eitaa logo
به وقت شیدایی💕
128 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و دوم ناهار را توی یک بازار قدیمی و آرام دیگر که فاصلۀ زیادی با حرم حضرت رقیه نداشت ، خوردیم. آنجا هم مانند بازار کنار حرم ، آثاری از جنگ دیده نمی‌شد. تنها فرق عمده‌ای که به چشم می‌خورد ، مردمانی بودند که در بازار رفت وآمد داشتند. سارا با غمی که دلیلش خیلی برایم روشن نبود ، از حسین پرسید: «اسم این بازار چیه؟» حسین هم پاسخ داد: «الحمیدیه.» سارا آهی کشید و جمله‌ای گفت که دلیل آه کشیدنش را روشن می‌کرد : «کاش حرم حضرت زینب هم کنار این بازار بود!» حسین بلافاصله انگار که جواب را از آستینش درآورده باشد ، گفت : «اگر می‌شد که خوب بود اما ظاهراً نمی‌شه! اینجا بازار شامه ، بازار شام هم که اسمش با خودشه!» مکث کوتاهی کرد و با حالت کسی که کشف بزرگی کرده باشد ، گل از گلش شکفت و ادامه داد : «البته یه راه داره!» حسابی درگیر بحث شده بودم و منتظر بودم که حرفش را ادامه بدهد تا بفهمم که چه راهی وجود دارد اما دیگر چیزی نگفت. کنجکاوی‌ام ناخودآگاه اجازۀ سکوت را به من نداد و گفتم : «چی؟ اون راه چیه؟» نگاهی به من و بچه‌ها انداخت ، طوری که هر سه‌مان از نگاه عجیبش فهمیدیم روی صحبتش کاملاً با ماست و دلش می‌خواهد با جان و دل به صحبتش گوش بدهیم ، احتمالاً برای همین هم صبر کرد تا من از او بخواهم تا آن راه را به ما نشان بدهد ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و سوم حسین وقتی از توجه ما مطمئن شد گفت : «تنها راهش کاریه شبیه کار حضرت زینب! ایشون اون روز کوفه و کاخ یزید رو متحول کرد و امروز هم ما باید شام رو متحول کنیم! سوریه مملکت هفتاد و دو ملته ، مسیحی داره ، یهودی داره ، سنی داره ، شیعه داره ، دوروزی و علوی هم داره. ما باید حقانیت اسلام و مظلومیت حضرت زینب رو به همۀ دنیا برسونیم! لحظه‌ای مبهوت نگاهش کردم اما برای اینکه کسی از احوالاتم با خبر نشود سرم را پایین انداختم. این چندمین باری بود که حسین، امروز ذهنم را می‌خواند و نپرسیده پاسخ سؤالاتم را می‌داد. قبل از این هربار به نحوی سعی می‌کردم تا این آگاهی را بر چیزی مثل فراست و تجربه یا درک پدرانه و همسرانۀ او حمل کنم اما این بار دیگر قابل توجیه نبود. او چگونه فهمیده بود سؤالی را که بعد از زیارت خانم و آن اتفاقات داخل حرم ، ذهنم را پرکرده بود؟! بعد از خوردن غذا ، به سمت سفارت ایران که در نزدیکی بازار بود حرکت کردیم. به سفارت که رسیدیم ، حسین گفت : از اینجا باید برم دنبال کاری ، شمام با ابوحاتم برید به سمت بیروت. اونجا هماهنگی های لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #خداحافظ_سالار خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و چهارم به سفارت که رسیدیم ، حسین گفت : از اینجا باید برم دنبال کاری ، شمام با ابوحاتم برید به سمت بیروت. اونجا هماهنگی‌های لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده ؛ اونجا بمونید و دعا کنید اوضاع آروم بشه تا بتونم خیلی زود بیام پیش شما! من هم که دقیقاً مثل دخترها مشتاق بودم تا دوباره به سوریه برگردیم و در متن حوادث باشیم ، گفتم : فردا ماه مبارک شروع می‌شه ، ما اونجا قصد ده روز می‌کنیم و بعدش میایم پیش شما. حسین که به خوبی کنایه‌ام را فهمیده بود ، با خوش رویی گفت : ان‌شاالله ، سالار! مدّت زیادی بود که سالار صدایم نکرده بود. دخترها قصۀ سالار را نمی‌دانستند. چندبار پرسیده بودند که چرا بابا شما را سالار صدا می‌کند اما من طفره می‌رفتم. سالار قصۀ کودکی‌ام بود و نمی‌خواستم به آن روزهای سخت فکر کنم. نزدیک‌های عصر بود که از هم جدا شدیم. حسین رفت و شور و حال را هم از بینمان برد. عصرهای جمعه به خودی خودش دلگیر هست ، حالا حسین رفته بود و هیچ کداممان حال و حوصلۀ هیچ چیز را نداشتیم. هرکدام به سویی چشم دوخته بودیم و زیر لب دعایی را به نیت سلامتی حسین می‌خواندیم ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و پنجم حسین که رفت شور و حالمان هم رفت ؛ ابوحاتم که این پژمردگی ما را دیده بود ، به واسطۀ دل بستگی‌ای که به حسین داشت ، دلش برای ما سوخت و خواست که تغییری در حال ما ایجاد کند. برای همین گفت : می‌بینید؟ هرچه از دمشق دورتر می‌شیم اثرات تخریبی جنگ کمتر می‌شه ، البته این به اون معنی نیست که مسلحین اینجاها نیستن. اونا خیلی از مناطق اطراف دمشق رو هم تصرف کردن مثل همین منطقۀ زبدانی که سر راهِمونه. نام زبدانی خیلی برایم آشنا بود ، اما یادم نمی‌آمد که کجا و چطور آن را شنیده‌ام! کمی با خودم کلنجار رفتم تا یادم آمد که نام آن را سال‌ها قبل ، در دوران دفاع مقدس از حسین شنیده بودم. روزهای پس از آزادسازی خرمشهر در خرداد ۶۱ ، پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حملۀ احتمالی اسرائیل به منطقۀ زبدانی رفتند. حسین همیشه حسرت آن روزهایی را می‌خورد که پای پلۀ هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد. حسین به جبهه بازگشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است. وقتی بعد از چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم ، ابوحاتم هنوز داشت به حرف‌هایش ادامه می‌داد. انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقاً با خاطراتی که چند لحظه پیش داشتم مرورشان می‌کردم ؛ بی‌ربط نبود ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و ششم ابو حاتم که معلوم بود کاملاً با افتخار صحبت می کند ، می‌گفت : زبدانی ، محل تولد مقاومت لبنان و پیدایش حزب اللهه. حتی سید مقاومت هم از ثمرات آموزش‌هاییه که رزمندگان ایرانی سال‌ها قبل ، همین جا به شیعیان لبنان دادن. مسیر دو ساعت و نیمۀ دمشق تا بیروت به کندی می‌گذشت و حرکت خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیری‌ها به سمت لبنان می‌گریختند ، آهنگ رفتنمان را کندتر هم می‌کرد. به غیر از خودروها ، حاشیه‌های جاده نیز از انبوه زنان و کودکان و پیرمردهایی که بار و بنۀ چند روزه‌ای صرفاً برای زنده ماندن با خود به دوش می کشیدند ، پر بود. نگاهشان می‌کردیم ؛ بیشتر کودکان ، پابرهنه بودند ، چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان و کودکان عرب خوزستان از سوسنگرد و بستان و هویزه و حمیدیه آوارۀ بیابان‌ها بودند و به طرف اهواز فرار می‌کردند. دلم از درد ریش ریش شده بود امّا چکاری از دستمان برمی‌آمد؟ نزدیک مرز لبنان که رسیدیم ، ابوحاتم گذرنامه‌هایمان را به مامور لبنانی داد و آن‌ها مهرشان کردند ؛ برای ورود مشکلی نداشتیم ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #خداحافظ_سالار خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و هفتم نزدیک مرز لبنان که رسیدیم ، ابوحاتم گذرنامه‌هایمان را به مامور لبنانی داد و آن‌ها مهرشان کردند ؛ برای ورود از مرز مشکلی نداشتیم اما نمی‌دانستیم که مردم آوارۀ سوری ، چگونه از این مرز عبور می‌کنند و اصلاً به اینجا می‌رسند یا نه؟ ای کاش می‌ماندیم و با تاول پاهایشان ، با چشمان اشک بارشان و دل‌های شکسته‌شان همراهی می‌کردیم. لبنان کشور نسبتاً کوچکی است ، از مرز تا بیروت خیلی راه نبود ، وارد شهر که شدیم همه چیز برعکس دمشق بود. خلوتی خیابان‌ها ، جای خود را به ترافیک سنگین خودروها داده بود. تقریباً کرکرۀ هیچ مغازه ای پایین نبود. جلوی پیاده‌روها و سر بلوارها ، چراغ‌های رنگی ، لابه لای درختان کاج سبز و کوتاه که نماد کشور لبنان هم هستند ، خاموش و روشن می‌شد. ساختمان‌های بلند به واسطۀ ظاهر استوار و چراغ‌های روشنشان ، زنده به نظر می‌آمدند. شهر پر بود از شور و نشاط ؛ مردم غالباً با خیال آسوده و به دور از ناامنی ، سرگرم زندگی روزمره شان بودند. به یک میدان بزرگ رسیدیم ‌؛ کاج‌های چندطبقه با فاصلۀ منظم دورتادور میدان ، از توی چمن‌ها قد کشیده بودند و وسطشان ، فوارۀ آبی بالا می‌رفت و به شکل نیلوفری می‌شکفت و پایین می‌ریخت.... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و هشتم با همۀ نزدیکی بیروت تا دمشق ، چقدر فاصله میان این طبیعت آرام و رؤیایی ، با طبیعت به هم ریخته و خیابان‌های زخم خوردۀ دمشق بود. ابوحاتم که آرامش و شادی بیروت را می‌دید حالا مثل اینکه دلش بیشتر برای مردم سوریه می‌سوخت. با اندوهی که علی رغم سعی او در پنهان کردنش در لحنش پیدا بود ، گفت : اگر سی سال پیش بذر حزب الله در اینجا پاشیده نمی‌شد ، تکفیری‌ها اینجا رو هم مثل سوریه ویران و ناامن می کردن. با ته مایه‌ای از شکایت جوابش دادم که : خب شما که اینو می‌دونید چرا توی سوریه ، یه حزب الله دیگه درست نمی‌کنین؟ نکنه جوونایی مثل جوونای حزب الله ندارین؟ ابوحاتم انگار که بهش برخورده باشد بلافاصله گفت : چرا داریم ، ولی تا امروز یکی مثل سردار متوسلیان نداشتیم که همه جوره آموزشمون بده که شکر خدا با اومدن ابووهب این مشکلمون هم داره حل می‌شه! ان شاالله ابو وهب ، حزب الله دوم رو توی سوریه تشکیل می‌ده. البته کار خیلی مشکلیه ، ابووهب چند ماه پیش که اومدن سوریه ، از آقای بشار اسد خواستن تا جلسه‌ای با سران ارتش داشته باشن. من به عنوان راننده ، ایشون رو به محل ستاد ارتش بردم. وقتی وارد اونجا شدیم ، صحنه‌ای دیدیم که حتی من هم به عنوان یه سوری باورم نمی‌شد .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت پنجاه و نهم ابوحاتم گفت : من به عنوان راننده ، ابو وهب رو به محل ستاد ارتش بردم. وقتی وارد اونجا شدیم ، صحنه‌ای دیدیم که حتی من هم به عنوان یه سوری باورم نمی‌شد! ژنرال‌های ارتش با زیرپوش و خیلی بیخیال، اونجا نشسته بودن. یکی روی صندلیش ولو شده بود و پاهاش رو انداخته بود روی میز ، اون یکی قلیون می‌کشید!! بیشترشون سیگار می‌کشیدن. لحظۀ ورودمون ، اون قدر دود سیگار و توتون فضا رو پر کرده بود که ابووهب به سرفه افتاد و ژنرال‌ها زدن زیر خنده ، اما ایشون هیچ عکس العملی نشون ندادن ، حتی لبخند ملیحی هم روی لبشون اومد. بعد از آشنایی با فرمانده‌ها و گرم گرفتن با اونا ، بهشون گفت ، این نوع جمع شدن شما که اُمرای ارتش هستید اصلاً کار درستی نیست. ابو وهی گفت : اگه خدای نکرده یه انتحاری بین شما نفوذ کنه ، کار ارتش تمومه! ژنرال‌ها که خب خودشون رو کسی می‌دونستن توجهی به حرف‌های ایشون نکردن ، خندیدند و چیزهایی گفتن که مایه‌های طعن و تمسخر داشت. سر ظهر وقتی ناهار آوردن ، ابووهب لب به غذا نزد. پا شد و همون جا شروع کرد به نماز خوندن. کجا؟! توی ستاد ارتشی که با نماز و نمازخون میونۀ خوبی نداشتن! وقت خداحافظی باز هم ابووهب به رئیس ستاد ارتش سفارش کردند که ، فرماندهان اگه این طوری یه جا جمع نشن بهتره. چند روز بعد شنیدیم یکی از انتحاری‌ها ، خودش رو با یه خودروی پر از مواد منفجره ، به محل اجتماع ژنرال‌های ارتش کوبونده و چند نفرشون رو کشته. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت شصتم بعد از جریان دیدار ابووهب با ژنرال‌های ارتش در اون وضعیت ؛ ابووهب رفت پیش رئیس‌جمهور و گفت که با این ارتش نمی‌شه کار رو پیش‌برد. او گفت باید یه فکری به حال اصلاح ارتش کرد و یه نیروی مردمی خدا محور تشکیل داد. همان طور که ابوحاتم شیرین و شنیدنی خاطراتش را از حسین تعریف می‌کرد ، به وضوح حس افتخار را در نگاه دخترهایم می‌دیدم. برای من هم خطاب ابووهب از سوی ابوحاتم ، دلنشین و غرورآفرین بود. وهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرد و دوست داشت من از امّ وهب آن شیرزن واقعۀ عاشورا ، الگو بگیرم. حالا در دمشق به این فکر می‌کردم که اگر دفاع از ناموس اهل بیت ، رسالت حسینیِ حسین است ، چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهدۀ من ضعیف خواهد بود! آیا امتحانی مثل امتحان اُمّ وهب ، قسمت من خواهد بود؟ توی بیروت چند جوان از طرف حزب الله آمدند و ما را به محل اسکانمان بردند. محل اسکان ساختمان چندطبقه‌ای بود نزدیک سفارت ایران که چند خانوادۀ ایرانی دیگر هم آنجا زندگی می‌کردند. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #خداحافظ_سالار خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت شصت و یکم از همان لحظه ورود عرق از سر و رویمان جاری شد. هوای بیروت شرجی و گرم بود و برخلاف تصورمان نصف روز از برق خبری نبود تا لااقل بشود با باد کولر کمی این هوا را تحمل کرد. بعد از ساعتی زهرا و سارا بی حال افتادند. زهرا گفت : مثل سوسک‌های پیف پاف خورده ، زنده‌ایم ولی دست وپای راه رفتن نداریم. سارا هم کلافه گفت : مامان! زنگ بزن به بابا بگو بیاد ما رو از اینجا ببره. حق به جانب گفتم : خودتون خواستید بیاید اینجا ، مگه بابا نگفت : برگردید ایران؟ سارا به دفاع از خودش گفت : الآن هم می‌گیم هوای برگشتن به ایران نداریم. ولی اینجا هم جای موندن نیست ، به بابا بگو که... نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم : مجبوریم که بمونیم. ابوحاتم هم که برگشت دمشق. دیگه کسی نیست تا ما رو برگردونه اونجا ، پس باید تحمّل کنید. روز اول تا غروب مثل بچه یتیم‌ها نشستیم توی خانه. مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم. دخترها گفتند : حداقل بزنیم بیرون. هوای بیرون بهتر از هوای دم کردۀ این حمامه! چادرهایمان را که سر کردیم ، در زدند. زهرا در را باز کرد ، چند نفر که کت وشلوار رسمی به تن داشتند و یقۀ پیراهن‌های سفیدشان مثل دیپلمات‌ها بود ، پشت در ایستاده بودند. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت شصت و دوم دخترها گفتند : حداقل بزنیم بیرون. هوای بیرون بهتر از هوای دم کردۀ این حمامه! چادرهایمان را که سر کردیم ، در زدند. زهرا در را باز کرد ، چند نفر که کت وشلوار رسمی به تن داشتند و یقۀ پیراهن‌های سفیدشان مثل دیپلمات‌ها بود ، پشت در ایستاده بودند. یک نفرشان که از همه لاغرتر و قدبلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده می‌گرفتم بیشتر شبیه بسیجی‌های بی‌ریای خودمان بود ، جلوتر آمد. طوری که اول جا خوردم. گفت : از کارکنان سفارت ایران هستم ، خیلی خوش آمدید و تا دید که شُرشُر ، عرق می‌ریزیم ، سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند. باد کولر هرچند فقط باد گرم می‌داد ، به تنمان که خورد ، کمی حال آمدیم. دیپلمات که انگار از قبل ما را می‌شناخت ، گفت : خانم همدانی! شما و خونوادۀ محترمتون ، مثل خونوادۀ خود من هستید ، ولی امکانات بیروت ، بیشتر و بهتر از این نیست. تنها دل خوشی ما تو اینجا همراهی و همدلی مسلمون‌ها و حتی غیر مسلمون‌ها با ایران و ایرانی است. او ادامه داد : از فردا که میون مردم برید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگرچه پای تکفیری‌ها به لبنان هم بازشده ، امّا اینجا مثل سوریه ناامن نیست ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت شصت و سوم کارکنان سفارت که رفتند ، ما هم پشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردم آن ، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که می‌دیدند ایرانی هستیم ، تحویلمان می‌گرفتند و ابراز محبت می‌کردند. عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده ، با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست وپاشکسته‌ای که بچه‌ها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند ، خریدهایمان را انجام دادیم. همه چیز گران بود و یک بستنی ساده ، به پول ما بیست وپنج هزار تومان می‌شد! به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوایی دم کرده گذراندیم. از فردا ، هم برای فراموش کردن سختی و غصه دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانی‌های داخل ساختمان ، یا همسایه‌ها میهمان ما می‌شدند یا ما میهمان آن‌ها. به همین منوال تا ده روز ، بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم ، گذشت. دقیقاً روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را به ما داد. آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشتنمان به دمشق نبود. دمشق با همۀ غربتش برای ما از بیروت ، آرامش بخش‌تر بود چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها می‌بایست روایتش می‌کردیم ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت