eitaa logo
به وقت شیدایی💕
127 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #خداحافظ_سالار خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت سی‌ و نهم آن قدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با صدای دعوای گربه‌ها بیدار شدم. زهرا و سارا پتوها را از رویشان کنار زدند و به صدای گربه‌ها گوش تیز کردند ؛ خندیدند ، پلکشان گرم شد و دوباره خوابیدند. تا صبحانه را حاضر کنم حسین رسید. دخترها هم بیدار شدند. بی هیچ صحبتی ، از سر و وضع ژولیده و درهم و غباری که روی صورتش نشسته بود ، فهمیدم از منطقه‌ای که درگیری بوده ، برگشته است. وقتی دست به سر و صورتش نمی‌کشید و موهای جوگندمی‌اش در هم می‌شد ، آشفتگی قشنگی پیدا می‌کرد که به دلم می‌چسبید. شاید که این آشفتگی و این چهره به گذشته‌های تلخ و شیرین دوران جنگ خودمان برمی‌گشت و مرا به یاد آن روزها که از جبهه می‌آمد ، می‌انداخت. می‌دیدم که آن روزها با همۀ سختی‌اش گذشت. پس حالا هم هرچقدر سخت باشد ، مثل آن روزها می گذرد. تا بچه‌ها بیایند و سفرۀ صبحانه پهن شود ، حسین دوش گرفت و لباسِ نو پوشید. سر سفره که نشست ؛ انگار نه انگار که این همان مردی است که چند لحظه پیش از صحنۀ نبرد بازگشته بود ، شیک و مرتب ، با رویی گشاده کنارمان نشست. صبحانه را که خوردیم به شوق زیارت حضرت زینب ، ساک‌هایمان را تند و سریع بردیم دمِ درِ خانه. توی کوچه دو تا ماشین ایستاده بودند ، یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری یک تویوتای به نظرم مدل بالا که پشتش دوشکا بسته بودند .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت چهلم صبحانه را که خوردیم به شوق زیارت حضرت زینب ، ساک‌هایمان را تند و سریع بردیم دمِ درِ خانه. توی کوچه دو تا ماشین ایستاده بودند ، یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری یک تویوتای به نظرم مدل بالا که پشتش دوشکا بسته بودند. دو نفر که شلوار معمولی و پیراهن نظامی به تن کرده بودند و علی رغم کلاه لبه داری که روی سر گذاشته بودند صورت آفتاب سوخته‌ای داشتند خیلی جدی و با حالت کاملاً آمادۀ نظامی ، کنار آن دوشکا ایستاده بودند و حواسشان به طور محسوسی به اطراف بود. حسین آمد و پشت فرمان نشست. ابوحاتم هم اسلحه به دست در کنارش. من و سارا و زهرا هم رفتیم و روی صندلی‌های عقب ماشین نشستیم. هم ماشین ما و هم آن تویوتا ، هر دو روشن بودند و بلافاصله پس از سوار شدن ما ، باشتاب راه افتادند. خیابان‌ها در عین اینکه نیمه ویران بودند اما کاملاً خلوت و آرام به نظر می‌آمدند ؛ هیچ اثری از جنگ و درگیری به جز خرابی ها وجود نداشت و همین تعجب سارا را برمی انگیخت که چرا در این اوضاع آرام ، پدرش آن قدر باشتاب می‌راند؟! کیلومتر ماشین که روی ۱۸۰ رسید ، سارا با دست ، عقربه را نشانم داد. من و زهرا هم خیلی تعجب کرده بودیم چرا که نوع رانندگی حسین و حالت ابوحاتم که اسلحه‌اش را مسلح کرده بود و به چپ و راست جاده نگاه می‌کرد هیچ همخوانی‌ای با شرایط آرام و خلوت محیط نداشت. سارا دستش را توی دست من حلقه کرده بود ؛ متعجب بود ؛ آهسته و درگوشی بهم گفت : «مامان! کیلومتر رو ببین!» باز هم به حکم وظیفۀ مادری، با آنکه خودم هم ، پر از تعجب و پرسش بودم ، طوری که شاید آرام‌تر شود گفتم : «چیزی نگو!» ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت چهل و یکم حسین توی آینه ما را دید و نمی دانم با غریزۀ پدرانه‌اش یا با تیزبینی و فراست همیشگی‌اش ، حال ما را به خوبی فهمید و بدون اینکه پایش را حتی ذره‌ای از روی پدال گاز شل کند ، گفت : «اینجا خیلی ناامنه.» فکر کنم حرفش ادامه داشت اما صدای شلیک چند گلوله ، لحظه‌ای ما را کاملاً مشغول اطراف و البته او را متمرکز در رانندگی‌اش کرد ، لحظه‌ای بعد خطاب به ما ، اما انگار که با خودش حرف بزند ، شاد و سرحال گفت : «اینم شاهد خدا!» هم زمان با بیان این کلمات ، درحالی که هیچ اثری از ترس یا اضطراب در چهره و حرکاتش ظاهر نبود ، با چند حرکت سریع ، ماشین را از شعاع دید تک تیراندازهایی که معلوم بود توی یکی از آپارتمان‌های اطراف خیابان کمین کرده بودند ، دور کرد و آرام آرام گاز ماشین را کم کرد. از توی آینه نگاهی به ما انداخت و درحالی که به سمت چپمان اشاره می‌کرد گفت : ساختمان‌های این سمت ، دست مسلحینه و تک تیراندازاشون توی این ساختمونا مستقرن. موضوع این گفت وشنودها و سر نترس دخترها ، آن قدر برای ابوحاتم جذاب بود که به حرف آمد. او که تا آن لحظه ، از ورود به بحث ما خجالت می‌کشید ؛ رو به ما کرد و پرسید : می‌دونید اینا کی ان؟ منتطر بودیم که بگوید تک تیراندازهای جیش الُحر یا یک گروه مسلح دیگر هستند اما به جای این اسم ها گفت : اینا باقی مونده‌های لشکر عمر سعد و شمرن! امروز قناصه دست‌شون گرفتن و می‌خوان خودشون رو برسونن به حرم! حتی اسم گردان تک تیراندازشون رو هم گذاشتن ، گردان حرمله! .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت چهل و دوم زهرا سمت چپ ماشین ، یعنی آن طرفی که به تکفیری‌ها نزدیک‌تر بود نشسته و نگاه‌های سنگین و حسرت بار سارا را تحمل می‌کرد ، سارا دوست داشت همان سمت چپ که خطرناک‌تر بود ، بنشیند. خواست سر به سر زهرا بگذارد و با اشاره به سمت چپ ، گفت : همین حالا ، تک تیراندازای گردان حرمله ، توی اون ساختمونا نشستن و چشم روی عدسی دوربین اسلحۀ قناصه گذاشتن. تو الآن وسط علامت بعلاوۀ دوربینی ؛ اگه نرمی انگشت تک تیرانداز ، ماشه رو آهسته به سمت خودش بکشه ، مغزت از هم می‌پاشه و یه‌وری می‌افتی رو مامان. حالا مبای اینور بشینی یا نه؟! زهرا یک کلام گفت : نه. حسین خندید اما من با چندشی که ناشی از شنیدن این شوخی پیدا کردم ، شاید هم برای عوض کردن بحث ، ازش پرسیدم : تکفیری‌ها تا کجا اومدن؟ ابوحاتم که راحت و خودمانی شده بود ، به جای حسین جواب داد : مثل موش رفتن زیرزمین و دارن تونل می‌کنن که از اونجا به حرم برسن. حسین با آن صدای دورگه‌اش به حالت تمسخر خندید و گفت : قُمپز در می کنن ، پهلوون پنبه‌ها! و لحظه‌ای مثل اینکه به جمله‌اش فکر کند ، مکثی کرد و کنجکاوانه از ابوحاتم پرسید : اصلاً تو می‌دونی قُمپز چیه؟ ابوحاتم دوباره آن حالت حجب و حیا را پیدا کرده بود ، آهسته و خجالتی گفت : اصطلاحات شما رو بلد نیستم امّا فکر می‌کنم منظورتون اینه که دروغ اغراق آمیزی می‌گن! ما که تا به حال هیچ وقت به معنی قُمپز فکر نکرده بودیم و همیشه بلافاصله بعد از شنیدن آن ، بدون نیاز به فکر کردن فهمیده بودیمش ، حرف‌های ابوحاتم ؛ خصوصاً تعریف او از قُمپز برایمان جالب به نظر رسید آن قدر که لبخندی ملایم روی لب‌های هر چهار نفرمان نشست ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن ها چفیه داشتند… من چادر دارم!!! آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند… من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم… آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود… من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم… آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند… من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم… آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند … من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم… آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند… من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم… 🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀 ♥ آیا می‌دانید در گوشه‌ای از این خاک، هست كه ۹ فرزندش شده؟ ۸۱۸۷ مادر : ۲ شهید ۶۳۱ مادر : ۳ شهید ۸۲ مادر : ۴ شهید ۲۱ مادر : ۵ شهید ۵ مادر : ۶ شهید ۲ مادر : ۷ شهید ۲ مادر : ۸ شهید و ۱ مادر : ۹ شهید 🥀 به کانال نهر خَیِّن بپیوندید 📡@yousefi_ravi 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا