1️⃣آیت الکرسی
2️⃣ذکر معجزه گر برای رزق و روزی
3️⃣آیات ۳۴ و ۳۵ سوره فاطر برای رفع غم
4️⃣ذکرهای صبحگاهی پربرکت
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
تماس آخر
در تماس آخر پشت تلفن برایم روضه حضرت زینب (س) خواند. خیلی به دلم نشست. 🌿
بسیار به من آرامش داد.
بعد گفت: مادر آماده باش،
دارم میآیم که انگشتر بدهم.
گفتم: تو امر کن، من در خدمتم.
ایشان ۱۸ شهریور سال ۹۷ مصادف با اول محرم به کاروان شهدا پیوست.🕊
راوی مادر شهید
شهید مدافع حرم
#علی_اصغر_الیاسی
۱۳۷۳/۱۲/۱۸_ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ، حلب
آرمیده در گلزار شهدای البرز
🌸 شادی روح پاکش صلوات 🌸
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر میخوای افسردگیت درمان بشه شکرگزاری کن😍
اگر میخوای استرس و اضطرابت کم بشه شکرگزاری کن👌
اگر میخوای افزایش نعمت در زندگیت داشته باشی، شکرگزاری کن.🌺
#معجزه_شکرگزاری
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
کتاب (اسم تو مصطفاست )
زندگی نامه شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده است،
که به روایت سمیه ابراهیم پور(همسر شهید صدرزاده ) وبه قلم راضیه تجار گردآوری شده،
و ویژگیهای برجسته اخلاقی و رفتاری شهید را بیان میکند، که میتواند الگویی برای جوانان این مرز و بوم باشد .
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
🌷قسمت چهل و دوم 🌷 #اسم تومصطفاست اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سرنماز در صف نماز
🌷قسمت چهل وسوم🌷
#اسمتومصطفاست
_صبحانهت رو بخور بریم دکتر!
نه، امروز نه!
هر طور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیه الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت:((فعلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفتهن، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت میکنیم.))
از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی:((بریم دوری بزنیم؟))
ویترین مغازه ها را نگاه میکردی و تند تند برایم تعریف میکردی:((اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دوسال از من بزرگتر. خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا!
وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی میخوندم، اما بعدِ عمل نموند و شهید شد.))
رسیدیم جلوی طلا فروشی:((بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!))
_نمیخوام!
_تعارف میکنی؟
_نه!
_پس میبرمت مشهد.
_مشهد؟
_آره مشهد. هم زیارت میکنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی میزنیم.
خندیدم:(بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!)
با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی.
همین که در هتل جا گرفتیم گفتی:((باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.))
_باز شروع کردی آقا مصطفی؟
_آخه سمیه، جاسوس های از خدا بی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفتهن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دل سوختهش آشنا شو.
با تو آمدم. همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آیه (وَلا تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ الله اَمواتاً) را تفسیر کردی و گفتی:((آنجا که خداوند میفرماید:(عِندَرَبَّهِم یُرزَقُون)، یعنی شهدا زندهن، دستشون بازه و میتونن گره گشایی کنن.)) زن ها گریه میکردند. گفتی:((وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی میخوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو میخوند.))
صدای گریه زن ها بلند تر شد. وقتی میخواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای، حضرتی هم برایمان گرفت و گفت:(اینم از طرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم مهمون نوازه.)
ادامه دارد...✅🌹