‌خانم می‌گیرد. -ممنون مادر. زحمت کشیدین. -تو رحمتی عزیزم. حوصله هنوز هم دست از سر نگاه امیر برنداشته. این بار رفتار راحت و صمیمی بشری با مادرش را زیر ذره‌بین گرفته. استکان‌های خالی را توی سینی می‌گذارد و به آشپزخانه می‌برد. نسرین‌خانم دارد خورش را می‌چشد. بشری کنار سینک می‌ایستد. -کاری دارین من کمکتون کنم؟ نسرین‌ به طرف سینک می‌رود تا قاشقش را بشوید. -نه عزیزم. برو پیش امیر. منم الآن میام. -نمیشه که همه زحمتا رو شما بکشین! آشپزخانه را از نظر می‌گذراند. چند قابلمه‌ و ماهیتابه‌ی سرامیکی روی اجاق‌گاز یعنی شام آمده است. کاهو و کلم‌های خرد نشده روی کابینت را می‌بیند. -پس من سالاد درست می‌کنم. دست‌هایش را می‌شوید و مشغول خرد کردن کاهو می‌شود. تا سالاد آماده شود، آفتاب هم دامنش را جمع می‌کند. یک ساعتی به اذان مغرب مانده. می‌خواهد کنار امیر بنشیند که امیر بلند می‌شود. -بریم اتاقم؟ کنجکاوی‌اش لحنش را کودکانه می‌کند. -کدومش اتاق توئه؟ امیر خنده‌ی کوتاهی که در به نمایش گذاشتن دندان‌هایش خساست دارد می‌کند. ابروهایش را بالا می‌اندازد. -بالاست. ماشین‌فلزی‌هایی با برند‌های قدیمی معروف که امیر طبقه‌ی بالای کتاب‌خانه‌اش چیده، اولین چیزی است از اتاق امیر که نظر بشری را جلب می‌کند. می‌خندد. -ماشین‌هاشـــو! به سمت امیر که پشت سرش ایستاده برمی‌گردد. -دوستشون داری؟ امیر نگاهش را به بشری می‌دهد. ستاره‌های خنده از چشم‌هایش می‌ریزند. -یه زمانی دوستشون داشتم. لبخند امیر را زیر نگاه می‌گیرد. کم پیش می‌آید بخندد، آن هم دندان‌نما. اکثر اوقات خنده‌هایش را پشت لب‌هایش سد می‌کند، همیشه لبخند می‌زند یا چشم‌هایش می‌خندند.
بشری چرخی در اتاق می‌زند. شاسی‌‌های عکس امیر در ابعاد مختلف، روی دیوار اتاق عرض اندام می‌کنند. با دیدن هر عکس، لبخند بشری عمیق و عمیق‌تر می‌شود تا این‌که نگاهش روی یک عکس قفل می‌شود. عکسی که در آن، امیر لبخند می‌زند، کراوات سفیدی بسته و مچ آستین پیراهن مدادی رنگش را با دست دیگرش گرفته. لبخند روی لب‌های بشری می‌ماسد‌. با چشم‌های گشاد به امیر که کنارش ایستاده نگاه می‌کند. امیر می‌گوید: -جان! چی شده؟ -تو کراوات می‌زنی؟! -یه وقتایی آره. و به سمت درایور لباس‌هایش می‌رود. اولین کشویش را می‌کشد. -بیا! بشری، قدم‌های مرددش را به سمت امیر برمی‌دارد. توی کشو را نگاه می‌کند. با یک کشوی پارتیشن بندی پر از اکسسوری‌های تزئینی مردانه روبه‌رو می‌شود. چیدمان مرتب کشو از نظر بشری ستودنی است اما دیدن کراوات‌های لوله شده‌ی رنگ به رنگ، شعفش را کور می‌کند. ناراحت و کشیده اسمش را صدا می‌زند. امیر متعجب نگاهش می‌کند. -جان؟! -مگه تو نمی‌دونی کراوات لباس مشهور اروپاییاس؟ اشکال شرعی داره که ما لباس اونا رو بپوشیم. اخم ابروان امیر به تعجب چشم‌هایش اضافه می‌شود و بشری با لحنی که شبیه حرف زدن دختربچه‌ای قهر کرده است، می‌گوید: -من دوست ندارم شوهرم کراواتی باشه. امیر چشم‌هایش را می‌بندد و نفسش را با صدا آزاد می‌کند. چشم که باز می‌کند با دیدن نگاه مصرّ بشری، از حرفی که می‌خواست بزند صرف نظر می‌کند. شست و سبابه‌اش را دو طرف لب‌ها و بعد چانه‌اش می‌کشد و "باشد"ی می‌گوید. -امیر! اگه گناه نداشت... امیر نمی‌گذارد حرف بشری تمام بشود. موهایش را بالا می‌زند و می‌گوید: -کروات زدن یا نزدن چیز مهمی هم نیست. بشری متشکر نگاهش می‌کند و امیر می‌گوید: -خوش‌تیپی باید تو خون آدم باشه! بشری از شیطنت امیر می‌خندد. نگاهی دوباره به درایور مقابلش می‌اندازد. -ولی پاپیون نداری. -پاپیون سوسول بازیه. یک ابرویش را بالا می‌فرستد و در حالی که سر تکان می‌دهد "اوهوم" می‌گوید. نگاهش روی درایور طویل مانده، دقیقاً دو برابر درایور لباس‌های خودش و طهورا است! با چشم به کشوها از بالا به پایین‌ اشاره می‌کند. -اینا همه لباسن؟! -لباس راحتیه. می‌خوای ببینی؟ بشری قدمی به عقب برمی‌دارد. -نه! نه. چی رو می‌خوام ببینم. لباسه دیگه. امیر این‌بار بلند می‌خندد و بشری ثانیه به ثانیه‌، نه! زپتوثانیه‌های این خنده‌های به چشم و دلش نایاب را در خاطرش می‌نشاند. بازوی ظریفش در دست امیر گیر می‌افتد. امیر فشاری به صید در دستش می‌دهد. -خجالتی! بشری ولی دلش نمی‌خواهد سر این بحث بمانند. چشم‌های درشتش را به صورت هنوز خندان امیر می‌اندازد. -من این‌همه لباس ندارما! امیر، شانه بالا می‌اندازد. -خب حتما لازم نداری. اگر تمام تشریفات خانه را کناری بگذارد، با تجملات اتاق مدرن امیر برابری می‌کند. پرده‌ی شید که آن هم عکس امیر رویش چاپ شده توجهش را جلب می‌کند. منظره‌ای برفی زمینه‌ی سرد عکس را به رخش می‌کشد و امیر که هودی خاکستری پوشیده و موهایش را مدل کوییف زده. آن‌قدر امیر را دوست دارد که دلش نمی‌آید بگوید خودشیفته‌ای! اما چیزی که بیشتر ذهنش را مشغول کرده این است که این عکس در نظرش خیلی آشنا می‌آید. گویی مدتی پیش این عکس را دیده، این منظره‌ی برفی و این مرد گوشه‌ای از ذهنش را به خود اختصاص داده اما الآن تازه می‌فهمد که مرد در تصویر همین امیر است. در دوجداره‌ی باریک و هفتاد سانتی انتهای اتاق حواسش را از عکس پرت می‌کند. -اون در به کجا باز می‌شه؟ امیر به طرف در می‌رود و بازش می‌کند. -تراسه. پشت سر امیر می‌رود. تراسی که سرد و خالی افتاده را مقابل خودش می‌بیند. هوا تاریک شده اما هنوز خبری از گلبانگ مسجد امام حسن نیست. جلوتر می‌رود و دست‌هایش را به نرده‌های سنگی تکیه می‌دهد. اگر تراس خانه‌ی رو‌به‌رویی که شاید ده دوازده متر تا جایی که ایستاده فاصله دارد را فاکتور بگیرد، مکان محصوری به نظر می‌رسد. -جای دنجیه! جوری که سعی دارد چشمش به تراس و حیاط همسایه نیفتد، به حیاط پشتی کم عرض و طویل زیر پایش نگاه می‌کند. گرمای حضور امیر را پشت سرش احساس می‌کند و برای اولین بار از حضور امیر لرز به تنش نمی‌افتد. سعی می‌کند خوددار باشد وقتی دست‌های امیر کنار دست‌های خودش روی سنگ لبه‌ی نرده‌ها می‌نشینند. -تراس خونه روبه‌رویی خیلی سرسبز و دلبازه! بشری به طرف امیر برمی‌گردد. سرش را بالا می‌گیرد تا بتواند صورت امیر را بهتر ببیند. -چیکار به خونه همسایه دارم؟ چشم‌های امیر دوباره بازیگوش می‌شوند. -همسایه خودش این‌جا ایستاده. بشری اخم ریزی می‌کند. -منظورت منم!؟ امیر با همان لبخندهای خسیسش سر تکان می‌دهد و بشری به آن خانه اشاره می‌کند. -یعنی اون خونه ماست؟
اخم ناشی از دقتش، رنگ غلیظ‌تری به خود می‌گیرد. نگاهش را به آن خانه سر می‌دهد و از پس تیرگی‌های دم مغرب، خانه‌شان را تشخیص می‌دهد. -خونمون! -و اونم تراس اتاقت. -تو می‌دونستی اون طرف خونه ماست!؟ امیر دستش را می‌گیرد و به اتاق برش می‌گرداند. -شب خواستگاری که رفتیم تو اتاقت فهمیدم. بشری هیجان‌زده می‌گوید: -پس چرا هیچی بهم نگفتی؟ امیر کیف بشری را از روی تختش برمی‌دارد و خودش می‌نشیند. -یادم رفت دیگه. بعد کمی فکر می‌کند. -شاید چون‌ هیچ‌وقت پرده رو جمع نمی‌کنم. توی تراس هم که کاری ندارم. شاید اگه چشمم به تراس اتاق تو می‌خورد یادم می‌افتاد که اون اتاق روبه‌رویی، اتاق توئه‌. بشری کنار امیر می‌نشیند. دستش را حلوی دهانش می‌گیرد تا از دست خمیازه‌ی دنباله‌درازش راحت شود. امیر مهربانانه نگاهش می‌کند‌. -می‌خوای بخوابی؟ -نه امیرم. الان دیگه وقت خواب نیست. -هر وقت خونوادت اومدن، من بیدارت می‌کنم. -نه امیرجان. من عادت ندارم بین غروب خورشید تا اذان مغرب بخوابم. کراهت داره! امیر می‌ایستد و کیف بشری را دوباره برمی‌دارد. -حرام که نیست! خود دانی. بشری دست جلوی دهانش می‌گیرد ولی این‌بار از ذوق کشف کردن دلیل آشنا بودن عکس روی شید. -حالا فهمیدم چرا این عکس برام آشناس. امیر رد نگاه بشری را دنبال می‌کند و به عکس خودش روی پرده می‌رسد. سوالی به بشری نگاه می‌کند. -شبا وقتی که لامپ این اتاق روشن باشه، عکست از اون سمت پیداس. من چند وقت بود عکست رو می‌دیدم. امیر موضوع دستگیرش می‌شود. کنار بشری می‌نشیند و سرزیپ کیف را در دست می‌گیرد. -نظرت چیه من کیف تو رو بهم بریزم ببینم چیه هست داخلش؟ چهار زانو روی تخت می‌نشیند و زیپ کیف بشری را به قصد باز کردن می‌گیرد. -اشکالی که نداره؟ بشری پا روی پای دیگرش می‌اندازد و به دست‌هایش تکیه می‌دهد. -چه اشکالی؟ امیر جیب کوچک کناری کیف را باز می‌کند. چشمش به دو کلید می‌افتد که به یک سرکلیدی وصل هستند، عکس دختری نوجوان و محجبه که زیرش اسمش را نوشته: شهیده زینب کمایی. با تعجب می‌گوید: کیه؟ -شهیده کمایی. امیر سرش را بالا می‌گیرد. -این‌و که همین جا هم نوشته. منظورم اینه که کیه؟ اصلاً مگه زن‌ها هم شهید می‌شن؟ -چرا شهید نشن! ایشون یه دخترخانم پونزده ساله انقلابی فعال بوده که منافقا ترورش کردن. عضلات صورت امیر از اخم منقبض می‌شود. -چه جوری! -یه شب که از مسجد بر‌می‌گشته خونشون، تو شاهین‌شهر با چادرش خفه‌اش کرده بودن. -لعنتیا! اون فقط پونزده سالش بوده! -راستش من خیلی ازش خجالت می‌کشم. با اون سنش ان‌قدر خوب بوده که شهید شده. اون وقت من... امیر زل می‌زند به صورت معصومش که چیزی از معصومیت شهید کم ندارد. -تو به این خوبی! خودتم که سنی نداری! بشری مثل امیر چهار زانو می‌نشیند. -می‌دونی امیر. شهید زیاد داریما ولی من با شهیده کمایی خیلی جورم. دوستِ شهیدمه. خیلی هوامو داشته تا حالا. از وقتی کتابش رو خوندم، باهاش دوست شدم. امیر گنگ نگاهش می‌کند و از روی سردرگمی ابروهایش را به هم نزدیک می‌شوند. -چطور می‌شه با کسی که تو این دنیا نیست دوست شد؟! بشری لبخند می‌زند. -خیلی راحت. میشه با یه شهید دوست شد. رفیق شد. باهاش درد دل کرد. اون‌وقت می‌بینی تو زندگیت چه قشنگ ازت دستگیری می‌کنه. دقیقا سر بزنگاه میاد و دست آدم رو می‌گیره! -من نمی‌فهمم تو چی می‌گی! سرکلیدی را مقابل بشری می‌گیرد. -دیگه چرا عکسشو زدی به کلیدات؟ -می‌خوام زیاد ببینمش و به یادش بیفتم. یادم نره که آرزوم چیه. هر بار ازش بخوام کمکم کنه و منو به آرزوم برسونه. -آرزوت؟ چیه؟ -می‌شه نگم؟ امیر با اشتیاق نگاهش می‌کند. -می‌خوام بدونم چه آرزویی داری که از یه شهید کمک می‌خوای! دست‌های بشری را می‌گیرد و با چشم به دست‌هایشان اشاره می‌کند. -اشکال که نداره؟ جواب بشری به خنده آغشته می‌شود. -نه. و انگشت‌هایش را لا‌به‌لای انگشت‌های درشت امیر کیپ می‌کند. امیر صورتش را جلو می‌برد و پیشانیشان به هم می‌چسبد. چشم‌های امیر هنوز خواهش می‌کنند و زبان بشری باز می‌شود. -بهت می‌گم ولی باید برام دعا کنی که به آرزوم برسم. امیرلب می‌زند. -بگو حالا. به چشم‌های امیر خیره می‌شود. دوستش دارد، خیلی زیاد. ختی فکر می‌کند می‌تواند عاشقش باشد. دلش می‌لرزد ولی اعوذبالله‌اش در پیچ و خم دهلیزهای دلش، طنین می‌اندازد. دارم عاشقت میشم ولی شهادت رو بیشتر می‌خوام. -دعام کن شهید بشم! دست‌های امیر می‌لرزند و بشری دست‌های امیر را محکم‌تر می‌گیرد. با لبخند در چشم‌هایش غرق می‌شود. باز هم آن برق نگاه در چشم‌هایش می‌افتد. امیر پلک می‌زند ولی تاب نمی‌آورد و چشم‌هایش را می‌بندد. -تو از من چی می‌خوای؟ مگه چند سالته که از مردن حرف می‌زنی؟! -ولی شهادت با مردن فرق داره امیر. اگه می‌خوای من جاودانه باشم، برام دعا کن. دعا کن تا شهید بشم. -هیچ‌وقت... من نمی‌تونم همچین دعایی کنم.
دستش را رها نمی‌کند. ببین حرفامون به کجا کشید! آخه من دلش رو دارم دعا کنم تو از دنیا بری؟ -خب دیگه از مرگ نگیم. ببینم خانم‌گل چی داره تو این کیفش! زیپ بزرگ کیف را می‌کشد. دفترچه یادداشت و خودنویس. دستمال مرطوب و کاغذی. در جیب جلویی کیف هم یک سجاده‌ی جیبی، حوله‌ی سفید کوچک و قرآن. امیر حوله را بیرون می‌آورد. -همونیه که خونه دوستت دستم رو خشک کردم. می‌ذاری کیفت واسه چی؟! -لازمم میشه. امیر جوری نگاهش می‌کند که انگار دارد می‌گوید مشکوک می‌زنی بشری! بشری خنده‌ه‌اش می‌گیرد. خنده‌اش همان‌قدر که به دل خودش خنکا می‌بخشد، شراره‌ می‌شود روی دل امیر و نفسش را بند می‌آورد. باید انقلاب درونی‌اش را چاره‌ کند. حوله را جلوی صورتش می‌گیرد و عطر بشری مرهم می‌شود روی دل تفتیده‌اش. -بوی تو رو می‌ده. عطر خاصیه! لب‌هایش را در دهانش جمع می‌کند و چشم‌های باریک می‌شوند. جوری که بشری فکر می‌کند، امیر سعی دارد خودش اسم عطر را حدس بزند. بالآخره صورتش را بالا می‌گیرد و در حالی که هنوز لب‌های بیچاره‌اش را از اسارت، رها نکرده سرش را کج می‌گیرد. -چه عطریه؟ -کنزو آمور. همیشه بعد از اتو به لباسام می‌زنم. تا وقتی بخوام برم بیرون، ملایم میشه و کسی عطرم رو حس نمی‌کنه. -چه قدر سخت می‌گیری خانم بزرگ! قرآن رو چرا تو کیفت میذاری؟! -لازمم می‌شه. چشم تا دهان امیر لبریز لبخند می‌شوند. -عجب! هی میگه لازمم میشه. بشری خجول سرش را زیر می‌اندازد. امیر از کنار چشم تا پایین چانه‌ی بشری را نرم نوازش می‌کند. -بیرون از خونه هم قرآن می‌خونی؟! -اگه وقتم آزاد باشه، چرا که نه؟! دست از چانه‌ی بشری برمی‌دارد و زیپ کیفش را می‌کشد. -من زیاد قرآن نخوندم. به خصوص این اواخر که طرفشم نرفتم. چه‌طور ممکنه؟ این‌همه قرآن به من آرامش می‌ده. پس چرا تو... بعد یادش به چیز دیگری می‌افتد. "به خصوص این اواخر"! پس قرارمون! مهریه‌ام؟ -امیـــــر! -جون دلم! خیلی دل می‌خواهد که بتواند در برابر این طرز جواب امیر سست نشود، ولی نشدنی نیست. با جدیت به چهره‌ی امیر زل می‌زند. -مگه به من قول ندادی یه ختم قرآن داشته باشی؟ امیر چانه‌اش را می‌خاراند. -فراموش کردم! نچی می‌کند. -این چه جور مهریه‌ایه دیگه؟! مهریه باید سکه‌ای، پولی، چیزی باشه نه قرآن خوندن. بشری دلخور نگاهش می‌کند و امیر همچنان حق به جانب حرف می‌زند. -راست می‌گم خب. بشری نگاه از صورت امیر می‌گیرد. خوب یا بد، به هر کجای اتاق چشم می‌دوزد، عکس‌های امیر مقابلش قد علم می‌کنند. من اشتباه کردم. امیر با من فرق داره. عقایدش، باور‌ش. اشتباه کردم! بغض غلیظی روی بلور گلویش چتر می‌شود. -قرآن خوندنت واسه من ارزش داشت نه پول و سکه‌ات. هنوز هم نگاهش را به امیر برنمی‌گرداند. لب‌های چفت‌شده‌اش را به هم می‌فشارد و روی در و دیوار چشم می‌چرخاند. امیر این وضع را نمی‌خواهد. اولین مرتبه‌ای است که بشری از دستش ناراحت شده. در کمال خودخواهی، توقع دارد بشری همیشه هواخواهش باشد. کلافه می‌گوید: -بی‌خود داری خودت رو ناراحت می‌کنی! بشری هنوز هم نگاهش را به امیر نمی‌دهد. -تو قبول کرده بودی. قول داده بودی. الآن میگی فراموش کردی! نخوندی چون برات ارزش نداشت. امیر! بدقولی اصلاً بهت نمیاد. امیر جا‌به‌جا می‌شود و کنار بشری می‌نشیند. دوباره بازی دست‌هایش با دست بشری را از سر می‌گیرد. -تو حق داری، من باید می‌خوندم. قول می‌دم شروع کنم و یه دور قرآن رو بخونم. از دستم ناراحت نباش. خب؟ ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯