┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت_158
_ به جز مهناز...
من از وقتی یادم میاد مهناز بوده
_خب خیلی خوبه ازش سوال کن
بی حوصله گفت: اگر هم چیزی بدونه نمیگه میترسه
_ خب خیالش رو راحت کن مطمئنش کن که به پدرت چیزی نمیگی
_ سعی خودم رو می کنم ولی اول باید مطمئن بشم مهناز قبل از رفتن
مامانم توی خونه کار می کرده یا نه
گوشی رو برداشت و تند تند چیزهایی برای مادرش تایپ کرد
بعد نگاهش برگشت روی صورتم: خیلی گیجم
نمیدونم اگر این حرفا راست باشه باید چکار کنم!
بلند شدم و با کشیدن بازوش اون رو هم ناچار به بلند شدن کردم:
انقدر فکر و خیال نکن یه طوری میشه دیگه
بیا بریم بگیریم بخوابیم فردا کلی کار داریم!
وارد اتاق شدم و رختخواب مسافرتیم رو روی زمین پهن کردم
کتایون که وارد شد نگاهی بهش انداخت و گفت:
آخه اینجوری که بده بذار من رو زمین بخوابم
لبخندی زدم:
نفرمایید علیاحضرت فقط همینمون مونده شما رو زمین بخوابید کمر
همایونی عادت نداره خشک میشه دیگه خر بیار و باقالی بار کن!
من عادت دارم خیلی هم راحتم فقط بی زحمت اون چراغ رو خاموش
کن
چراغ رو خاموش کرد و روی تخت دراز کشید...
به دنبال بهانه ای برای سرگرم کردنش گفتم:
یه سوال
چی شد با ژانت رفیق شدی؟
_گفتم که دو سال پیش به یه شرکت تبلیغاتی...
همونطور که توی جام دراز میکشیدم حرفش رو قطع کردم: اونو که
گفتی منظورم اینه که چی شد رفیق شدید آخه یکم بعیده
نفس عمیقی کشید:
آره میدونم به نظر خودم هم خیلی عجیب و بعید بود
من کلا تو دوران مدرسه م با هیچکس درست و حسابی دوست نشدم تو
دوره دانشگاه هم فقط یه رفیق ایرانی داشتم اونم مهاجرت کرد کانادا
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد🦋