هدایت شده از 🌹175نفر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همانگونه که در فیلم میبینید کودک پس از گذاشتن گل بر روی مزار شهید مدافع حرم در گلستان شهدا اصفهان جملهای نامفهوم میگوید و آن جمله این است:
میگه دستت درد نکنه برام گل گذاشتی❤️
مادر بچه میگوید: ابتدا نفهمیدم چه گفت، منزل که آمدیم، فیلم را که دیدم از او پرسیدم: کی این جمله را بهت گفت!!!
دخترم در جوابم گفت: همون شهیدی که براش گل گذاشتم با صدایی زیبا از زیر زمین بهم گفت: دستت درد نکنه برایم گل گذاشتی.
به درستی که خداوند متعال در قرآن به زنده بودن شهدا اینگونه اشاره میفرمایند: وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ (شهدا زنده هستند و نزد خدا روزی میگیرند)
شهدا زنده هستند ..
با یه شهید رفیق بشید وازشفاعتش بهره ببرید.
🕋🌺🕋🌺
ظهور بسیار نزدیک است
اللهم عجل لولیک الفرج
یادی از شهدای غواص دست بسته
کانال🌹175نفر🌹
@nafar175
آدرس را
نشردهید
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #خداحافظ_سالار خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج
.
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
✅ کتاب #خداحافظ_سالار
خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج_حسین_همدانی
قسمت پنجاه و چهارم
به سفارت که رسیدیم ، حسین گفت : از اینجا باید برم دنبال کاری ، شمام با ابوحاتم برید به سمت بیروت.
اونجا هماهنگیهای لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده ؛ اونجا بمونید و دعا کنید اوضاع آروم بشه تا بتونم خیلی زود بیام پیش شما!
من هم که دقیقاً مثل دخترها مشتاق بودم تا دوباره به سوریه برگردیم و در متن حوادث باشیم ، گفتم : فردا ماه مبارک شروع میشه ، ما اونجا قصد ده روز میکنیم و بعدش میایم پیش شما.
حسین که به خوبی کنایهام را فهمیده بود ، با خوش رویی گفت : انشاالله ، سالار!
مدّت زیادی بود که سالار صدایم نکرده بود. دخترها قصۀ سالار را نمیدانستند. چندبار پرسیده بودند که چرا بابا شما را سالار صدا میکند اما من طفره میرفتم.
سالار قصۀ کودکیام بود و نمیخواستم به آن روزهای سخت فکر کنم. نزدیکهای عصر بود که از هم جدا شدیم. حسین رفت و شور و حال را هم از بینمان برد.
عصرهای جمعه به خودی خودش دلگیر هست ، حالا حسین رفته بود و هیچ کداممان حال و حوصلۀ هیچ چیز را نداشتیم.
هرکدام به سویی چشم دوخته بودیم و زیر لب دعایی را به نیت سلامتی حسین میخواندیم ...
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
.
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
✅ کتاب #خداحافظ_سالار
خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج_حسین_همدانی
قسمت پنجاه و پنجم
حسین که رفت شور و حالمان هم رفت ؛ ابوحاتم که این پژمردگی ما را دیده بود ، به واسطۀ دل بستگیای که به حسین داشت ، دلش برای ما سوخت و خواست که تغییری در حال ما ایجاد کند.
برای همین گفت : میبینید؟ هرچه از دمشق دورتر میشیم اثرات تخریبی جنگ کمتر میشه ، البته این به اون معنی نیست که مسلحین اینجاها نیستن.
اونا خیلی از مناطق اطراف دمشق رو هم تصرف کردن مثل همین منطقۀ زبدانی که سر راهِمونه.
نام زبدانی خیلی برایم آشنا بود ، اما یادم نمیآمد که کجا و چطور آن را شنیدهام! کمی با خودم کلنجار رفتم تا یادم آمد که نام آن را سالها قبل ، در دوران دفاع مقدس از حسین شنیده بودم.
روزهای پس از آزادسازی خرمشهر در خرداد ۶۱ ، پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حملۀ احتمالی اسرائیل به منطقۀ زبدانی رفتند.
حسین همیشه حسرت آن روزهایی را میخورد که پای پلۀ هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد. حسین به جبهه بازگشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است.
وقتی بعد از چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم ، ابوحاتم هنوز داشت به حرفهایش ادامه میداد.
انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقاً با خاطراتی که چند لحظه پیش داشتم مرورشان میکردم ؛ بیربط نبود ...
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
.
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
✅ کتاب #خداحافظ_سالار
خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید #حاج_حسین_همدانی
قسمت پنجاه و ششم
ابو حاتم که معلوم بود کاملاً با افتخار صحبت می کند ، میگفت : زبدانی ، محل تولد مقاومت لبنان و پیدایش حزب اللهه.
حتی سید مقاومت هم از ثمرات آموزشهاییه که رزمندگان ایرانی سالها قبل ، همین جا به شیعیان لبنان دادن.
مسیر دو ساعت و نیمۀ دمشق تا بیروت به کندی میگذشت و حرکت خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیریها به سمت لبنان میگریختند ، آهنگ رفتنمان را کندتر هم میکرد.
به غیر از خودروها ، حاشیههای جاده نیز از انبوه زنان و کودکان و پیرمردهایی که بار و بنۀ چند روزهای صرفاً برای زنده ماندن با خود به دوش می کشیدند ، پر بود.
نگاهشان میکردیم ؛ بیشتر کودکان ، پابرهنه بودند ، چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان و کودکان عرب خوزستان از سوسنگرد و بستان و هویزه و حمیدیه آوارۀ بیابانها بودند و به طرف اهواز فرار میکردند.
دلم از درد ریش ریش شده بود امّا چکاری از دستمان برمیآمد؟
نزدیک مرز لبنان که رسیدیم ، ابوحاتم گذرنامههایمان را به مامور لبنانی داد و آنها مهرشان کردند ؛ برای ورود مشکلی نداشتیم ...
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت