eitaa logo
به وقت شیدایی💕
128 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷هر روز یک صفحه قرآن به نیت سلامتی آقا صاحب الزمان [عجل الله فرجه الشریف] و تعجیل در ظهورشان. امروز ثواب صفحه ۱۳۷ قرآن کریم را هدیه می‌دهیم به روح پاک و مطهر شهید مدافع حرم علیرضا بابایی🌷 🥀روحش شاد و یادش گرامی 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لحظات پدر دختری مدافع حرم شهیدعلیرضابابایی بگو قیمت این لحظه ها چند 💔 شهید مدافع حرم 🌷شادی روحش صلوات🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چه اثر زیبایی👌 از عمق جانمان، تا دست به دامن امام رضا(ع) شدیم، اوضاع عوض شده ...✌️🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب (اسم تو مصطفاست ) زندگی نامه شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده است، که به روایت سمیه ابراهیم پور(همسر شهید صدرزاده ) وبه قلم راضیه تجار گردآوری شده، و ویژگی‌های برجسته اخلاقی و رفتاری شهید را بیان میکند، که می‌تواند الگویی برای جوانان این مرز و بوم باشد . ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
🌷قسمت شصت وششم🌷 #اسم تو مصطفاست - نه بریم جلو آنجا کبابی هست! رفتیم دیدیم مغازه قصابی است. همان جا
🌷قسمت شصت وهفتم🌷 تو مصطفاست _چه با اطمینان! _حضرت زینب (س) مادر شیعه ها و پشتیبانشونه، راضی نمیشه برای بچه هاش اتفاقی بیفته. اون خودش از عزیزاش دور شده، راضی نمی شه من از عزیزم دور بشم! خندیدی:«فیلم داره خیلی هندی می شه، راه بیفت بریم!» برگشتیم هتل. ساک تو را آوردم. شب اولی که آمدم هتل، بلوزی زرد تند و شلواری مشکی تنت کرده بودی که خیلی بهت می آمد. گفتم:«اینا رو هم بذارم توی ساک؟» _نه با خودت ببر، گرفته بودم فقط برای تو بپوشم! مادرت برایت پسته داده بود. آن ها را دو بسته کردم و در جیب های ساک گذاشتم. خندیدی. _چرا می خندی؟ _آخرش تو ساکم رو بستی! _یعنی چی؟ اگه این طور بگی نمی بندم! _حالا که شروع کردی تمامش کن! ساک را بستم و دادم دستت. خواستی بیرون بروی، نگاه چرخاندم. قرآن جلوی آینه بود. _صبر کن! قرآن را برداشتم بالای سرت گرفتم. نگاهم کردی. ومحکم بغلم کردی _این سری حتماً با پیروزی بر می گردم. خیلی انرژی گرفتم! تا جلوی ماشین آمدم. وسایلت را گذاشتم داخل ماشین و بدرقه ات کردم و تو رفتی. بعد از صبحانه، بچه ها را برداشتم و با چند نفر از کاروانیان رفتیم حرم. ساعت دوازده و نیم برگشتیم هتل، ساعت حرکت، سه بعد از ظهر بود. در فرصتی که مانده بود، نشستم و دعا خواندم. بیست دقیقه به سه بچه ها را برداشتم و آمدم لابی هتل، صدایت را شنیدم که با تلفن صحبت می کردی. تعجب کردم، آمدم جلو. _اینجا چه می کنی آقا مصطفی؟ _مأموریتمون افتاده شب، اومدم خودم ببرمتون فرودگاه! وسایلمان را چیدی داخل ماشین. چون دوستت همراهت بود، من و بچه ها نشستیم عقب ماشین. پشت سر ماشین ها راه افتادی. داخل فرودگاه کمکم کردی و محمدعلی به بغل، چمدان را گرفتی. حتی از گیت هم رد شدی، محمدعلی بی قراری می کرد. احساس می کردم در بغل تو بیشتر گریه می کند، چون او را که می گرفتم ساکت می شد، اما تلاش می کرد دوباره بیاید بغلت، وقتی می گرفتی اش گریه می کرد. این حالم را بد می کرد. _چقدر این بچه مامانیه. دو دقیقه هم بغل من نمی مونه! _عوضش این یکی باباییه! سعی می کردم با گفتن این حرف ها، به خودم دل داری بدهم. در آخرین لحظه عمیقاً نگاهت کردم. چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو می آمد! چقدر قدت بلنده شده بود و شانه هایت پهن و صورتت نورانی. با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم. _رسیدی؟ _بله. _خداروشکر. تازه رسیده بودم ایران. گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم. ساک ها را باز و وسایل را جا به جا کردم. صبح با صدای پیام بیدار شدم:«نمی‌خواهی بیدار بشوی؟» _ تازه بیدار شدم. خیلی خسته بودم! _مگه با شتر مسافرت کردی! _ با محمدعلی برگشتم که پدرم را در هواپیما درآورد. هواپیما هم چهار ساعت و نیم تاخیر داشت. از ساعت هفت درای هواپیما را بستند و موتور خاموش. نمی‌دونی چقدر گرم بود! این بچه هم مدام جیغ می‌زد.هواپیما که می‌خواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بی‌حال شده بودم. خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه. چند تا مهمان دار ۰فقط بچه رو باد می‌زدند، چون کل مسیر بی‌تابی کرد. خونه هم که رسیدیم همینطور! کمی با هم صحبت کردیم. باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی یکی می‌رفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیک‌تر شوم. نمی‌توانستم با تو حرف نزنم. زمان می‌گذشت و چون زیاد با تو صحبت می‌کردم، دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد. باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه می‌گرفتم. گاهی که این ارتباط قطع می‌شد، دست به هیچ کاری نمی‌زدم تا وقتی که صدایت را می‌شنیدم. آن وقت یک نفس حرف می‌زدم. گفتی:« فاطمه هم به تو رفته. مو به مو! پله اول، پله دوم!» زود رنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود.شده بودم گل قهر و ناز، به هر کلامی میرنجیدم ودر خودم فرو میرفتم . ادامه دارد......✅
به وقت شیدایی💕
🌷قسمت شصت وهفتم🌷 #اسم تو مصطفاست _چه با اطمینان! _حضرت زینب (س) مادر شیعه ها و پشتیبانشونه، راضی
🌷قسمت شصت و هشتم 🌷 تو مصطفاست شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند، شمع که خاموش شد و کیک بریده شد. فاطمه بهانه گرفت.:" تولد من بابا نبود، تولد سارا باباش بود!" - عوضش بابا جان تو رو برده پارک! - من بابای خودم رو می خوام! به خانه که آمدیم تلفن زدم وتو با فاطمه صحبت کردی اما آخرش گفتی:" عزیز این تویی که باید بچه را آروم کنی!" دو روز بعد محمد علی بغلم بود. جلوی آینه شمعدان سر طاقچه ایستاده بودم، در حالی که با تو تلفنی حرف می زدم، فاطمه شکلک در می آورد محمد علی غش غش می خندید. بغض کردی:" سمیه تو رو به خدادیگه این کار رو نکن اذیت می شم وقتی صداش هست وخودش نیست!" چی شده بود که انقدر حساس شده بودی؟ خیلی حرف ها آمد به زبانم، اما نوک زبانم رو گاز گرفتم وگفتم. آن روز تلفن را قطع کردم. چیزی داشت اتفاق می افتاد نمی دانستم چیست، اما مثل شب پره ای دور سرمن و بچه هامی گشت. تصمیم گرفته بودم بروم کلاس رانندگی. راجع به این موضوع چیزی نگفتم، می خواستم سورپرایز بشی. البته اجازه شو خیلی پیش ترها گرفته بودم. رفته بودم آموزشگاه منتظر تا ماشین بیاد وتمرینم راشروع کنم.: " به من زنگ بزن!" زدم. - پرسیدی:" کجایی"؟ خواستم نگویم، ولی نمی توانستم دروغ بگویم:" بیرون !" - کجاوچه می کنی؟ - آمدم آموزشگاه رانندگی! - جدا؟ آفرین! الان چه مرحله ای هستی؟ - آیین نامه رو آزمون دادم،قبول شدم،می رم فنی. - دستت درد نکنه خانمم! - از دست تو مجبور شدم! - چند وقت بود به تو می گفتم برو، ولی گوش نکردی! - من راننده شخصی داشتم. حالا هم دلم می خواد بیشتر باتو باشم! - جدااز شوخی،لازمت میشه! - حالا توکجایی؟ - تو پادگان، بچه ها رو آموزش میدم. نگران نباش، جای من امنه! می خواستم موضوعی رابهت بگم، یکی از بچه ها خواب دیده حضرت زهراعلیه السلام بهش گفته مرحله اول رو شما بگذرونید، مرحله دوم خودم فرمانده شما هستم. از این حرف خیلی انرژی گرفتیم. - حالا مرحله اول راگذروندید؟ - بله تموم شده، از این به بعد کارخود بی بی یه. - توکه می گفتی سر شصت روز میای، حالا که شده هفتاد روز! - باید این" فوعه وکفر یا" روآزاد کنیم بعدبیام هردو محله شیعه نشینه! صحبت هامون به درازا کشید، طوری که دو بارگوشی ام روشارژ کردم. از همین فاصله ازحرف هایت انرژی می گرفتم. بالاخره دل کندم تابعد. شب دوباره زنگ زدم گوشی ام دوسه هزارتومان شارژ داشت. با بی سیم صحبت می کردی. از من خواسته بودی پیام تصویری داشته باشیم با اصرار این برنامه راروی گوشی نصب‌ شده بودم. از وقتی از سوریه برگشته بودم بی تابی ام بیشتر شده بود. حالاپول تلفنی که برای این مدت داده بودم، عجیب وغریب بود. فقط یه آدم مجنون این کار را می کرد. پرسیدی:" کار پایگاه چی شد؟" قرار بود یک سری کارهای قرآنی در مسجد انجام بدهم که ازمن پرسیدی چه کردم. برای مدرسه فاطمه هم قرار بود ایستگاه صلواتی داشته باشیم. و تعدادی کبوتر کاغذی درست کنم و روی آنها مطالبی بنویسم. آن شب درباره این کبوترها گفتم، کبوتران که باقیچی بال هایشان را چیده بودم و با ماژیک قرمز باید روی آنها شعار می نوشتم. همون شب عمو جعفر زنگ زد منزلمان:" برای تاسوعا نذری پزون داریم،بابچه ها بیاین اینجا." - چشم ولی باید زود برگردم! این زود برگردم هر وقت که با من درمهمانی ها نبودی می گفتم. بی تو تاب زیاد ماندن را نداشتم. شب تاسوعا با محمدعلی وفاطمه منزل عمو جعفر بودم. مامان و بقیه هم بودند. از بیرون صدای سینه زنی می آمد. همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردابودند. که یکی از دوستانم زنگ زد وشروع کرد به صحبت. حرف کشیده شد به همسران شهدا نمی دانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد، با این همه گفتم :" از شهادت نگو!: - فکرمی کنی برای آقامصطفی اتفاقی نمی افته؟ کسی که میره اونجا صد درصد نگم، یک درصد احتمالش هست که شهیدبشه! ادامه دارد....✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا