🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۴۹
مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن
و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد
ولی #سختی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی
شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم.
۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹
مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟
-آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون
مرتضی: آجی من با تو بیام؟
- آره عزیزم
قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم
هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷
شب که برگشتیم خونه
یه پست تو صفحه اینستای #حسین گذاشتم.
" برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود
تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم
امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود
ولی با تمام #سختی_ها
با تمام #انتظارها
با تمام #بغض_ها
با تمام #اشڪ_ها
به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊
مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است
برای آزادسازی قدس
امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن.
هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم
**
خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم
روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه
عطیه :
_رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟
-آره
عطیه:
به بهار هم گفتی؟
-وای نه یادم رفت
عطیه:
حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن
-جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟
عطیه :
به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم
-واقعا؟
عطیه:آره.... اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره #سوریه.. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم
-پس مدرسه؟
عطیه:
این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان
-اوهوم
فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم
وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم
آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه
روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم
چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید
عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام
اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا #محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
هدایت شده از کانال رسمی حرم مطهر امام رضا علیه السلام
📱 #زیارت_نیابتی
حرفِ من حرف دلای بیکسه
یه امام رضا دارم واسم بسه
امروز چهارشنبه روز زیارتی امام رضا علیه السلام است، با ارسال این پست برای عزیزانتون در ثواب زیارت شریک شوید...
خادمان فرهنگی حرم مطهر امام هشتم(ع)
نائب الزیاره دورماندگان از حرم هستند.
🍃 #چهارشنبه_های_زیارتی
❣️ در حرم بمانید؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
🌱🌱🌱🌱🌱
✍هشت توصیه امام هشتم برای روزهای آخر شعبان
👈 اباصلت (سلام الله علیه) میگوید: در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم. فرمود:
🔹 ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده در آخرین جمعه شعبان و پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
1⃣ زیاد دعا کن
2⃣ زیاد استغفار کن
3⃣ زیاد قرآن تلاوت کن
4⃣ از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی
5⃣ هر امانتی که گردنت هست ادا کن
6⃣ تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن
7⃣ هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن...
8⃣ و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:
💫 اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ
🔹 خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز
📚 عیون اخبارالرضا علیهالسلام ج۲ ص۵۱
📚 بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳
🌱🌱🌱🌱🌱
به وقت شیدایی💕
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها 🕊قسمت ۴۹ مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و هم
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۵۰
تو فرودگاه نشسته بودیم و با بهار و عطیه حرف میردیم
عطیه:
از این سفر بهره کافی ببر طوری که بر گشتی دیگه بی تابی هات برای #حسین کم شده باشه
بهار:
خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داری برای شناخت محسن
عطیه :
خیلی دعام کنید تو حرم بی بی
عه آقا محسن داره میاد این سمت..
من برم پیش محمد.. با هم میایم اینجا
بهار:
باشه برو آفرین دخترم
محسن:
_سلام خوب هستید؟خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید
- سلام ممنون شما خوبین؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم
محسن : خانم عطایی فر حالتون خوبه؟
حس و حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه ی شهادت حسین هم بریم
-ان شالله
وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن برای #حسین،
بنویسم؟
بهار :
بنویس عزیزدلم
گوشی حسین رو در آوردم تو اینستا نوشتم
"برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمام با من باش
تا حضورت را حس کنم
آخ! نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم
در حرم حضرت رقیه و بی بی زینب منتظرم باش"
وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده
شماره صندلی من اینطوری بود
من ،بهار،محسن
من از خجالت سرخ شده بودم.. مخصوصا وقتی بهار گفت
_بلکه این سفر زبان شما دو تا رو باز کنه
محسن زیر لب گفت :ان شاالله
بعد از چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی رو زیارت میکردیم
بعد به صورت زمینی اعزام به مقتل عزیزانمان میشدیم
آغاز سال ۹۶ در کنار مزار شهیدان #عماد و #جهادمغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا میکرد
اون شب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم
زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود✨
افراد اتوبوس راهی سرزمینی بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود
فرزند شهدایی همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن ، پدر کیلومتر ها آن طرف تر در سوریه بود و همزمان با کلمه " #بابا " نعش پدر آمده بود
حالا قرار بود محل عروج پدر را ببینند
شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت.
یقین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده✨
وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم
هر کداممان عکسهای عزیزانمان را در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود
سراغ محلی رفتم که #حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت
یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود
غمناکترین بخشش آنجا بود که دختر کوچکی را دیدم که چادر مادرش رو میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست؟؟
و مادر مانده بود چه جوابی بدهد
از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم
؛اسمت چیه خانمی؟
**حنانه
-چه اسم قشنگی با من دوست میشی حنانه خانم؟
حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :
_آخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه
اسمت چیه؟
-زینب
حنانه:اسم تو هم قشنگه
-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من یه چیزی برات تعریف کنم
حنانه :باشه
-گریه میکردی بابات رو میخواستی؟
حنانه:اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار
-مامانا که دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو و داداش من ، آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون🕊
دیگه گریه نکنیا
گریه که کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن
حنانه: یعنی بابایی الان منو میبینه؟
-آره ولی شب میاد پیشت
که آدم بدا خوابن، دیگه نمیتونن عمه جون رو اذیت کنن
حنانه :اوهوم
اوهوم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۵۱
الحمد لله دور حرم خیلی امن بود . با بهار راه میرفتیم و از #حسین و #شهدای دیگه حرف میزدیم
-بهار حسین چقدر اینجاها راه رفته
بهار :
خداروشکر خیلی آروم تر شدی
-کاش یه فیلم بود ازش میدیدیم
محسن:خانم عطایی فر ببخشید صداتون رو ناخود آگاه شنیدم
من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع
-میشه ببینمش؟
محسن : بله
بهار :ببخشید مامان داره منو صدا میکنه
-بهار کجا میری عه!
بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت.
محسن : خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم
ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر #خیر مزاحمتون بشیم
چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید...
وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود
بهار :خخخ مبارک باشه
یه مشت زدم به شانه اش و گفتم خیلی نامردی بهار
واییی گوشیش موند دستم
بهار : خخخخخخ ببر بده بهش بدوووووو
-وای نه من روم نمیشه
عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی رو دیدیم
همون جایی که داعش برای نشان دادن اینکه شجره خبیثه است هتک حرمت کرده
اینجا همون جاییه که وقتی هتک حرمت کردن خون هزاران شهید و محب علی به جوش اومد مثل #شهیدمهدی_قاضی_خانی🌷
که با این اتفاق راهی سوریه شد و ار حرم بی بی زینب دفاع کرد
چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده بود ما از دور مقتل عزیزانمان را دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم ،گریه کردم ، نوحه خوندم برای عزیزدلم
سفر تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند و رفت..
وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۵۲
🍀راوی عطیه🍀
روبروی آینه نشسته بودم و به خودم نگاه میکردم.. موهای بلوند شده، لباس عروس
صدای گوشی بلند شد سید بود
سید:سلام عروس نازم
-سلام آقای داماد من کجایی؟عروس خسته شد
سید:نیم ساعت دیگه پیشتم نازگلم
کتم رو پوشیدم
به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منت برد کربلای زمان اباعبدالله اونجا که دیدم بی بی زینب حسین،عباس و علی اکبر رو داد ولی چادرش نداد و محجبه شدم
به حال برگشتم و شنلم رو پوشیدم
-خانم آرایشگر میشه کمکم کنید چادرم رو سر کنم
آرایشگر: حیف نیست این خوشگلی رو بذاری زیر چادر؟
-حیف اینکه به جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره
سید که اومد منو با چادر دید سرش رو آورد زیر گوشم و گفت : تمام دنیام رو به پات میمونم عاشقتم عطیه که #عروس_محجبه منی
دستم رو به دست مرد غیرتمندم دادم و سوار ماشین عروس شدیم
-سیدم
سید :وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم
-خب باشه..میخواستم بگم بریم پیش شهید میر دوستی و شهید هادی
سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه چشم
خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت و شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا
بهترین جای عروسیم اونجا بود که زینب دو تا بلیط کربلا بهمون داد و گفت هدیه از طرف حسین
یه جایی من میخواستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا به حرمت دعای مادرم و لقمه حلال مادرم دستم رو گرفتن و هدایتم کردن
سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
• ✨🦋 •
«و تظُن انها النهاية و فجأة يُصلح الله كل شئ…!»
و فکر میکنی که به انتها رسیدی
ولی در یک لحظه
خدا
همه چیز رو درست میکنه...🩵
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕