eitaa logo
معارف اسلامی
581 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
239 فایل
@drhosseins برای ارتباط با مدیر کانال از این آی دی استفاده کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا / سری / نگارش داستان شماره یک: سی و پنج نامزد من ساسان هستم. سال 1393 ش از یکی از شهرستان‌های نسبتاً دور برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم. مدتی طول کشید تا از بهت و حیرت بیرون آمدم و با فضای دانشگاه مأنوس شدم. از یکی از دختران همکلاسی‌ام خوشم اومد. دنبال این بودم تا به طریقی سر صحبت با او را باز کنم و به او بگم: «دوست دارم با او ازدواج کنم.» اما جرأت نمی‌کردم. تجربه‌ای نداشتم و خجالت می‌کشیدم از کسی دیگر هم کمک بگیرم تا واسطه آشنایی ما بشود. شماره‌ی موبایلم را در کاغدی نوشتم و دنبال فرصت بودم تا آن را هر طور شده به او بدهم. تا اینکه یک روز دیدم او از پله‌های طبقه بالاتر به سمت پایین می‌آید. من در حالی که ضربان قلبم به شدت می‌زد و دست‌هایم خیس عرق شده بود، با تظاهر به نقش کسی که عجله دارد از کنار او رد شدم، کیفم به طور عمدی با او برخورد کرد و کتاب‌هایی که در دستش بود پخش زمین شد. در حالی که وانمود می‌کردم بسیار شرمنده هستم و مرتب عذرخواهی می‌کردم، شروع کردم به جمع کردن کتاب و دفتر او، تا اینکه احساس کردم فرصتی را که مدت‌ها به دنبالش بودم آماده است. در حالی که حواسم به او بود که نبیند، شماره تلفن خود را لای یکی از کتاب‌های او گذاشتم. مکرر از آن لحظه هرگاه موبایلم زنگ می‌زد، ضربان قلبم بالا می‌رفت با عجله در پی آن بودم که چه کسی پشت خط است؟ از طرفی می‌گفتم: «شاید تا یک سال دیگر این برگه را در لای کتاب نبیند!» از طرفی دیگر به خود امید می‌دادم هر چه زودتر شماره را پیدا می‌‌کند و با من تماس می‌گیرد. تا اینکه عصر روز بعد، موبایلم زنگ زد. با تپش شدید قلب آن را برداشتم، گفتم: «الو بفرمایید.» مردی پشت خط بود گفت: «آقا ساسان؟» گفتم: «بله خودمم، امرتون؟!» گفت: «تو حراست، منتظرت هستم، هرچه زودتر بیا!» با ترس و لرز گفتم: «چشم.» برخلاف تصورات من از حراست دانشگاه بود، و آن دانشجو حسابی آبروداری کرده و از خجالتم درآمده بود، یک راست شماره تلفن را به دفتر حراست برده بود. و حدس زده بود که شماره را در آن تصادف ساختگی لای کتابش گذاشته‌ام. خودم را به حراست رساندم. آقایی که مرا نزد خود خواند و شروع به صحبت با من ‌کرد، گفت: «آقا ساسان، این این کاری که تو کردی مال چهل پنجاه سال پیشه.» خودم رو به اون راه زدم و گفتم: «کدام کار، برام توضیح بدید!» گفت: «خودتو به اون راه نزن، برات بهتره به اشتباهت اقرار کنی.» وقتی دید نه من زیر بار نمیرم و مرتب طفره میرم، به من گفت: «ببین پسر جون این راهی که تو میری من بارها اون رو آسفالت کردم، بهتره به اشتباه خودت اعتراف کنی، تعهد بدی که دیگه تکرار نشه.» من که از بچگی حاضر جواب بودم، گفتم: «عجب شما آسفالت کاری هم می‌کنید؟!» گفت: «حالا!» ناگزیر مُقُر اومدم، عذرخواهی کردم و تعهد کتبی دادم که دیگر از این سیاه بازی‌ها در محیط دانشگاه در نیارم. اما چه کنم محیط اینجا با شهر کوچک من بسیار متفاوت بود. هر دانشجویی رو که می‌دیدم آرزو می‌کردم همسر آینده‌م باشه. با شگردهای گوناگون که به تدریج یاد گرفتم، سر صحبت را با دانشجویان باز می‌کردم و به آنها قول ازدواج می‌دادم. از شما چه پنهون تا ترم پنجم به سی و چهار نفر قول ازدواج دادم. (قول شرف!) بدبختانه طبق رسم و رسومات منطقه‌ی ما، پدر و مادرم برای خواستگاری به خانه یکی از همسایگان رفتند و دخترشان را برای من خواستگاری کردند. به آنان گفتند: «آینده پسر ما به صورت تضمینی معلوم است: از همین الان حقوق می‌گیره سربازی نمی‌ره و مزایای دیگر معلمی را برای آنان گفتند. آنان هم قبول کردند و به اعتبار گفته‌های من و پدر و مادرم، نامزدی ما را رسماً به همسایه و فامیل اعلام کردند. اما مدیریت ۳۵ نامزد برای من کار طاقت فرسایی بود، از درس و کلاس عقب افتادم، سه ترم پیاپی مشروط شدم. دانشگاه به من اخطار داد که برای اخراج و تسویه حساب آماده باش. مجموع مبلغی که باید به عنوان جریمه و هزینه تحصیل و تعهد و این‌ها پرداخت می‌کردم صد و بیست میلیون تومان شد. وقتی داستان را برای پدر و مادرم تعریف کردم، از شدت ناراحتی در معرض سکته قرار گرفتند. مادرم آمد دانشگاه و با آقای دکتر خوشبخت صحبت کرد بلکه راه چاره‌ای پیدا کنیم. مادرم با بغض و گریه به دکتر گفت: - اینکه پسرم درس نخوانده، مشروط شده می‌فهمم. - اینکه یکی از اقوام ضامن پسر ماست و برای به زحمت نیفتادن او باید ۱۲۰ میلیون تومان پول بدیم، این را هم می فهمم. اما این درد رو کجا ببرم؟ که ما روی دختر مردم اسم گذاشتیم به اونا گفتیم: «پسرمون معلمه، سربازی نمی ره، حقوق می‌گیره.» الان با چه رویی به اونا بگیم همه‌ی اینها باد هواست: پسر من باید به سربازی بره، شغلی نداره و بیکاره، برای پرداخت جریمه‌ی او خانه‌مان را هم باید بفروشیم. چطور باور می‌کنن؟! نمیگن: «شما با آبروی ما و دخترمون بازی کردید؟!» نظر خواننده👈: @drhosseins
/ سری / نگارش داستان : (قسمت اول) (برخی آن را «بازِ نشسته» می‌خوانند و بعضی «باز نَشِسته» و عده‌ای با افزودن یک نون آن را «با زن نشسته» می‌دانند. نویسنده جمع هر سه نظر را می‌پسندد.) در نیمه‌ی دی ماه 1398 نامه‌ای از طرف رییس دانشگاه به دست دکتر شبیر رسید. که از آن به عنوان ابلاغ بازنشستگی یاد می‌شد. مضمون نامه این بود که به پاس سالیان خدمت از شما تشکر می‌شود. ولی چون سی خدمت شما کامل گردیده است، طبق ماده دو اصلاحیه قانون بازنشستگی که بر اساس آن استادیار باید در پایان سی‌امین سال خدمت بازنشسته شود. در تاریخ... به افتخار بازنشستگی نائل می‌شوید. چِهِل و هشت سال سن داری.............. مرد کار و تلاش و پر کاری لیک سی سال خدمتت پر شد............... کان این بوم، از تو پر دُر شد وقت آن است باز بنشینی ....................خوشه از عمر خویش بر چینی گویا ابلاغ بازنشستگی از طریق کانال روابط عمومی دانشگاه به اطلاع عموم رسیده بود، زیرا هر همکاری در دانشگاه با دکتر برخورد و سلام و علیک می‌کرد، از بازنشستگی هم یادی می‌کرد، حتی آرایشگر دانشگاه. برخی با ابراز شگفتی، برخی با اظهار تأسف، یکی با اظهار تنفّر از سیستم اداری و بیان اینکه قانون به صورت تبعیض آمیز و به نفع خود بانیان تنظیم شده است و برای همه یکسان اجرا نمی‌شود. می‌گفتند: «در برخی سازمان‌ها رئیس رؤسا به قدری «خرده فرمایش» دارند و «توصیه می‌کنم» و «توصیه نمی‌کنم» بار کارشناسان می‌کنند که بنده‌های خدا کلافه شده و برای نجات خود دست به دامن دعا و توسل می‌شوند.» یک‌روز، در سالن جلسات هم‌اندیشی، چهار پنج نفر از همکاران، نیم ساعتی زودتر از شروع جلسه حاضر شده بود. و خانم دکتر زحمتکش با ابراز اینکه از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم، بحث بازنشستگی دکتر شبیر را پیش کشید. و همین‌طور در میان همکاران حاضر بحث به گردش درآمد: - دکتر زمین‌دار با نگاهی به چهره‌ی دکتر شبیر، به خانم دکتر گفت: «کمِ کمِ دانشگاه بیست سال دیگر هم می‌توانست از خدمات ایشان بهره ببرد.» دکتر رستم نژاد خطاب به دیگران گفت: «اگر پایان سی سال خدمت معیار بازنشستگی است، پس چرا آقا ایاز تا سال چهلم خدمت، و تا پایه‌ی سی و سه همچنان استادیار بود؟! استادیار پایه‌ی سی و سه جزء عجایب است.» و چون ذوق شعری هم داشت بالبداهه افزود: از چه آقا ایاز خوش احوال.................... بود استادیار تا چل سال؟! آخر استادیار پایه‌ی سی ...................... یا سی و سه، کجا شنیده کسی؟! دکتر جاذب که با مقررات بازنشستگی هم آشنایی بیشتری داشت، گفت: «طبق تبصره‌ی... ضوابط بازنشستگی که از طرف وزارتخانه ابلاغ شده، مقامات تا چهل سال می‌توانند استادیار باشند. و آقا ایاز بر اساس نظر هیأت امنا جزء مقامات محسوب می‌شود.» دکتر رستم نژاد سخن او را هم به نظم درآورده: گفت: «دکتر مگر نمی‌دانی؟ ................... خود ضوابط مگر نمی‌خوانی؟ آن جناب، آخر از مقامات است ...................خودروش دنده‌اش اتومات است دکتر کریمان نیز وارد بحث شد و گفت: «جالب اینکه آقا ایاز، دکتری درست و درمانی هم ندارد، و چیزی با عنوان معادل دکتری ارائه کرده و در یک گروه علمی نامرتبط هم به عنوان عضو هیأت علمی پذیرفته شده و اعضای گروه با او مکافات داشتند.» دکتر بیاضی افزود: «آقا ایاز چون قلمبه سلمبه حرف می‌زند، مخاطب فکر می‌کند که او حرف‌های شگرف می‌زند. و در محافل دانشگاه و جلسات رسمی و غیر رسمی همیشه در صدر مجلس نشسته است. او بعد شصت و شش سال و اندی‌، با ضرب و زور بزرگان دانشگاه و گردش فراوان پرونده‌ی ارتقا، از کمیته به کمیسیون تخصصی و از کمیسیون به هیأت ممیزی و از آن‌جا به هیأت امنا و ردّ شدن در هیأت امنا و بازگشت دوباره آن به کمیته‌ی منتخب و مردود شدن چند باره، سرانجام از استادیاری به دانشیاری ارتقا یافت.» آقای یوسفی که از اعضای هیأت امنا و در جریان پرونده بود، در ادامه بحث ‌گفت: «البته من به دانشیاری آقا ایاز رأی منفی دادم، لذا مدتی رئیس با من سر سنگین شده بود.» دکتر شبیر که سخنان همکاران را نوعی ابراز همدردی و همراهی با خود تلقی می‌کرد، افزود: «البته در این داستان، «ایاز» تنها یک نمونه و شاید یک نماد است، نماد ظلم و تبعیض و مردم آزاری! و مانند یک دُمَل چرکین روی چهره‌ای زیبا، از دور هم پیدا، توی ذوق می‌زند. وگرنه اصل قانون عمومی چنان‌که به صورت حساب شده و سنجیده تصویب شده باشد، برای همه مفید است. و تبعیض‌آمیز بودن، آن را بی‌ارزش و نابود می‌سازد.» آقای مهندس خسروی هم با مشارکت در بحث گفت: