eitaa logo
به وقت شیدایی💕
119 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
20 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و چهارم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) مسجد المهدی در خیابان فردوسی بود و خانـــه ما در خیابان سعدی. زینب معمولاً پیاده به مسجد می رفت. من چند بار برای مراسم شـــب احیا و ماه محرم با او به مســـجد رفتم. آن شب ، شب سال تحویل بود و می‌خواستم در خانه باشم. قبل از اذان مغرب ، زینب لباس پوشید و به مسجد رفت. هنوز ســـال تحویل نشده بود. ســـاعت ده یا یازده شـــب ، ساعت سال تحویل بود. مامانی وسایل سفره رو آماده کرده بود ، ولی وقتی زینب دیر کرد و به خانه برنگشـــت ، ما نگران شدیم و حدودهای ساعت هفت شب بود که دنبالش رفتیم و آن سفره دیگر پهن نشد. از دوســـتانش ســـراغ گرفتیم ، ولی هیچ کس از او خبر نداشـــت. روزی که جنازه‌اش پیدا شد من خانه نبودم. وقتی برگشتم ، دیدم خانم روستا دوســـت خانوادگی ما ، در حالی که مشـــغول کار در آشـــپزخانه بود ، گریه می‌کرد. خانم و آقای روســـتا بعد از شـــهادت زینب مرتب خانه ما می‌آمدند و کنار ما بودند. خانم روستا با گریه به من گفت که کارگرهای یک ساختمان نیمه تمام جنازه زینب را زیر خاک‌ها پیدا کرده اند. خیلی آن روزها سخت گذشت ، خیلی ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و پنجم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) امام جمعه شاهین شهر با یک گروه به خانه ما آمدند. بچه‌های مدرســـه آمدنـــد. گروه ، گروه برای تسلیت و مراسم به خانه ما می‌آمدند. بعد از شهادت زینب به خیلی چیزها شک داشـــتم. همه چیز برایم شک برانگیز بود. جو ســـیاسی شاهین شـــهر خوب نبود و در مدرســـه ، دخترهای منافق فعالیت زیادی داشتند. زینب می‌خواســـت همه را ارشـــاد کند. به هیچ کس سوءظن نداشـــت. دختری به زینب نزدیک شـــده و به او گفته بود : من به یه دوســـت احتیـــاج دارم و یه نفر باید مـــن رو راهنمایی کنه. زینـــب مثل یـــک خواهر به او محبت می‌کرد. او را بـــا خودش به خانـــه مـــی‌آورد و برایش وقت می‌گذاشـــت. من آن دختـــر را باور نداشـــتم و فکـــر می‌کردم نقـــش بازی می‌کنـــد. بعد از شـــهادتش همین‌ها را به مأموران گفتم ، ولی هیچ ســـند و مدرکی برای اثبات حرف‌هایم نداشتم. زینب که رفت من خیلی تنها شـــدم. از بچگی مهری و مینا همه جا با هم بودند و من و زینب با هم. البته قیافه و اخلاق زینب بیشتر شـــبیه مهری بود و من و مینا بیشتر شبیه هم بودیم ، ولی به خاطـــر فاصله ســـنی‌ای که داشـــتیم ، آن دو تا با هم بودنـــد و من و زینب با هم. زینب در مهربانی و محبت بی‌نظیر بود. بچه که بودیم دست‌های من حساســـیت پیدا کرده و زخم شـــده بود. دکتر بـــه من پماد ضد حساســـیت داد. زینـــب هـــر شـــب بـــا مهربـــانی می‌نشســـت و به دست‌های من پماد می‌زد. بیشتر از همه ما به مامانی محبت می‌کرد و دلسوزش بود. بچه که بودیم آرزو داشت ؛ بزرگ که شد برای مامانی تخت بخرد و از او پرستاری کند .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و چه
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و ششم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) وقتی جنگ زده شدیم و به محله چهل توت دستگرد رفتیم ، خیلی زود با بچه‌های مدرسه دوست شد. دو دختر در مدرسه راهنمایی با هم قهر بودند. زینب هر کاری توانســـت کرد که آن‌ها را آشتی بدهد. حـــتی از طرف هر کدام به دیگری نامه نوشـــت. یکی از دخترها مچ زینب را گرفت و فهمید که او این کارها را می‌کند. با وساطت زینب آن‌ها قهر را کنار گذاشتند و مثل قبل با هم دوست شدند. زینب نمی‌توانســـت آرام بگیرد. همیشـــه می‌خواست از وقتش درست استفاده کند. به برنامه درس‌هـــایی از قرآن آقـــای قرائتی علاقه زیادی داشـــت. شب جمعه می‌نشست و نکته‌های برنامه را یادداشـــت می‌کـــرد. هـــر چند وقت بـــه بیمارســـتان می‌رفت و با مجروحـــان مصاحبه می‌کرد. یکـــی دو بار ، همراهش رفـــتم. از آن‌ها دربـــاره جبهـــه می‌پرســـید و از دوســـتان شهیدشـــان. همـــه چیز را یادداشت می‌کرد و بعد در روزنامه دیواری مدرسه می‌نوشت. به نظر من اوج تحول زینب سفر مشهدی بود که همراه مامانی و بابا و شـــهرام رفت. از قبل خیلی زمینه داشت و همیشه به نسبت همه‌ی ما ایمانش بیشـــتر بود، اما آن سفر مشـــهد او را زیر و رو کرد. از همان ســـفر ، چادر مشـــکی زد. قبل تر هم حجاب داشـــت. خیلی جلوتر از ما روســـری ســـر کرد و مقید به حجاب شـــد، ولی از ســـفر مشهد چادری شد. حرف‌های عجیب و غریب می‌زد. دوست داشت مثل حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در هجده سالگی شهید شـــود. ظهر روز شهادتش به حمام که رفت غسل شهادت کرد. به من هم می‌گفت: «هر وقت حمام میری غسل شهادت رو فراموش نکن.» ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و هفتم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) به نظر من اوج تحول زینب از ســـفر مشهد بود ؛ از همان سفر چادری شد. حرف‌های عجیب و غریب می‌زد. دوست داشت مثل حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در هجده سالگی شهید شـــود. ظهر روز شهادتش به حمام که رفت غسل شهادت کرد. به من هم می‌گفت: «هر وقت حمام میری غسل شهادت رو فراموش نکن.» وقتی که می‌خواست برای نماز جماعت به مسجد برود ؛ لباس نو نمی‌پوشید و همان لباس‌های قدیمی را تنـــش می‌کرد. انگار زینب اهل این دنیـــا و عالم نبود. بـــه یک جای دیگری تعلق داشـــت و می‌خواســـت زودتر به آنجا برســـد. بعد از شهادت زینب من خیلی تنهـــا شـــدم. جفـــتم را از دســـت دادم. مهـــری و مینا هـــم به جبهه برگشـــتند. حال مامـــانی و بابا هـــم خوب نبـــود. بابا بـــرای کار به ماهشهر می‌رفت و سرگرم بود و از محیط شاهین شهر دور می‌شد ولی مامانی یا سر مزار بود یا در خانه مراسم داشت و یا برای پیداکردن قاتل زینب به دادگاه و سپاه می‌رفت. و لحظه‌ای نمی‌توانســـت زینب را فراموش کند. من از شـــدت غصـــه و ناراحتی بـــرای زینب معده درد شـــدید گرفـــتم. وقـــتی حـــال و روز مامانی را می‌دیـــدم نمی‌توانســـتم آرامش داشـــته باشـــم. مامـــانی راه می‌رفـــت و می‌گفت: «دخترم عاشـــق شـــهادت بود. دخترم به آرزوش رســـید.» با ایـــن فکر که زینب به آرزویش رسیده ، خودش را آرام می‌کرد. بعـــد از فوت مامـــانی هر وقت خوابشـــان را می‌بینم ؛ مامانی و زینب با هم هستند ؛ کنار هم ؛ هیچکدامشان دیگر تنها نیستند. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و هشتم ✅ روایت چهارم (خانم کچویی: مدیر دبیرستان) دختـــرم ، زینـــب را از کلاس‌هـــای اعتقـــادی جامعـــه زنـــان شاهین شهر می‌شناختم. زینب در اولین دوره کلاس‌های اعتقادی جامعه زنان شـــرکت کرد و از همان جا با او آشـــنا شدم. شخصیت مظلوم و خودساخته‌ای داشت. اهل جدل نبود. اهل مطرح شدن نبود. ســـاده بود و بیشتر در زمینه خودســـازی کار می‌کرد. ماجرای شهادت زینب و سایر شهدای ترور را نمی‌توان به خوبی درک کرد ؛ مگر اینکه شـــرایط بحرانی ســـال ۶۰ و ۶۱ را بررسی کنیم. شـــرایط آن دوره فوق العاده مشکل بود. یـــادآوری جزئیـــات آن ســـال‌ها بعـــد از سی و هفت ســـال ، کار راحتی نیســـت. با شـــروع جریانات انقـــلاب و بلافاصله جنگ ، فوق العاده سرم شلوغ بود. شب و روز درگیر کار بودم. حوادث هم یکی بعد از دیگری اتفاق می‌افتاد. اتفاقات یکی دوتا نبود ؛ جوری نبود که بتوانم همه جزئیات آن دوره بحرانی و پر از حادثه را بخاطر بیاورم. معلـــم آمـــوزش و پـــرورش و جزء فعـــالان فرهنگی آن ســـال‌ها بودم. با سپاه و شـــهرداری ارتباط داشتم و با امام جمعه همکاری می‌کـــردم. در اصفهان تدریس می‌کردم و در شاهین شـــهر فعالیت فرهنگی داشتم. ســـال های پس از انقلاب بســـیار پُـــر ماجرا بـــود ؛ به خصوص ســـال‌های ۵۹ تا ۶۱. بحران‌های مرزی به ویژه در کردســـتان ، شروع جنگ عراق علیه ایران و درگیری‌هـــای گروهک‌ها در جای جای کشـــور عزیزمان ایران .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و چه
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و نهم ✅ روایت چهارم (خانم کچویی: مدیر دبیرستان) بحران‌های مرزی به ویژه در کردســـتان ، شروع جنگ عراق علیه ایران و درگیری‌هـــای گروهک‌ها در جای جای کشـــور عزیزمان ایران و درگیری‌هـــای گروهک‌ها در جای جای کشـــور عزیزمان ایران و همین طور ترورهای ناجوانمردانه در ســـطح کشـــور. برای بـــررسی حادثـــه‌ای در آن زمـــان لازم اســـت که درک صحیحی از بحران‌های آن دوره داشته باشیم. نمی‌توان یک حادثه را در یـــک زمـــان بررسی کرد بـــدون آنکه اوضاع و احـــوال آن زمان بررسی شـــود. مســـئله ترور زینب جدای از شـــرایط موجود در آن زمان نیست. گروهکها مخصوصاً منافقین فعالیت زیادی در شهرها داشتند. گروهک کومله و دموکرات در کردســـتان آشـــوب به پا کرده بودند و کمونیست‌ها و منافقین در شهرهای دیگر. توده‌ای‌ها و بدتر از آن‌ها جنبشی‌ها هم مشـــغول کار خودشـــان بودند. همه با هم در مقابل انقلاب ایستاده بودند. جـــوّ برای گروهک‌ها باز بـــود. در کلاس درس ، دانش‌آموزم تنگِ گوشـــم اسم «شهید بهشتی» را می آورد و یواش از من می‌پرســـید : «شهید بهشـــتی چطور آدمی بود؟ خوب بود؟» جرأت نمی‌کرد با صدای بلند اسم شهید را بیاورد. جوّ شاهین شـــهر بدتـــر از اصفهان بود. شـــهر کوچکـــی که هنوز نهادهـــای انقلابیش قـــدرت نگرفتـــه بودنـــد و امکانـــات زیادی نداشـــتند. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پنجاهم ✅ روایت چهارم (خانم کچویی: مدیر دبیرستان) شاهین‌شهر ؛ شـــهر کوچکـــی بود که هنوز نهادهـــای انقلابیش قـــدرت نگرفتـــه بودنـــد و امکانـــات زیادی نداشـــتند. با شـــروع جنگ تعداد زیادی از مهاجران از شـــهرهای مختلف به آنجا آمدند و جمعیت شهر بیشتر شد. اختلافات فرهنگی هم مزید بر علت شده بود. برای مقابله با تهدیدات گروهک‌ها در شاهین‌شهر نیاز به پایگاه فرهنگی و اجتماعی داشتیم. خدا رحمت کند «خانم عســـگری» و «خانم بهتـــاش» را که از دوســـتان ســـابق من بودند و اولین کســـانی که در اصفهان جامعه زنان انقلاب اســـلامی را تشـــکیل دادند. آن‌ها از من خواستند تا مســـئولیت جامعه زنـــان شاهین‌شـــهر را بپذیرم. به خاطر شـــرایط بحرانی جامعه ، من و بعضی از دوســـتانم که تفکر انقلابی داشـــتیم مرتبـــاً در جاهای مختلف مســـئولیت کارهای فرهنگـــی را به عهده می‌گرفتیم. با توجه به جوّ متشنج شاهین‌شهر و مظلومیت نیروهای انقلابی ، مسئولیت بخش فرهنگی را قبول کردم. جامعه زنان اولین پایگاه فرهنگی در شاهین‌شهر بود ؛ بچه‌های حزب‌اللهی تشنه بودند که به این مراکز جذب شوند از طریق مسجد و مدرسه فراخوان دادیم و بچه های علاقمند را جذب کردیم. زینـــب جون در اولـــین دوره این کلاس‌ها شـــرکت کـــرد. دختر آرامی که بیشـــتر دنبال خودســـازی بـــود و با علاقـــه در کلاس‌ها شرکت می‌کرد. البته این کلاس‌ها برای او جرقه و تلنگر بود. چون خودش انگیزه زیادی در مباحث اعتقادی داشت. قبل از شهادت زینب بچه‌های فعال شهر بارها از سوی منافقین تهدیـــد شـــده بودند. بـــا فعالیت‌هایی که ما داشـــتیم ایـــن موضوع عادی بود .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پنجاه و یکم ✅ روایت چهارم (خانم کچویی: مدیر دبیرستان) قبل از شهادت زینب بچه‌های فعال شهر بارها از سوی منافقین تهدیـــد شـــده بودند. بـــا فعالیت‌هایی که ما داشـــتیم ایـــن موضوع عادی بود. مـــن و دوســـتانم ســـعی می‌کردیم ایـــن تهدیـــدات را بزرگ‌نمایی نکنیم و شرایط بحرانی را پشت سر بگذاریم. یکی از حوادثی که با شهادت دخترم زینب ، نمی‌تواند بی‌ربط باشد ؛ ماجرای تحصن و آشـــوب در دبیرستان آنهاست. یک روز اصفهـــان بـــودم و از آمـــوزش و پـــرورش بـــه مـــن اطـــلاع دادند در دبیرستان 22 بهمن شاهین‌شهر دانش آموزان منافق ، مدرسه را به تصرف خودشـــان درآوردند. آن‌ها درِ دفتر مدرسه را از پشت بسته بودنـــد و بـــه مدیـــر و کادر آمـــوزشی مدرســـه اجـــازه بیـــرون آمدن نمی‌دادنـــد. منافقین در حیاط تحصن کرده بودند و شـــعار پشـــت شعار و اطلاعیه پشت اطلاعیه می‌دادند. زینب در همین مدرســـه درس می‌خواند. بچه‌های وابســـته به منافقین از بیرون مدرسه ســـازماندهی می‌شدند و طبق دستوراتی که به آن‌ها می‌دادند دنبال آشـــوب و جوّسازی بودند. تعدادشان کم نبود. سازمان با فریب بچه‌ها و دادن مسئولیت‌های جزئی مثل فروش روزنامه مجاهد و کارهای تبلیغاتی ، بهشان شخصیت کاذب می‌داد و از آن‌ها سوءاستفاده می‌کرد. مدیر و مسئولان مدرسه وقتی خشم بچه‌های سازمانی را دیدند به خاطر اینکه با آن‌ها درگیر نشـــوند و خدای نکرده کار به آشوب بیشتر نکشد و همچنن به خاطر حفظ جان بچه‌های مدرسه کوتاه آمدند و در دفتر مدرسه گرفتار شدند.... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و پن
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پنجاه و دوم ✅ روایت چهارم (خانم کچویی: مدیر دبیرستان) وقتی به مدرســـه رسیدم به سختی توانســـتم بچه‌ها را مجاب کنم اجازه بدهند وارد مدرســـه شـــوم. به دانش‌ آموزان گفـــتم : «نماینده آموزش و پرورشم. می‌خوام حرفای شما رو بشنوم.» ما می‌خواستیم قضیه را مســـالمت آمیز حل کنیم و دانش آموزی آسیب نبیند و بعد سر فرصت نیروهای اطلاعات ، موضوع را دنبال کنند. مدتی پشـــت در مدرســـه ماندم تا با گفت‌وگـــو و جلب اعتماد بچه‌هـــا توانســـتم وارد شـــوم. بعـــد از وارد شـــدن بـــه مدرسه خواسته‌هایشان را شنیدم. آن‌ها دیوارهای مدرسه را برای تبلیغات تقســـیم کرده بودنـــد و جالب بود کـــه کمترین فضـــا را به بچه‌های انجمن اسلامی داده بودند. با این حال هنوز راضی نبودند و یکی از خواسته های مهمشان در اختیار گرفتن همه فضای مدرسه برای تبلیغات بود. خواســـته دیگرشـــان این بود که تریبون مدرســـه در اختیار آن‌ها باشـــد و افراد ســـازمانی را برای سخنرانی و آموزش به مدرســـه دعوت کنند. زینب در چنین مدرســـه‌ای و در کنار چنین دانش آموزانی درس می‌خواند. برخلاف دانش آموزان منافق ، بچه‌های انجمن اسلامی مظلوم بودنـــد و از هیچ جـــا حمایـــت نمی‌شـــدند. هـــر کاری کـــه می‌کردند خودجوش بود ؛ بدون حمایت و کمک از محل خاصی. بعـــد از جریان شـــهادت زینب مـــن احتمال مـــی‌دادم که پای همین دانش آموزان منافق در بین باشد و سرنخ شهادت زینب به این‌ها برسد .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پنجاه و سوم ✅ روایت چهارم (خانم کچویی: مدیر دبیرستان) بعـــد از جریان شـــهادت زینب مـــن احتمال مـــی‌دادم که پای همین دانش آموزان منافق در بین باشد و سرنخ شهادت زینب به این‌ها برسد. احتمال دیگری که می‌دادم شناخت رده‌های بالای منافقین از ســـابقه خانواده زینـــب و حضور اعضـــای خانواده در جبهـــه بـــود. احتمـــالاً منافقـــین ، زینـــب و خانـــواده‌اش را از قبل می‌شناختند و شناخت آن‌ها به مدت کوتاه زندگی خانواده کمایی در شاهین‌شـــهر برنمی‌گشـــت. آن‌هـــا را تحـــت نظر داشـــتند و دنبال فرصت مناســـب بودند. هر چند که منافقین همیشه دنبال دلیل و انگیـــزه برای ترورها نبودند و فقط ایجاد وحشت و هرج و مرج در جامعه برایشان مهم بود. سال ۶۰ و ۶۱ مسئله منافقین شـــناخت بچه‌ها نبود. همین که بچه مذهبی چادرش را تنگ می‌گرفت و پای اعتقاداتش می‌ایستاد بـــرای منافقین کافی بـــود که او را تـــرور کنند. در کشـــتارهای تهران همــیـن اتفاق افتاد. مثلًا شـــخصی مغـــازه دار بود ، او را می‌کشـــتند. منافقین هر جا فرصت پیـــدا می‌کردند ، ضربه می‌زدند. فکر می‌کنم منافقین برای کشتن زینب در شـــب حادثه فرصتی را که دنبالش بودند ، به دست آوردند. بعد از جلب اعتماد بچه‌ها اوضاع را سر و سامان دادم و مدرسه را موقتـــاً آرام کردم. آموزش و پرورش من را از اصفهان مأمور کرد تا به شاهین‌شـــهر بروم و مدیر مدرســـه بشـــوم. البته قبل از مدیریت مدرسه ، مسئولیت بخش فرهنگی جامعه زنان انقلاب اسلامی را بر عهده داشتم ، ولی بعد از تحصن و آشوب دانش آموزان دبیرستان 22 بهمن هر دو مسئولیت را هم زمان برعهده گرفتم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پنجاه و چهارم ✅ روایت چهارم (خانم کچویی: مدیر دبیرستان) بعد از قبول مدیریت دبیرســـتان ، هســـته‌هایی تشکیل دادم تا بتوانم تحرکات دانش‌آموزان را کنترل کنم و اطلاعات منافقین را به دست بیاورم. تعدادی از بچه‌های انجمن اسلامی در این زمینه با مـــن همکاری کردند. البتـــه زینب جزء این گـــروه از بچه‌ها نبود. ما مرتـــب با منافقین درگیر بودیم. کشـــور درگیر جنـــگ در مرزها بود و بیشـــتر نیروها در آنجا بودند. منافقین از همین شرایط سوءاستفاده می‌کردند و به کشور فشار می‌آوردند. زینب جون دختر خودســـاخته‌ای بود. بچه‌ای بـــود که باوری قوی داشـــت. زینب نـــه در کلاس‌هـــای اعتقادی و نـــه با حرف دیگران ، که خودش به اعتقادات و باورهایش رسیده بود. بعد از شهادت زینب بارها با بچه‌های مدرسه برای تسلی مادر و خانـــواده‌اش بـــه خانـــه آن‌هـــا رفتـــیم. ایـــن یکـــی از برنامه‌های همیشگی ما بود که به خانواده‌های شهدا سر می زدیم. بـــه نظر من زینـــب انتخـــابی از طرف خداونـــد بـــود. او به این انتخاب لبیک گفت. چیزهای به دست آورده را زیاد از این طرف و آن طـــرف نگرفته بـــود. هر چیـــزی را از هر جـــایی گرفت خودش پرورش داد. زینب جون مثل یک انبار پنبه منتظر جرقه‌ای بود تا مشتعل بشود. او چنین شخصیتی بود. با کوچک‌ترین دریافت ، سیگنال‌هایش پیام را می‌گرفت. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پنجاه و پنجم (پایانی) 🔶️ وصیت‌نامه بسم الله الرحمن الرحیم این جهان زندان و ما زندانیان برشکن زندان و خود را وارهان مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَاالَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك چه یافت آنکس که تو را گـــم کرد و چه گم کرد آنکس که تو را یافت. (قسمتی از مناجات حضرت حسین علیه‌السلام) بدلیـــل اینکه هر مســـلمانی باید وصیتی داشـــته باشـــد من نیز تصمیم گرفتم این متن را به‌عنوان وصیت نامه بنویسم و آخرین حرف‌هـــای خـــود را بـــرای دوســـتان و خانـــواده و تمام عاشـــقان شهادت بنویسم. از شمـــا عاشـــقان شـــهادت و دوســـتان می‌خواهـــم کـــه راه این شـــهیدان به خون خفته را ادامه دهید و هیچگاه از پشتیبانی امام سرد نشوید ؛ همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار بندید و چون هر کسی روزی به ســـوی خدا بازخواهد گشـــت همیشـــه به یاد مرگ باشـــید تا کبر و غرور و دیگر گناهـــان شما را فرا نگیرد. نمازهایتان را فراموش مکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید. مادرجان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی حال که وصیت مرا می‌خوانی خوشـــحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی و هرگز در نبود من ناراحت نشو زیرا که من در پیشـــگاه خدای خود روزی می‌خورم و چه چیـــزی از این بهتر که تشنه‌ای به آب برسد و عاشقی به معشوق. مادرجان می‌دانم که برای رســـاندن من به این مرحله از زندگی زحمات بسیار کشیده‌ای و به همین دلیل تو را به رنج‌های حضرت زینب علیهاالسلام مرا حلال کن و مرا دعای خیر بفرما. و در آخـــر از همه شما خواهـــران و برادران عزیزم و تمام دوســـتانم تقاضا می‌کنم که مرا حلال کنید و اگر من باعث ناراحتی شما شدم مرا ببخشـــید. شما را به خون جوان حضرت حسین علیه‌السلام قسمتان می‌دهم دعا برای سلامتی امام را فراموش مکنید. خواهر کوچک شما پایان اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت