🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۳ و ۴
🍀راوی زینب☘
صداے آقایی:
_خانم عطایی فرد
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش
داداش:
_جان دلم.....هیس آبرومونو بردی
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی؟باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم
_آخجووووون هوووراا
وارد رستوران شدیم....
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب... عه داداش گوشیته.... کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی برم جوابشو بدم بیام
یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه؟داشتم به فکر میکردم بابام #جانبازجنگ تحمیلی وپاسداره. من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش پاسدار شدالان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب .س. هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد
_عه داداش!!!
داداش:والا
_خب بگو ببینم.. کی عروس ما میشه؟
چندسالشه؟خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!؟؟این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش بعد از اعزام من میاد خودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟کی؟
داداش:بله... 25روز دیگه
بعدازخوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم
مامان:
_چشم ودلت روشن زینب خانم
_وووووییی مامان... خیلی کیف داد.راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست
مامان:عه... فامیلش چیه؟
_ملیحه قمری
مامان:
_"ای جانم...خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن
_خداحفظش کنه
حسین:
_زینب جان برو بخواب درستم بخون شب بریم شهربازی
_چشمم
🍀راوے؛توسڪا🍀
وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن
داداشش خیلی خوشگله حیف که پاسداره
منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم
بعدم پاشدم یه مانتوکتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم .
خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود
شام خوردیم و برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم بابا گفت :
_فردا برای دوروز میرن بندر انزلی برای خرید زمین.
_آخجووووون..
این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ بزنم آتوسا وبچه ها بیان...
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری