┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت_159
با تنهاییم راحتم اما خب...
ژانت وقتی از دفترم برای کاتالوگ عکس می انداخت خیلی توجهم رو
جلب کرد
همش فکر میکردم این چه قیافه آشنایی داره من اینو کجا دیدم!
آخرشم ازش پرسیدم
اونم گفت تا حالا منو ندیده
نمیدونم چرا ولی احساس کردم موجش شبیه خودمه
ازش خوشم اومد
بعد از اینکه کارش تموم شد گفتم بیا بشین عکسا رو نشونم بده
به همین بهانه یکم با هم حرف زدیم
بعد که فهمیدم نقاشی هم میکنه ازش خواستم چهره م رو بکشه
یه چند باری هم سر همین همو دیدیم
تابلو رو که برام آورد دیدم کارش خوبه
پیشنهاد دادم یه گالری برگزار کنه
از دست دست کردنش معلوم بود پول نداره
گفتم اسپانسرت میشم بجاش تبلیغات شرکت توی گالریت باشه عوایدشم
یه درصدی بر میدارم
قبول کرد و یه گالری با هم برگزار کردیم
اگر چه هنرمند مطرحی نبود که روش سرمایه گذاری کنم ولی خودم
اینکارو خیلی دوست داشتم اتفاقا مجموعا کار خوبی هم شد
هم برایند مالیش قابل قبول بود هم ما بیشتر با هم آشنا شدیم
به مرور صمیمی تر شدیم و کم کم راجع به زندگیش باهام حرف زد
فهمیدم مثل خودم خیلی تنهاست و سخت زندگی کرده. منتها از یه نوع دیگه ش
کم کم شد صمیمی ترین دوستم و تنهایی هامونو با هم پر کردیم
هرچند برای خودمم خیلی عجیبه!
لبخندی زدم: احساس میکنم خیلی دوستش داری!
لبخند اون هم در اومد: نمیدونم چرا ولی آره
بجای همه نداشته هام اونو دوست دارم...
میدونی چی باعث شد رفاقتمون ادامه پیدا کنه و انقدر ازش خوشم بیاد؟
اینکه با وجود مشکلات مالی خیلی مستقله و عزت نفسش براش اهمیت
داره
برای اینکه من فکر نکنم بخاطر پولم باهام دوست شده هیچوقت
درخواست مالی ازم نمیکنه حتی قرض!
مثلا سر همین قضیه گرون شدن اجاره اینجا اگر به من میگفت کمکش
میکردم و تو ام الان ابنجا نبودی!
لبخندم عمیقتر شد: جالبه!
.............
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد🦋