eitaa logo
به وقت شیدایی💕
122 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
20 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥زیارت مجازی مزار شهید حاج قاسم سلیمانی 💥وارد سایت شوید، سپس وارد درب شمالی شده و به مسیر ادامه دهید: 🌷 tour.soleimani.ir ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دل شده حرم لازم الهی بشم عازم | 📥 نسخه باکیفیت را از اینجا دریافت کنید👉🏻 🖤در حرم بمانید؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع) 🆔 @razavi_aqr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در حرم امام رضا جانمان، دعاگوی شما هستیم🌺🌺🌺 حاجاتتون روا ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
ادامه ۳۲ داداش غلامرضا یکم دیر اومد دنبالمون به همین خاطر وقتی وارد پارک سپاه شدیم اکثر الاچیقا پ
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۳۳ نزدیکای اذان ظهر شده بود من و ناصر برای وضو گرفتن به سرویس‌های بهداشتی رفتیم. صدای همهمه و شلوغی اون خانواده‌ی پرجمعیت هنوز به گوش میرسید.و ما بی‌تفاوت به اونها حتی نگاشونم نمی‌کردیم. بعد از وضو گرفتن جانمازمو از کیفم برداشتمو نماز خوندم ناصر بعد از خوندن نماز برای تهیه ناهار به کمک غلامرضا رفت. -تو نمیای اسماعیل؟ _چرا میام یکم قرآن بخونم میام قرآنمو برداشتم و شروع کردم به خوندن و طبق معمول آرامشی که با قرآن میشه بدست آورد هیچ جای دنیا پیدا نمیشه. با صدای داداش غلامرضا که از دور داد میزد اسماعیل نمیای کمک، قرآن و بستم و گذاشتم تو کیفم و منم متقابلا صدامو تو گلوم چرخوندمو گفتم -یه فنجون چای بخورم میام البته ناگفته نماند که چای خوردن بهونه بود و من فقط خواستم از کار در برم. کی حوصله داره تو این گرما بره پای منقل و کباب درست کنه. داشتم میرفتم قرآنم و بذارم تو کیفم که یه دفعه یه چی محکم افتاد تو چادر این اتفاق اونقدر غیرمنتظره بود که ناخواسته من و ترسوند. پشت سرمو نگاه کردم دیدم توپ والیبال همون خانواده‌ی پرجمعیته که افتاده بود تو چادر ما. توپو برداشتم و خواستم شوتش کنم که متوجه شدم همون دختر چادری و محجبه که سارا درموردش حرف میزد داره میاد دنبال توپ. پیش خودم گفتم زشته توپو شوتش کنم شاید بی‌احترامی بشه. بذار بیاد نزدیک توپو بدم دستش. با نزدیک شدن اون دخترخانم سرمو انداختم پایین و دستمو سمتش دراز کردم تا توپو برداره -ببخشید آقا عذرمیخوام داداشم توپو پرت کرد افتاد تو چادر شما سرمو بلند کردم که جوابشو بدم و گفتم -خواهش..... با دیدن اون دخترخانم حرفمو خوردم یعنی یه جورایی زبونم بند اومده بود. میخکوب شده بودم و انگار برق ۲۰۰ ولت خشکم کرده بود. اولین باری بود که به یه نامحرم این‌قدر دقیق نگاه میکنم. نمی‌دونم چقدر تو این حالت بودم که اون خانم گفت -اقا لطفاً توپو بدین _ب بب بعله ببخشید بفرمایید اون دخترخانم توپو گرفت و برد نه تنها توپو که دلمم با خودش برد. پشت سرش به رفتنش نگاه میکردم. چه متین و با ابهت راه میرفت. انگار نه انگار که برادرش کنارش بود همون‌طور رفتنشو تماشا میکردم که ناصر زد به پهلوم -کثافط چشم دریده به چی نگاه میکنی _عه ناصر ترسوندی منو