💥زیارت مجازی مزار شهید حاج قاسم سلیمانی
💥وارد سایت شوید، سپس وارد درب شمالی شده و به مسیر ادامه دهید:
🌷 tour.soleimani.ir
❤️#شهید_القدس
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 #پنجشنبه_های_حسینی
دل شده حرم لازم
الهی بشم عازم
#وضعیت | #استوری
📥 نسخه باکیفیت را از اینجا دریافت کنید👉🏻
🖤در حرم بمانید؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت شیدایی💕
ادامه ۳۲ داداش غلامرضا یکم دیر اومد دنبالمون به همین خاطر وقتی وارد پارک سپاه شدیم اکثر الاچیقا پ
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۳۳
نزدیکای اذان ظهر شده بود
من و ناصر برای وضو گرفتن به سرویسهای بهداشتی رفتیم. صدای همهمه و شلوغی اون خانوادهی پرجمعیت هنوز به گوش میرسید.و ما بیتفاوت به اونها حتی نگاشونم نمیکردیم.
بعد از وضو گرفتن
جانمازمو از کیفم برداشتمو نماز خوندم
ناصر بعد از خوندن نماز برای تهیه ناهار به کمک غلامرضا رفت.
-تو نمیای اسماعیل؟
_چرا میام یکم قرآن بخونم میام
قرآنمو برداشتم و شروع کردم به خوندن
و طبق معمول آرامشی که با قرآن میشه بدست آورد هیچ جای دنیا پیدا نمیشه.
با صدای داداش غلامرضا که از دور داد میزد اسماعیل نمیای کمک، قرآن و بستم و گذاشتم تو کیفم
و منم متقابلا صدامو تو گلوم چرخوندمو گفتم
-یه فنجون چای بخورم میام
البته ناگفته نماند
که چای خوردن بهونه بود و من فقط خواستم از کار در برم. کی حوصله داره تو این گرما بره پای منقل و کباب درست کنه.
داشتم میرفتم قرآنم و بذارم تو کیفم
که یه دفعه یه چی محکم افتاد تو چادر این اتفاق اونقدر غیرمنتظره بود که ناخواسته من و ترسوند.
پشت سرمو نگاه کردم دیدم
توپ والیبال همون خانوادهی پرجمعیته که افتاده بود تو چادر ما. توپو برداشتم و خواستم شوتش کنم که متوجه شدم همون دختر چادری و محجبه که سارا درموردش حرف میزد داره میاد دنبال توپ. پیش خودم گفتم زشته توپو شوتش کنم شاید بیاحترامی بشه. بذار بیاد نزدیک توپو بدم دستش.
با نزدیک شدن اون دخترخانم
سرمو انداختم پایین و دستمو سمتش دراز کردم تا توپو برداره
-ببخشید آقا عذرمیخوام داداشم توپو پرت کرد افتاد تو چادر شما
سرمو بلند کردم که جوابشو بدم و گفتم
-خواهش.....
با دیدن اون دخترخانم حرفمو خوردم
یعنی یه جورایی زبونم بند اومده بود. میخکوب شده بودم و انگار برق ۲۰۰ ولت خشکم کرده بود. اولین باری بود که به یه نامحرم اینقدر دقیق نگاه میکنم.
نمیدونم چقدر تو این حالت بودم
که اون خانم گفت
-اقا لطفاً توپو بدین
_ب بب بعله ببخشید بفرمایید
اون دخترخانم توپو گرفت و برد
نه تنها توپو که دلمم با خودش برد. پشت سرش به رفتنش نگاه میکردم. چه متین و با ابهت راه میرفت. انگار نه انگار که برادرش کنارش بود
همونطور رفتنشو تماشا میکردم
که ناصر زد به پهلوم
-کثافط چشم دریده به چی نگاه میکنی
_عه ناصر ترسوندی منو