❤️ #رمان
💜اسم رمان؛ #لیلا
💚نام نویسنده؛ مرضیه شهلایی
💙چند قسمت؛ ۸۲ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱
۲۵تيرماه سال ۱۳۵۸ هجري شمسي پشت پنجره ايستاده است.
چشم هاي درشت و سياهش از شادي ميدرخشد.
به در حياط چشم ميدوزد.
و نگاهش را امتداد ميدهد تا سرو بلند كنار باغچه.
نسيم بعدازظهر تابستان، پردهی سفيد پنجره را به سر و روي او ميلغزاند.
عطر گلهای ياس مشامش را پر ميكند.
زنگ ساعت آونگ دار، سه بار در فضای خانه طنین انداز میشود.
خنده به چشمانش می دود و لبخند بر لبانش مینشیند.
صدای زنگ در گوشش می پیچد وبه ذهنش انگشت می زند:
_چیزی نمونده... به زودی مییان
مقابل آینه می ایستد
آینه هم اورا زیباتر مینمایاند.
ابروانی به هم پیوسته و مژگانی بلند چون سایبان بر روی چشم ها.
خود را تصور میکند در لباس عروسی
تور سفید بلند پر از شکوفههای صورتی و مردی که دوش به دوش او ایستاده با کُت سورمهای وگل میخک قرمز به سینه که باچشم های آبی به او نظر دوخته
در اتاق باز می شود
صدای خشک لولاها، او را از رویا خارج میسازد
صدای طلعت در اتاق می پیچد:
+لیلا...!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴══
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲
+مهمونا كِي مييان ؟
ليلا با دستپاچگی جواب ميدهد
_ساعت پنج !
طلعت سر تا پای او را ورانداز مي كند. پشت چشم نازك كرده
مي گويد
+گفتی اسمش چيه ؟
ليلا سر از شرم پايين مياندازد، آرام جواب مي دهد
_حسين ... حسين معصومی
طلعت چشم ها را گرد كرده، زيرلب كلماتی نامفهوم زمزمه ميكند و از اتاق بيرون ميرود.
ليلا روی مبل مينشيند و سر را ميان دو دست مي گيرد:
اگه پدر از حسين خوشش نياد چي ...
ولي نه ...
حسين ستاره اش گرمه، حتما ازش خوشش میاد
دیشبی...
دیشب وقتی ازحسین حرف می زدم...
ناراحتی رو تو چشماش خوندم...
اما نه... به دلت بد نیار...
طبیعیه دیگه...
شاید بخاطر اینه که میخوام از پیشش برم...
خب پدره دیگه!
زنگ خانه به صدادرمی آید
لیلابادستپاچگی چشم به ساعت می دوزد
_به این زودی!
باعجله به طرف پنجره می رود....
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳
قلبش به شدت میتپید.
چشمهايش را از خوشحالي بسته، نفس در سينه حبس ميكند.
حسين را در نظر مجسم ميكند
كه با دسته گلی قدم به درون حياط ميگذارد و نگاهی دزدكي به پنجره ميدوزد پلکهايش را باز ميكند تا رؤيايش را در واقعيت ببيند
كه يک باره لبخند بر لبانش خشك شده چشم هايش سياهي مي رود
«خداي من ! باور نميكنم ... اين !... اين كه فريبرزه !»
***
بوی چای فضای آشپزخانه را پر كرده است.
استكانهای پاشنه طلایی كمر باریک، درون سینی ميناكاری شده به نقش طاووس نشستهاند.
رنگ چاي، عقيق جای گرفته برانگشتری طلا را مینماياند.
ليلا زير لب غرولند مي كند ؛
«براي چی اومد... اونم امروز... خروس بیمحل!»
گره روسری را محكمتر كرده،
نفسی عميق ميكشد.
سينی به دست وارد اتاق ميشود.
سنگينی نگاهها را بر خود احساس ميكند،
بیاختيار به طرف حسين ميرود.
چای تعارف ميكند.
حسين بیآنكه به او نگاه كند، استكان را برميدارد.....
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══
May 11
به دلم افتاد كه بيام...
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو.
تا دید رختخواب پهن است و خوابیده ام یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم « مادر! چه طور بی خبر؟ » گفت: به دلم افتاد که باید بیام.»
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
عشاق الحسین محب الحسین.بنی فاطمه.mp3
3.87M
💐ناد علی یاد علی
همه با اسم علی همه سرمست علی
🎙حاج سید مجید بنی فاطمه