#خاطرات_بین_المللی | #لبنان
@IntMob
✳️ میگفت اگر ما روحانیون با زنانی که حجاب ندارند دیدار نکنیم، پس از چه کسی باید حقایق دین را بشوند؟/ با اجبار دستوری حجاب موافق نبود.
.
🔹مرحوم استاد سیدهادی خسروشاهی، که اخیراً از این دنیا رخت بربسته و به دیار باقی شتافتند، در خاطراتی که از ایشان در کتاب «حدیث روزگار» منتشر شده، به نظر امام صدر و امام خمینی ره درباره حجاب اشاره کرده بودند.
🔸در بخشی از این خاطره میخوانیم:
«در مورد حجاب، با توجه به حضورشان در محافل و مراکز فرهنگی مملو از بانوان و دختران بیحجاب، ایشان معتقد بودند که بهخاطر بیحجابی نباید این گروه از جامعه را از خود دور کنیم. البته، حجاب یک اصل مسلم و ضروری اسلامی است، اما اجباری کردن آن، گاهی با هدف اصلی شارع تضاد و تضارب پیدا میکند. ما باید با فرهنگسازی آن را عمومی و اجرایی سازیم نه با دستور و بخشنامه که نوعا ثمربخش نخواهد بود. از سوی دیگر، اگر ما با اینها دیدار نداشته باشیم، پس از چه کسی باید حقایق دین را بشنوند؟
🔹من در یک موردی، همین مسئله حجاب را از امام خمینی (ره) سوال کردم ایشان هم دقیقا نظریه امام موسی صدر را داشتند و فرمودند که نباید مسئله حجاب موجب دوری بانوان از اصل توحید شود.»
📌 خاطرات استاد خسروشاهی به کوشش حمید قزوینی، در دومین مجلد از مجموعه تاریخ شفاهی موسسه با نام «حدیث روزگار» منتشر شده است. t.me/bayeganitabligh/5524
💯 مبلغان بدون مرز
@IntMob
#کلام_امام_صدر #لبنان
@IntMob
✳️ به بهانه سفر پاپ به عراق و دیدار با آیت ا... سیستانی
🔍یادی کنیم از سخنرانی تاریخی #امام_موسی_صدر در 30 بهمن 1353 در کلیسای کاتولیک لبنان
💎در این مراسم، که بزرگان مسیحیت لبنان در بالاترین سطوح سیاسی و دینی در آن شرکت داشتند، از امام صدر به عنوان نماد «گفت وگو و تعایش» تجلیل به عمل آمد.
🔻شارل حلو، رئیسجمهور اسبق لبنان، در این باره میگوید:
«برای نخستین بار در تاریخ مسیحیت یک روحانی غیرکاتولیک در یک کلیسای کاتولیک و برای جمعی از مؤمنان در جایگاه موعظه سخن میراند.»
🔻اقدام بعدی امام، دعوت از بزرگان مسیحیت برای ایراد خطبههای نماز جمعه بود که متاسفانه به سبب جنگ داخلی لبنان تحقق نیافت.
🔻امام موسی صدر در بخشهایی از این موعظه که در ابتدا با عباراتی از دعای افتتاح آغاز میکند، میگوید:
«برای #انسان گرد آمدهایم، انسانی که ادیان برای او آمدهاند، ادیانی که یکی بودهاند و هرکدام ظهور دیگری را بشارت میداده است و یکدیگر را تصدیق میکردهاند.
خداوند، به واسطۀ این ادیان، مردم را از تاریکیها به سوی نور بیرون کشید و آنان را از اختلافاتِ ویرانگر نجات داد و پیمودن راه صلح و مسالمت آموخت.
ادیان #یکی بودند، زیرا در خدمتِ هدفی واحد بودند: دعوت به سوی خدا و خدمتِ #انسان. و این دو نمودهای حقیقتی یگانهاند.
و آن گاه که ادیان در پی خدمت به خویشتن برآمدند، میانشان اختلاف بروز کرد.
توجه هر دینی به خود آنقدر شد که تقریباً به فراموشی هدفِ اصلی انجامید.
اختلافات شدت گرفت و رنجهای انسان فزونی یافت.»
منبع
💯 مبلغان بدون مرز
@IntMob
#خاطرات_بین_المللی #لبنان
@IntMob
✳️ اندر احوالات برخی تاجران ناجوانمرد ایرانی
مثال: تاریخ جنس صادراتی
همین چند روز پیش، تاجری لبنانی گفت بعضی ایرانیها جنس تاریخ گذشته به ما دادند.
یکی هم تاریخ کالاهایش در حال اتمام بود. خب آدم تا در یک کشور دیگر، بخواهد جنسی را تبلیغ کند و جا بیاندازد، خودش اقلا شش ماه زمان میبرد.
رب گوجه ایرانی در فروشگاه لبنانی که دو سال از تاریخ ساختش گذشته! امروز در جنوب لبنان.
نکنید آقا نکنید. بازار رو که خراب میکنید هیچ، آبروی تاجر ایرانی را میبرید و اعتماد به ایران را نابود میکنید. به خاطر سود خودتان برای یکبار فروش، فروشهای بعدی را از دست میدهید و دیگران را هم از نان خوردن میاندازید.
منبع: لبیانیران
💯 مبلغان بدون مرز
@IntMob
#خاطرات_بین_الملل #لبنان
@IntMob
❇️ گاهی اوقات تبلیغ، عملی است؛ مبلّغ خوبی باشیم.
دیشب مهمانی از لبنان داشتم. فارسی میفهمد. خواسته بود تاکسی بگیرد، تلاش کرده بودند سرکیسه اش کنند.
شنید یک راننده به دیگری گفت اینها عربند نمیفهمند. نفری ۱۶۰ ازشون بگیر!
دلار دیدن خارجیها 🤑 در همه کشورها رواج دارد اما این نژادپرستی باید اصلاح شود.
به خاطر چندرغاز، با آبروی کشور بازی میکنند و فرهنگ غنی و اصیل ایرانی را بی اعتبار میکنند.
منبع: لیبانیران
💯 مبلغان بدون مرز
@IntMob
#خاطرات_بین_الملل #لبنان
@intMob
✳️ خاطره ای از نماز مغرب در مسجد برادران اهل تسنن
دو ساعتی از اذان مغرب گذشته بود. هنوز نتوانسته بودم نماز بخوانم. تازه باید به بیروت بر میگشتم و اقلا یک ساعت و نیم دیگر نمازم به عقب می افتاد.
گفتم همینجا در صور یک مسجد پیدا می کنم و نماز می خوانم. یادم افتاد مسجدی در اول چهار راه عباسیه دیده بودم. باران شدیدی می آمد. از ماشین که بیرون آمدم مثل فشفشه دویدم سمت مسجد. برای همین اسم آن را ندیدم. وارد که شدم پنج شش نفر دم در مانده بودند که داشتند خارج می شدند. سلام کردم و رفتم داخل. قیافه هایشان برایم شک بر انگیز شد. تابلوی اعلانات که برگه و دعا و اطلاعیه می چسبانند را نگاه کردم، از صلی الله علیه وسلم فهمیدم که مسجد اهل سنت است. نه اینکه بترسم ولی دو دو تا چهارتا کردم و با خودم گفتم تا دستشویی بروم و وضو بگیرم اینها هم می روند و با خیال راحت نماز می خوانم.
وضو گرفتن در وضوخانه اهل سنت سخت است. چون روی صندلی سنگی مینشینند و آب به پاها میپاشد، برای آنها راحت است چون اساسا پا را کامل می شویند. اما خیس شدن پا برای مسح کشیدن ما مشکل دارد.
داخل مسجد که برگشتم دیدم ای بابا یک نفر هست. گفت داشتم در را قفل می کردم هنوز نرفتی؟ گفتم الان یک نماز می خوانم می روم. چون تا به بیروت برسم خیلی دیر میشود. گفت خیالت تخت، نمازت رو بخون. رفتم طرف جلوی مسجد که جعبه دستمال کاغذی بود. به بهانه خشک کردن دست و صورت می خواستم از آن به عنوان مهر استفاده کنم. جوان که بعدها فهمیدم خادم مسجد است گفت چیزی می خواهی؟ مهر این بالا هست!
کم نیاوردم و با دستمال صورتم را خشک کردم و رفتم مهر را از بالای کتابخانه قرآن ها برداشتم. نماز مغرب را خواندم. خادم منتظر من نشسته بود. عشا هم شکسته بود. وقتی می خواستم بروم گفت قبول باشد. به قیافه اش نمی آمد لبنانی باشد. فضولی ام گل کرد. گفتم اهل کجایی؟ گفت سوریه. گفت تو اهل بیروتی؟ گفتم نه لبنانی نیستم. جا خورد. از لهجه ام معلوم نمی شود خارجی باشم. گفت پس اهل کجایی؟ گفتم ایران. در کمال تعجب دیدم گل از گلش شکفت و مرا در آغوش کشید و گفت به به اهلا و سهلا. همدیگر را بوسیدیم. بیش از یک خادم اطلاعات دینی داشت. شروع کرد از لزوم وحدت گفتن و اینکه خدا همه ما را آفریده و گفته از اهل ذکر سوال کنید. اما متاسفانه برخی علما امروز با پول خریده شده اند و علیه دیگر مذاهب فتنه پراکنی می کنند. گفت متاسفانه شیعه ها نمی آیند در مسجد ما نماز بخوانند. خیلی کم هستند که مثل تو بیایند اینجا نماز بخوانند. ما همه برادر هستیم. در سوریه ما اصلا شیعه سنی نداشتیم. حتی سرباز هم اتاقی من در ارتش مسیحی بود و بعد از شش ماه فهمیدم. ماه رمضان مثل من روزه می گرفت. می گفتم خب تو که نباید روزه بگیری! می گفت خب تو که روزه هستی. من نمی توانم جلوی تو غذا بخورم.
کمی صحبت کردیم و دوباره با هم روبوسی کردیم و خداحافظی کردم و زیر باران به سمت ماشین دویدم.
در راه خیلی به این جمله اش فکر می کردم که سیاسیون و اشرار ما را از هم جدا کردند وگرنه ما با هم برادر هستیم.
دانستن اینکه صهیونیستها تفرقه بین مردم و کشورها انداخته اند کار سختی نیست. خصوصا وقتی لب مرزشان باشی.
منبع
💯مبلغان بدون مرز
@intMob
#خاطرات_بین_الملل #لبنان
❇️ لطفا با شکم سیر فحش بدهید
یکی از بچه های حرکت محرومین تعریف میکرد در اوایل جنگ داخلی در لبنان در سال ۱۹۷۵ کمبود مواد غذایی خصوصا آرد پیش آمد.
امام موسی صدر مقدار خیلی زیادی آرد تهیه کرد و گفت بین مناطق محتاج تقسیم کنید.
ما مسئول توزیع در هرمل بودیم. به همه دادیم. شیعه، سنی، مسیحی، دستور امام بود.
احزاب و گروه های چپی و کمونیستی خیلی برایشان گران تمام شد.
چون وقتی چیزی میآوردند، اولا فقط به طرفداران خودشان میدادند، دوم اینکه خیلی اوقات فاسد بود. مثلا حزب بعث خرمای عراقی آورد که کرم خورده بود.
برای همین شایع کردند آردها فاسد است. بعضیها به امام موسی صدر فحاشی کردند.
ما گفتیم چه معنی دارد به اینهایی که فحش میدهند آرد بدهیم. ولی از باب فرمانبرداری و امانت داری با امام موضوع را در میان گذاشتیم.
گفت: به من فحش بدهند و شکمشان پر باشد بهتر است از اینکه فحش بدهند ولی شکمشان خالی باشد. فحش از سر سیری بهتر از فحش از سر گرسنگی است.
منبع
💯مبلغان بدون مرز
@intMob
#خاطرات_بین_الملل #فلسطین #لبنان
@IntMob
❇️ چه کسی باور میکند من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخوان شدم؟!
🔹هبه دختری قدبلند و لاغر بود با عبای عربی. او میگفت: پدرم اهل کفراللبد و مادرم اهل جنینه. الان در جنین سکونت دارن. هویت فلسطینی دارم و جواز اردنی. دوران مدرسه و دانشگاهم در اردن گذشت. در رشتهٔ حسابداری فارغالتحصیل شدم. حدود پنج سال در دبی و یک سال هم در قطر بهعنوان حسابدار بانک کار میکردم. چهار سال پیش، اسیر شدم. زمانی که ۳۲ ساله بودم. سال ۲۰۱۹. همراه مادرم و خالهام رفته بودیم نابلس. برای عروسی اقوام. وقت برگشت، جایی بین اردن و فلسطین، روی پل شیخ حسین، یهویی و بدون هیچ توضیحی، سربازان اسرائیلی جلویم را گرفتند و اجازه ندادند به خاک فلسطین وارد شوم. فقط میگفتن تو مخرب هستی! دو تا سرباز زن اومدن با لباس نظامی ارتشی. زاروزندگیم رو ریختن وسط. انگار دنبال چیز بخصوصی میگشتن.
🔹شده بودم گوشت قربونی. از این پاسگاه به اون پاسگاه. یک بار با یه رانندهٔ مرد و زن نظامی سوار جیپی آبیرنگ شدم. عربیزبان بودن. به من گفتن میتونی چشمبندت رو برداری. بیرون رو که دیدم، متوجه شدم داخل سرزمینهای اشغالی هستیم. به گمونم، تلاویو بود. برای اولین بار قدس رو بهوضوح تماشا میکردم. در گذشته، چهرهٔ قدس مساوی بود با شخصیتهای نظامی. اما حالا داشتم توی بطن شهر حرکت میکردم. مردم رو میدیدم که در رفتوآمدن. مسیرمون به سمت قبةالصخره بود. خنده و بازی بچههای اسرائیلی گوشهوکنار خیابون آزارم میداد. از اینکه توی کشور غصب شدهٔ ما داشتن زندگی میکردن، از دستشون عصبانی بودم. چشمام افتاد به قدس. از خوشحالی پاک یادم رفت کجا هستم و چرا تو اون ماشین نشستهم. انگار بادی بهاری اومد و هوای سنگین و چسبناک داخل جیپ رو از پنجره زد بیرون. یاد سه ماه قبل افتادم. دستهجمعی و تحت تدابیر امنیتی با همشهریهام برای خوندن نماز جمعه به مسجدالاقصی رفتیم. اونموقع، فکر میکردم شاید دیگه هیچوقت نتونم به قدس برم؛ چون به دخترها فقط یه بار اجازهٔ رفتن میدادن. همون یه بار هم بهقدری اذیتمون میکردن و توی ایستوبازرسیها عاصی میشدیم که زهرمون میشد. رعایت شأن ما رو نمیکردن. انگار ما داریم وارد کشور اونها میشیم.
🔹انداختنم توی یه سلول. قد قوطی کبریت. اندازهای که فقط بشینم. با در و شیشههای قیری. سه روز تمام فقط داد میزدم و گریه میکردم. نمیتونستم قبول کنم اتفاقی که برام افتاده بود رو. نمیتونستم درک کنم. اونقدر گریه میکردم و داد میزدم که یکی دوبار نتونستن ازم بازجویی بگیرن. مثل بچهمدرسهایها جیغ میزدم مامانم رو میخوام. من رو برگردونید. چی میخواید ازم؟ انگار اومده باشن نسقکشی. دمبهدقیقه من رو میکشوندن زیر بازجویی. «هیکلکامیونی نشست روبهروم. با قلب فولادی زنگزدهش. انگار شاهزادهای چیزی باشه. باد انداخت توی بینیش که تو انگار حالیت نیست دست ارتش اسرائیل و بازجوی شاباک هستی. هی میپرسید: هبه خانم، نمیخوای بالاخره به ما بگی اینجا چیکار میکنی؟ برای چی آوردیمت اینجا؟ با گریه گفتم: به شما که گفتم کاری نکردم! چند بار تکرار کنم؟ به خاطر فیسبوکم من رو کشوندید اینجا. بهطور مرموزی گفت: فیسبوک بخوره توی سرت. تو سرباز حزبالله و سپاه ایرانی. تو چند تا عملیات نظامی علیه اسرائیل داخل فلسطین انجام دادی. بههرحال، یا یه موضوع بزرگی هست که ما باید بهش برسیم و حلش کنیم یا یه چیز کوچیکی هست که باید اون رو ریشهکن کنیم تا بزرگ نشه!»
🔹من اصلاً هیچ شناختی از ایران نداشتم؛ ولی حزبالله رو میشناختم. سید حسن نصرالله قهرمانم بود. در مدرسههای اردن به ما میگفتن ایرانی شیعه و کافره و دشمن ما. میگفتن ایران برنامه داره اردن رو اشغال کنه. من همیشه به معلمم میگفتم تنها دشمن ما صهیونیسته. ایران چیکار کرده که من با اون دشمن بشم؟! پدر و مادرم اهل تسننان. اهل شریعت، ولی من نماز نمیخوندم. حجاب هم نداشتم. مسلمان اسمی! اولین سؤالی که بازجو ازم پرسید، این بود: نماز میخوانی؟ وقتی گفتم: نه، خوشحال شد. خندید و قهقهه زد. بدترین شکنجه بود. از خودم بدم اومد. کاری کرده بودم که دشمنشاد شدم. کاش گفته بودم نماز میخونم. اینجا فهمیدم جنگی که بین ما و اسرائیل هست، جنگ مذهبه؛ جنگ زمین و خاک نیست. دود کرخت و بدبویی از سیگارش میداد بالا و به من میگفت شما پیغمبرتون محمده و به پیامبر ناسزا میگفت. شاید کسی باور نکنه من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخون شدم. تنها بهخاطر اینکه اون از نماز بدش میاومد. زیر رگبار سؤالات مزخرفیش عهد کردم نمازم ترک نشه!
🟢متن بالا برشیست از کتاب «جادهٔ کالیفرنیا»، سفرنامهٔ لبنان با طعم طوفان الاقصی
📚کتاب: جادهٔ کالیفرنیا
✍نویسنده: محمدعلی جعفری
#بدون_مرز #معرفی_کتاب #قدس
💯 مبلغان بدون مرز
@IntMob