eitaa logo
به وقت شیدایی💕
128 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼دعای روز چهارشنبه 🌼 لطفا برای دیگران بفرستید و در ثواب انتشار شریک باشید 🤝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍀🍀🍀🍀 روز چهارشنبه به نام بن جعفر(ع) و (ع) و (ع )و (ع) عليهم السلام است، 🌺السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّه 🌺ِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا حُجَجَ اللَّه 🌺ِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ 🌺السَّلامُ عَلَيْكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِينَ وَ جَاهَدْتُمْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاكُمُ الْيَقِينُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِينَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا إِبْرَاهِيمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى يَا مَوْلايَ يَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ مُتَضَيِّفٌ بِكُمْ فِي يَوْمِكُمْ هَذَا وَ هُوَ يَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷هر روز یک صفحه قرآن به نیت سلامتی آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و تعجیل در ظهورشان. امروز ثواب صفحه ۱۳۴ قرآن کریم را هدیه می‌دهیم به روح پاک و مطهر شهید عبدالرسول زرین 🌷 روحش شاد و یادش گرامی
گردان تک‌نفره زرین✨ شهید عبدالرسول زرین تک‌تیرانداز ماهری بود که در اوایل جنگ ۳ تپه را به تنهایی تصرف کرد. شهید خرازی لقب "گردان تک نفره زرین" را به ایشان داده بود؛‌ زیرا در جنگ معمولا هر تپه‌ای را یک گردان تصرف می‌کرد. سردار مرتضی قربانی می‌گوید: «شهید زرین ابتدا وضو می‌ساخت و بعد اسلحه را برمی‌داشت و با ذکر "ما رَمیتُ" تیر را به سمت دشمنان نشانه می‌رفت. او به معنای واقعی کلمه یک چریک مخلص امام زمان (عج) بود.»✨🤍  سردار سیداحمد موسوی می‌گوید: «چند ماه قبل از شهادت ایشان از او پرسیدم، تعداد شلیک‌های موفق شما تا‌کنون چقدر بوده است و تا حالا چند نفر از دشمنان ما را به هلاکت رسانده‌ای؟ اول نمی‌خواست بگوید، ولی وقتی اصرار کردم گفت: "تا الان بالای ۲هزار نفر در ذهنم هست و در دفترچه‌ام ثبت کرده‌ام"، که این تعداد قطعاً در چند ماه بعد بیشتر هم شده بود.» شهید 🥀شادی روح پاکش صلوات 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا تو را شکر که امروز را به من فرصت زندگی دادی تا شکرگزار نعمت‌هایت باشم و از زندگی‌ام لذت ببرم❤️ تو را شکر که هر روز نعمت‌های بیکرانت را وارد زندگی‌ام می‌کنی🌸 تو را شکر که هر لحظه مرا به مسیر درست هدایت می‌کنی🥰 تو را شکر که ایمان و باورم را روز به روز قوی‌تر می‌کنی💪 تو را شکر که هر روز از بی‌نهایت راه و از جایی که فکرش را هم نمی‌کنم به من رزق و روزی می‌دهی👌 تو را شکر که هر روز بهترین‌ها را وارد زندگی‌ام می‌کنی.🌻🌱•• 🌸 با تمام وجودت بگو خدایا شکرت🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهيد مصطفی صدرزاده: 💠 تمام خانواده‌ام فدای يک کاشی حرم بی‌بی
به وقت شیدایی💕
🌷قسمت پنجاه وچهارم 🌷 #اسم تو مصطفاست مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بودگفت:"علیک سلام بذار
🌷قسمت پنجاه و پنجم 🌷 تو مصطفاست تا جلوی آسانسور ،بدرقشان کردم. برگشتم دیدم باز روی تخت دور خودت می چرخی. - چی شده مصطفی؟ -هیچی نگو سمیه. دارم می سوزم! - میخوای پرستار رو صدا کنم؟ - فقط حرف نزن! مشت می کوبیدی به لبه تخت:((می گم حرف نزن می فهمی؟نزن!)) بدجوری عصبی شده بودی. پتویی انداختم رویت،کمی پاهایت را ماساژ دادم و ساکت نشستم. انگار نیاز داشتی بخزی در غار تنهایی ات. - دارم می سوزم حاجی،چرا تنهام گذاشتی؟اونم اینجوری. چرا شرمنده ام کردی؟ چرا خجالتم دادی؟ لامروت،ندیدی زنت چطور نگام می کرد. ندیدی نگاه های پسرت رو. حاجی این رسم رفاقته؟ تنهام گذاشتی که منو رو سیاه کنی؟ دو ساعت تمام زمزمه می کردی و اشک می ریختی. بعد که آرام گرفتی، گفتم:((من می رم پایین ببینم دکتر چی می گه!)) آرام گفتی :((اگه گفتن باید زایمان کنی به من خبر بده!)) رفتم پایین پیش دکتر:((وضعیتت اصلاً مناسب نیست، برو ام آر آی بگیر وگرنه مسئولیتش پای خودت!)) آمدم بالا،هنوز زیر پتو ناله می کردی.چقدر دلشوره داشتم. صبح بود که مامان و بابام آمدند جلوی بیمارستان. هنوز ساعت ملاقات نشده بود که زنگ زدند. گفتم:((من باید برم ام آر آی. میای با هم بریم!)) به تو که هنوز زیر پتو بودی گفتم:((آقا مصطفی شنیدی؟دارم می رم ولی پولش را چه کنم؟هیچی نباشه،صد هزار تومن می شه!)) بلند شدی نشستی:((نگران نباش،من یه مقدار پول دارم!)) - حقوقمون رو که هنوز ندادن! - این بار که رفتم سیصد دلار تشویقی گرفتم. گوشی رو بده به من! زنگ زدی به پدرت و قرار شد که پول را تبدیل کند . رفتم پایین. با مادرم به جاهای مختلفی برای ام آر آی مراجعه کردیم،اما دست خالی برگشتیم. - توی این وضعیت که بچه وقت تولدشه خطرناکه! پدرت با درمانگاهی هماهنگ کرد. - فردا می بریمت اونجا. روز بعد ام آر آی گرفتم،از اونجا آمدیم پیش تو. اتاق پر بود از مهمان،نگاهم کردی:((چیزی شده؟)) - ام آر آی گرفتم! - پس برو بلوک زایمان نشون بده ،رنگ به صورت نداری! مامانم رسید .با او رفتیم . همان لحظه گفتند آماده شو برای اتاق عمل. پدرت آمد و کار های پرونده را انجام داد. در حالی که برای رفتن به اتاق عمل آماده می شدم پرستاری آمد :((ملاقات کننده داری،بیا بیرون ولی اون طرف پرده نیا!)) آمدم دم در،آنجا سُرُم در دست روی ویلچر ،جلوی بلوک زایمان زده بودند نشسته بودی. - آقامصطفی بااین حالت چطور آمده بودی؟ لب هایت می جنبیدن،چند بار به سمتم فوت کردی:"آیت الکرسی برات خواندم، نگران نباشی ها!"مراقب خودت باش!" سرت رااز لای پرده پیش آوردی وپیشانی ام را بوسیدی. پرستار گفت:"عجله کن! باید بری اتاق عمل!" نگاهت که کردم،چشم هایت پراز اشک بود. داخل ریکاوری بودم که به هوش آمدم. مامانم در گوشم گفت:" بچه ات پسره وخوشگل." وقتی آوردنم بخش، نگاه چرخاندم دلم. می خواست می دیدمت. مامان متوجه شد:" الان مویش را آتش می‌زنند ومیاد:" آمدی با همان ویلچر. - بچه کو آقا مصطفی؟ - الان میارن. کمی بعد پرستاری آمد :" بیاین بچه رو تحویل بگیرین.نیم ساعت تو دستگاه گذاشتیم وحالش خوبه." مادرت رسید . بامادرم رفتند سراغ بچه وتو آمدی بالای سرم باشوق پرسیدی:" چه شکلیه" - مگه ندیدیش؟ - می خوام خودت برام بگی! ادامه دارد.......✅🌹
به وقت شیدایی💕
🌷قسمت پنجاه و پنجم 🌷 #اسم تو مصطفاست تا جلوی آسانسور ،بدرقشان کردم. برگشتم دیدم باز روی تخت دور خو
🌷قسمت پنجاه وششم🌷 تو مصطفاست - اصلا شبیه من وتو نیست! - چراچنین فکری می کنی؟ - آخه خیلی سفیده! نه به من رفته نه به تو! مامانم بچه به بغل امد،نگاهت که به او افتاد خندیدی،بچه راگرفتی بغلت. - این چه حرفیه که به پسرمون می زنی؟ در گوشش اذان گفتی،درحالی که اذان فاطمه راپدرت گفته بود..در همان حال گوشی ات را روشن کردی وگفتی:" از من وپسرم فیلم بگیر." آن شب تاصبح بارهاوبارها رفتی وامدی، به حدی که پرستارها از دستت عاصی شده بودند. وقتی می خواستند داروها را تزریق کنند ومی دیدند نیستی،کلافه می شدند. یک بار هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید روی تخت کنارم دراز کشیدی.لباس من آبی کم رنگ بود ولباس توآبی پررنگ. به شوخی گفت:" حالا کدومتون زایمان کردین؟" پرستاردیگری آمد وگفت:" آقاتخت برای یه نفره بیاپایین! - مادونفر وزنمون به اندازه یه نفره! وقتی خبر رسید مرخصم کردند،باردیگرآمدی برای بدرقه. بچه را مادرت گرفته بود و وسایل را مادرم برداشته بود. تا جلوی در بیمارستان دنبال ما آمدی. حالا لنگان لنگان قدم بر می داشتی. مراسوار ماشین بابا کردی وبا خیال راحت برگشتی به اتاق. روز سوم باید پسرمان راکه حالاصدایش می کردیم محمدعلی، میبردیم غربالگری. بعدهم می رفتیم بخش نوزادان وتست زردی می گرفتیم، پزشک متخصص هم باید محمدعلی را ویزیت می کرد. خبردار شدی وباهمان لباس بیمارستان درحالی که انژوکت به دستت بود،آمدی درمانگاه. لنگ لنگان با هم رفتیم داخل مطب وبه دکترگفتی:" پدر این بچه م!" - دکتر باتعجب نگاهت کرد:" پس چرا این لباس تنته؟" - کمی ناخوش احوالم، توبیمارستان بستری ام. دکتر از محمدعلی تست زردی گرفت وآمدیم بالاداخل اتاقت. همان ساعت ناهار آوردند:" بخور عزیز!" - متشکر ،میل ندارم! - باید بخوری، چون میخوای بچه شیر بدی! قاشق قاشق غذا رو گذاشتی دهنم . غذا خورشت کرفس بود.تاآن زمان غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم،حتی بعداز آن. گوشی دردستم لرزید:" امروز مرخصی سمیه، به سبحان بگو بیاد دنبالم!" خیلی خوشحال شدم،چون می توانستم تو رادر کنارم داشته باشم.گرچه خانه مامانم بودم. - می فرستم بیاد! - اگه گفتی کی اینجاست؟ - نمی دونم ؟ - پدر ومادر شهید قاسمی، باید برن سوریه! - برای ناهار با خودت بیارشون! وقتی قبول کردی،مامان بلند شد غذا درست کردکه تلفن زدی:" پرو از اینا جلوتره،باید برسونمشون فرودگاه بعد بیام!" وقتی از فرودگاه آمدی، عصرشده بود. دوستانت وفامیل به دیدنت آمدندواین برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه بچه های کوچکی که بدنیا می آیند. محمدعلی هم زردی گرفته بود.نگرانش بودم، دل داریم دادی.بعداز یک هفته پدرومادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند.رفتی آن ها رااز فرودگاه برگرداندی.یک شب پیش ما ماندند.فردایش آن ها رارسوندی فرودگاه که بروند مشهد.دیگر مثل زمانی که فاطمه بدنیا امده بود،نمی گفتم این کار رابکن ان کاررانکن. سعی می کردم بیشترکارها را خودم بکنم. بعدازاینکه کمی سرت خلوت شدگفتی:" بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!" من ومحمدعلی آمدیم داخل ماشین،فرصت خوبی بود کنارت باشم.ساعتی بعدشناسنامه راگرفتی وامدی. - بفرما اینم شناسنامه شازده،فقط یه مهر کم داره! - مهرچی؟ - شهادت! - از حالا؟ - آرا دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم ونگاهی به محمدعلی:" قبول!" جلوی قنادی ایستادی:" بذاریه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه.شیرینی شناسنامه محمدعلی!" همان شب بعداز شام آمدیم خانه خودمان. دیگر بایدبیدار خوابی هارابین خودمان تقسیم می کردیم. ادامه دارد.......✅