به وقت شیدایی💕
💗پلاک_پنهان 💗 قسمت ۱۵۰ سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد. کمیل خیره به سمانه
💗پلاک_پنهان💗
قسمت ۱۵۱
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین
.🌻🌻🌻🌻🌻
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
به وقت شیدایی💕
💗پلاک_پنهان💗 قسمت ۱۵۱ کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه
💗پلاک_پنهان💗
قسمت ۱۵۲
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
🍁نویسنده فاطمه امیری🍁
❇️پایان❇️
سلام
صبح بخیر
عزیزان امروز آخرین پارت رمان پلاک پنهان در کانال ارسال شد، ان شاءالله از خواندش لذت برده باشید😊
به امید خدا از امشب رمان جدید از زندگی یکی از شهدای مدافع حرم در کانال بارگذاری میشود☺️
🍃💐°🍃💐°🍃💐°🍃💐°
【 تـوسـل روز #شنبـه 】
✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨
🌸🍃یا اَبَاالقاسِـم یا رَسـوُلَ اللهِ
یا اِمـامَ الرَّحمَـةِ یا سَیِّـدَنا وَ مَـولانا
اِنّـا تَوَجَّهنـا وَاستَشفَعنـا
وَ تَوَسَّلنـا بِکَ اِلیَ اللهِ
وَ قَدَّمنـاکَ بَیـنَ یَـدَی حاجاتِنـا
یا وَجیهـاً عِنْـدَاللهِ اِشْفَـعْ لَنا عِنْـدَالله
🔹امروز متوسل میشویم به آقا رسول الله صلی الله علیه و آله، ان شاءالله از دعای پیامبر مهربانی مردم غزه پیروز
و اسرائیل خبیث نابود🤲
🍃💐°🍃💐°🍃💐°🍃💐°
🌺🍃گاهی وقتا یه شرایطی برات پیش میاد که دیگه هیچکسی رو نداری به جز خودِ خدا!👌
یه وقتایی توی سختیا از هر طرف که نگاه کنی، هیچکسی دور و برت نیست تا هزار فرسخی...
که حتی اگه باشه هم کاری از دستش برات برنمیاد.
فرقی نمیکنه مشکلت چی باشه،
عشق،
آبرو،
زندگی یه عزیز،
سلامتی،
💚یه وقتایی هیچکس نمیتونه اون چیزی که از دست رفته رو بهت برگردونه
اما باز یکی هست که میشه بهش امید بست،
میشه بهش دل خوش کرد...
به تهِ تهِ تهِ خطِ بی کسی که برسی،
هیچ یاور و فریاد رسی باقی نمیمونه به جز خدای بالاسرت که الرحم الراحمینه...
✅اون موقع فقط باید زانو بزنی و دستاتو بلند کنی رو به آسمون و از ته دل بگی:
💚يا رادَّ ما قََدْ فاتَ
ای بازگرداننده ی از دست رفته ها
نمیگم مشکلت کلا حل میشه یا چیزی که از دستت رفته برمیگرده، اما یک آرامش دلچسب نصیبت میشه که انگار در عوض چیزی که از دست دادی، خدا خودش و بهت داده. 💚
خدایا کمکم کن هیچ وقت لذت با تو بودن را از دست ندم
دوست دارم خداجونم❤️
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌹السلام علیک یا صاحب الزمان 🌹
(( قسمت ۲ ))
🎥 آثار عجیب و بابرکت دعا برا #امام_زمان_عج
🎙 سخنران : حجت اسلام دانشمند
⏰ زمان : ۵۹ ثانیه
🌹اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
ادامه دارد.....
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فوری
ورود زمینی اسرائیل به غزه🤣
تعبیری از این قشنگتر دیدید؟😂👏
نبینی از دستت رفته👌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕