eitaa logo
به وقت شیدایی💕
127 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به دلم افتاد كه بيام...    چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رختخواب پهن است و خوابیده ام یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم « مادر! چه طور بی خبر؟ » گفت: به دلم افتاد که باید بیام.» ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشاق الحسین محب الحسین.بنی فاطمه.mp3
3.87M
💐ناد علی یاد علی همه با اسم علی همه سرمست علی 🎙حاج سید مجید بنی فاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاثیر نماز اول وقت ✍ آیت الله قاضے ره ؛ هر فردے که نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند به نقل از مرحوم علامه طباطبایی و آیت الله بهجت
نماز از ما کمۍ وقت مۍگیرد تا بہ ما برکت در وقت دهد . نماز کمۍ از ما خواب مۍ‌گیرد تا بیدارۍ دهد . نماز از ما کمۍ توجھ مۍطلبد تا بہ ما قدرت بسیار دهد . نماز از ما کمۍ حوصلھ مۍخواهد تا بہ ما اشتیاق فراوان دهد . - آقاۍپناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۳ قلبش به شدت می‌تپید. چشم‌هايش ر
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴ ليلا به آرامی مقابل مادر حسين می‌ايستد پيرزن نگاه مهربانش را به او ميدوزد. لبخند، چروك به گوشه‌ی چشم‌هايش  مي‌نشاند. دست‌های استخوانيش  را پيش می‌آورد: - دستت  درد نكنه... دخترم ! به طرف علي ميرود، زير چشمی نظری به او می‌افكند: «اصلاً شبيه حسين نيست ، حتي رنگ چشماش ، كي باور ميكنه .. اين  برادر حسين  باشه !» مقابل فريبرز می‌ايستد. نگاهش نميكند. تنها چشم به سيني ميدوزد فريبرز سرش را نيم كج بالا می‌آورد، چشم خمار كرده ، نيم نگاهي به او ميكند، سپس دستش را به آرامي بالا می‌آورد و براي برداشتن چای  تعلل می‌ورزد عرق به بدن ليلا می‌نشيند، صورتش گُر میگيرد، میخواهد هر چه زودتر از چنگال نگاه‌های سنگين فريبرز رها شود: «چه نگاهي ميكنه ... نكنه فكر كرده خودش شاداماده ... چه ادوكُلُني زده ... فكر كنم  همه شو روي خودش خالي كرده » فريبرز چاي را برمي دارد و ليلا چون تيري رها شده از كمان، از مقابلش  دور‌‌ ميشود. مي خواهد به آشپزخانه برود كه با توصیه طلعت کنار او مینشیند 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵ سرش پايين است  و انگشت‌هايش را در هم فرو ميكند. نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ، می‌اندازد: «به  چي فكر ميكنه ؟ حتماً به اين پسره ... عجب شانسي دارم  من !» طلعت كه تا آن لحظه با لبخند موذيانه اش  حركات ليلا را زيرنظر داشت ، لب  به سخن  باز مي كند: _خيلي خوش آمدين ... قبل از هر چيز ميخوام خواهر زاده‌ی بسيار عزيزم رو خدمت  شما معرفي كنم . سپس نگاه خندانش را به فريبرز دوخته ، ادامه ميدهد: _فريبرز جان تازه ازخارجه آمدن ، تحصيل کرده‌ی فرنگن ، من و آقا اصلان وقتي فريبرز جان بی‌خبر به خونمون آمدن واقعاً شوكه  شديم و نگاه ذوق زده‌اش به فريبرز دوخته ميشود: _لااقل خاله جان ! قبلش خبر میكردي ... گاوي ... گوسفندي ... پيش پات ميكشتيم فريبرز يقه‌ی كُتش را جابه جا كرده  با شرمندگي میگويد: _نه خاله جان ! میخواستم سورپريز باشه . طلعت با هيجان مي گويد: _بله ... فريبرز جان  ميخواستند براي ما «سور» باشه ، نه ... «سوپ » باشه ...نه ... هماني كه گفت باشه ... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══