به وقت شیدایی💕
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز ۷ "افکار منفی" 🔺 پدرم از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 8
"خرید عروسی"
🔹 مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت:
سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... 😥 امکان داره تشریف بیارید؟
💢 شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید.😊
من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه هست، فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید.👌🏼 بالاخره خونه در اختیار ایشونه و...
اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.☺
فقط لطفا طلبگی باشه!😊
اشرافیش نکنید!!!
🔹 مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد 😳
اشاره کردم چی میگه؟
🔸 از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای!
🔹 دوباره خودش رو کنترل کرد، این بار با شجاعت بیشتری گفت: علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد از کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد.
هنگ کرده بود!😦
چند بار تکانش دادم ...
مامان چی شد؟ ... چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد!
🙄 گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و....
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد!☺️
📊 تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم، فقط توی خریدهای بزرگ همراه مون بود؛ برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد...
حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی😊
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون ...🎊 🎉
💢 پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت!
برای عروسی نموند.
ولی من برای اولین بار توی زندگیم خوشحال بودم...🙃
🔹 علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #استوری | شب چهارم محرم
به چادر خاکی اومدم بدم قَسَمِت
جوونای من میشن مدافع حَرَمِت
برات دوتا حیدر آوردم
دوتا علی اکبر آوردم
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
16.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨✨✨
🌙 امـشــــب از خـــدا بـــرایـــت مـــن چـنیـــن خـــواسـتـــم ...
دلـــت آرام
تـنـــت ســـالـــم
دعـــاهـــایـــت مـستجـــاب
و عـــاقـبتـــت بـخـیـــــــــر
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
سلام امشبمون به دوفرزندخانم حضرت زینب سلام الله علیها وجناب حر✋
#صݪےاݪݪّہعݪیڪیـاابــاعــبداݪݪّہورحمةاݪݪّہوبـرڪاٺہ
اللهمَّ صلِّ علي صاحبِ الدَّعوَةِ النَّبَويَّةِ، والصّولَةِ الحَيدَريّةِ، والعِصمَةِ الفاطِميَّةِ، صَلابَةِ الحسَنيَّةِ، والشُّجاعَةِ الحُسَينيَّةِ
امشب شبِ بچه های حضرتِ زینبِ سلام الله علیهاست، روضه ی امشب رو تقدیم کنیم به مادران شهدا، مخصوصاً مادران مدافعِ حرم، همه ی دل نگرانیِ زینب اینه نکنه شرمنده بشه، رباب قربونیش رو آوُرده، نجمه قربونیش رو آوُرده، اُم البنین چهارتا جوانهاش رو فرستاده، اُم لیلا علی اکبر رو فرستاده...
بچه ها اومدن ناراحت محضرِ مادر، مادر! رفتیم اذنِ میدان بگیریم، دایی مون اجازه ی میدان رفتن به ما نمیده، حضرت زینب بهتر از هر کس تویِ این عالم، برادر رو میشناسه، گفت: یه رمزی بهتون یاد میدم، برید رد خور نداره، برید گردنتون رو کج کنید بگید: جانِ مادرت فاطمه...آقاجان! جانِ مادرت مارو هم بخر، مارو هم قبول کن..
همچنین که حسین اجازه داد انقدر زینب خوشحال شد .. زینب بچه ها رو صدا زد خودش موهاشونُ شانه کرد ، سرمه به چشمانشون کشید .. هی میگفت بچه ها میخوام یه جوری شمشیر بزنید همه بفهمن شما نوه های حیدرید
رفتن جنگ نمایانی کردن گفتن ما بچه های زینبیم .. یه نانجیبی گفت داغشون رو به دل مادرش بزارید .. دورشون کردن .. فقط یه جایی یه صدایی شنیدن اهلِ خیمه .. یکی صدا میزنه دایی حسین ..
بدن ها رو آوردن تو خیمه .. اومدن جلو خیمه ی زینب .. دیدن زانویِ غم بغل گرفته .. گفتن خانم جان اینجا چیکار میکنی مگه نمیبینی بچه هاتُ دارن میارن ؟!.. چرا بیرون نیومدی ؟! فرمود آخه بیام بیرون میترسم داداشم خجالت بکشه ..