💗پـلاک پنهـــان 💗
قسمت86
تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
ــ چیزی شده؟
ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون
سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری راحت نیستم
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت :
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه،
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد:
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد.
سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد.
🍁فاطمه امیری زاده🍁
به وقت شیدایی💕
💗پـلاک پنهـــان 💗 قسمت86 تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز
💗پــلاک پنهـــان💗
قسمت87
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
🍁فاطمه امیری زاده🍁
به وقت شیدایی💕
💗پــلاک پنهـــان💗 قسمت87 ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه ج
💗پـلاک پنهــــان 💗
قسمت88
با کمک یاسمن همه ی خرید هارا از همان مغازه تهیه کرده بود،در پرو چادرش را مرتب کرد و خارج شد.
یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن نمیخواستم بگیرم ها ،ولی شوهرت به زور حساب کرد
سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها ،و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم
سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم
سمانه یا عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
ــ نه فقط یکم شوخی کردم
ــ ولی شما سرکارم گذاشتید.
کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید.
ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید.
ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه
به ماشین رسیدند کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت:
ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه
سمانه سوار شد کمیل در را بست و خوش هم سوار شد.
ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم
ــ من وقتی تو پرو بودید با آقا محمود تماس گرفتم ،بهش گفتم که کمی دیر میکنیم
سمانه سری تکان داد و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد.
کمیل ماشین را کنار یک رستوران نگه داشت ،پیاده شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد که با یک تشکر وارد شد،نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،تا زمانی که سفارشاتشان برسد در مورد مکان عقد صحبت کردند،با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،سمانه زودتر از کمیل سیر شد ،خداروشکری گفت و از جایش بلند شد.
ــ من میرم سرویس بهداشتی
ــ صبر کنید همراهیتون میکنم
ــ نه خودم سریع میام
به طرف سرویس بهداشتی رفت،سریع دست و صورتش را شست و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،به طرف میزشان رفت اما کسی روی میز نبود...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🍃🍂↶ عــهــد ثـــابـت ↷🍂🍃
☜ روز #یکشنبــه☟
🌸🍃 اذکــ📿ــار روز
◽️⇦ #یـاذَالْجَـلاٰلِوَالاِکـرٰامْ 100مرتبه
◽️⇦ یـا فتـاح 489 مـرتبه
🌸🍃 سـوره روز
◽️⇦ سـوره مبـارکه الرحمـن
↶ این سوره در دل منافقان جای نمیگیرد
در روز قیامت از الرحمن میپرسند
چه کسی را شفاعت میکنی و او شافی
کسی است که آن را خوانده باشد
و او را وارد بهشت میکند
🌸🍃 ادعیـه و زیـارت روز
🔹 دعـای روز یکشنبـه
🔷 زیـارت عـاشـورا
🔹 دعـای یستشیـر
🌸🍃 نمـاز روز یکشنبـه
◽️چهار رکعت نماز بجا آورد
◽️در هر رکعت بعد از سوره حمد
◽️یک مرتبه سوره مُلک
↶ مکان دهد خداوند او را در بهشت
در هر جا که بخواهد
🍃💐°🍃💐°🍃💐°🍃💐°
【 تـوسـل روز #یکشنبـه 】
✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨
🌸🍃یا اَبَاالْحَسَـنِ یا اَمیـرَالْمُؤْمِنیـنَ
یا عَـلِىَّ بْنَ اَبیطالِـبٍ
یا حُجَّـةَ اللهِ عَلى خَلْقِـهِ
یا سَیِّـدَنـا وَ مَـوْلانـا
اِنّـا تَوَجَّهْنـا وَاسْتَشْفَعْنـا
وَ تَوَسَّلْنـا بِکَ اِلَى اللهِ
وَ قَـدَّمْنـاکَ بَیْـنَ یَـدَىْ حاجاتِنـا
یا وَجیهـاً عِنْـدَاللهِ اِشْفَـعْ لَنا عِنْـدَالله
🌸🍃یا فاطِمَـةَ الزَّهْـراءُ یا بِنْتَ مُحَمَّـدٍ
یا قُـرَّةَ عَیْـنِ الرَّسُـولِ
یا سَیِّـدَتَنـا وَ مَـوْلاتَنا
اِنّا تَوَجَّهْنـا وَاسْتَشْفَعْنـا
وَ تَوَسَّلْنـا بِکِ اِلَى اللهِ
وَ قَدَّمْنـاکِ بَیْـنَ یَـدَىْ حاجاتِنـا
یا وَجیهَـةً عِنْـدَاللهِ اِشْفَعى لَنا عِنْـدَاللهِ
🔺امروز متوسل میشیم به آقا امیرالمؤمنین(ع) و خانم فاطمه زهرا(س)
ان شاءالله با عنایت این دو بزرگوار حاجاتتان ختم بخیرشود🤲
🍃💐°🍃💐°🍃💐°🍃💐°
#تلنگر_مهدوی
🔸هر وقت کسی «التماس دعا» میگوید،وقت #دعا،هر چه فکر می کنم، بهتر از #دعای_فرج نمی یابم.
چرا که با آمدن مولای ما،
🌸بیماری نیست که شفا نیابد؛
🌸فقری نیست که به غنا نینجامد؛
🌸خرابی نیست که آباد نشود؛
🌸رزقی نیست که وسعت نیابد
🌸و حاجتی نیست که برآورده نگردد.
👌ظهور آقای ما جمع بهترین هاست؛هر چه #خیر است در مولای ماست.
💠امام باقر (علیه السلام) در تفسیر آیه شریفه «وَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» فرمودهاند:
«منظور از خَيْرات: #ولایت اهل بیت است.»
📚 برگرفته از کتاب«یاران امام زمان علیهالسلام» ؛به نقل از «بحارالانوار»،ج 52،ص 288
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زن میتونه شوهر رو بدبخت کنه😳
👤استاد قرائتی
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 فضائل مولا.....
🔅 رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند :
▫️ یا علی ، مثال تو در بین مردم مثال قل هو الله احد در قرآن است 👌
🔻 هر کس ۱ مرتبه آن را بخواند ، مانند قرائت "یک سوم" قرآن است
وهر کس ۲ مرتبه آن را بخواند ، مانند قرائت "دو سوم" قرآن است
و هر کس ۳ مرتبه بخواند ، گویا "تمام" قرآن را تلاوت کرده..
⭕️ این گونه است هر کس به "زبان" تو را دوست داشته باشد، همانا یک سوم اسلام را دوست دارد
📌 و هر کس که با "زبان و قلب" خود تو را دوست داشته باشد ، دو سوم اسلام را دوست دارد
⚡️ و هر کس با "زبان و قلب و دست هایش(عملش)" تو رادوست بدارد ، دوستی اش نسبت به اسلام تمام است .
📚 کشف الیقین ص 297
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
Ehteram Be Pedar.mp3
5.21M
🔹تلنگرانه
و پندآموز
#احترام_به_پدر
🔺حتما گوش بدید👌
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
#داستانک
🔹خواندنی
و آموزنده👌
یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد ، از او پرسید :
"مولای من! استاد شما که بود ؟ "
حسن بصری پاسخ داد :
"صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،
🔅اولین استادم یک دزد بود!
در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمیخواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانهام بماند.
یک ماه نزد منماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و می گفت میروم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد :
" امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشاءالله فردا دوباره سعی می کنم. "
مردی راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشاءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد. "
🔅"نفر دوم که بود ؟ "
"استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد.
همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. "
🔅حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:
"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن کرده ای؟
دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟
دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟
در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید.
♻️از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم.
👌آموختم که از چیزهای بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصههایی که پدران و مادران برای فرزندان خود میگویند.
🌹آرزوی شهید اسماعیل خانزاده در لحظه نماز
🕌 همیشه نمازش را اول وقت میخواند؛ روزهایی که همراه دخترش نرگس، نماز میخواند، به نرگس میگفت که : «برای آرزوی بابا هم دعا کن.»
🕊بعد از شهادتش از نرگس پرسیدند که «آرزوی بابا موقع نماز اول وقت چه بود؟»
💚و نرگس جواب داد: « شهادت»
شهید مدافع حرم🕊🌹
#اسماعیل_خانزاده
اگر کسی که میرود برای جهاد
بصیرت داشته باشد میشود
"شهید همدانی"
اما اگر بصیرت نداشته باشد
میشود "داعش"
فرق بین داعش و شهید همدانی
در "بصیرت" است،
این بصیرت نتیجهٔ عقل است
عدم بصیرت نتیجهٔ حُمق است ..
💌| آیت اللّٰه حائری شیرازی(ره)
#شهید_همدانی
#سالروزشهادت
#سردار_حسین_همدانی
ساعت 3:30 #شهید_همدانی با همکارانش برای بازدید و شناسایی به منطقهای که دست تکفیریها بود رفته و در راه به کمین بر می خورند
پاره ای از آتشی که دشمن در آن جا روشن کرده به ماشین اصابت می کند و ماشین را منحرف کرده و به رگبار می بندند و راننده از ناحیه کمر و سردار از ناحیه چشم و سر آسیب جدی دیده و به بیمارستان فرستاده می شود که ساعت 8 شب شهید می شود.
"یک تسبیح و یک انگشتر متبرک شده همراه با پیکر شهید همدانی هدیه #حاج_قاسم که همراه سردار همدانی دفن شد".
چهارده شاخه گل🌹 #صلوات هدیه برای شادی روح این شهید مدافع حرم
#حبیب_حرم
#سالروز_شهادت🕊️🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام...
قرار ساعت ۲۰ سلام بر اقا امام رضا علیه السلام
به نذر ظهور💗
💚 صلوات خاصه امام رضا «ع» 💚
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ماصَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك. 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
❤️اول نیت کن بعد به آقا سلام بده، مطمئنا آقا جواب سلامت را میده❤️
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 گل آرایی ضریح مطهر بانوی کرامت در شب سالروز ورود حضرت معمومه(س) به شهر مقدس قم
41.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بخواندعایفرجرابرایآمدنش
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
🌱بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش
که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد...
#مولایِمن🌸 #بیاآرامِدلها
العجلمولای_غریبم
🍃🌺 قرارهرشب 🌺🍃
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🔺برای خشنودی قلب نازنین آقا امام زمان(عج)بخوان دعای فرج که اثر دارد، مطمئن باشید قبل از تمام شدن دعاتون امام زمان(عج) برات دعا کرده.
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
سلام
شب بخیر
عزیزان در هفته گرامی داشت نیروی انتظامی قرار داریم، خوشحالم رمان پلاک پنهان را در کانال بارگذاری کردم به لطف خدا، تا شاید توانسته باشم گوشه ای از زندگی سخت و پُر استرس یک خانواده نظامی را به رخ کشیده باشم، ان شاءالله خداوند اشخاصی را که برای آرامش مردم کشورمون تلاش میکنند حفظ کند. الهی آمین🤲
به وقت شیدایی💕
💗پـلاک پنهــــان 💗 قسمت88 با کمک یاسمن همه ی خرید هارا از همان مغازه تهیه کرده بود،
💗پلاک پنهان💗
قسمت ۸۹
به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد.
در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شدند.
کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روی لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁