#رمان_علمدار_عشق
#قسمت_اول
از بس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت
به خودم میگفتم نرگس بخواب دیگه
از استرس دارم سکته میکنم 😢
وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح 🕖 که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه
یک سال از خونه بیرون نرفتم
از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم
فقط برای اینکه
•• فیزیک هسته ای •• قبول بشم
خیلی میترسم
تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من
خونه و سرویس بهداشتی
و کلاس کنکور بود
چرا ساعت هشت صبح نمیشه 😭
➖➖➖➖➖➖
ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید
از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم نرجس رفتم
- آجی پاشو نمازه
+ باصدای خواب آلود😴😴 گفت باشه
نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده
همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم
- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم
آقاجون: باشه دخترم
پس فعلا به درست برس
- ممنونم آقاجون از درکتون
آقاجون : خواهش باباجان
- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون دارم
آقاجون: منم دوست دارم بابا
ولی لوس نشو دخترم
یهو نرجس زد رو شونم: نرگس یه ساعت داری وضو میگیری؟
- نه داشتم فکر میکردم
نرجس: معلومه خیلی استرس داریا
- آره خیلی.
زحمت یک سالمو امروز میبینم
نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه
نگران نباش خواهری
نرگس وضو بگیر دیر شد
- باشه
وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن
تا مارا دیدن
مامان: سلام دخترای گلم
منو نرگس همزمان : سلام مادر
مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید
- چشم
مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد
- بله مادرجون
مامان : ان شاالله خیره
- ان شاالله
#ادامہ_دارد
#رمان_علمدار_عشق
#قسمت_دوم
با نرجس نماز صبحمون رو خوندیم
و رفتیم اتاقمون ساعت حدود ۵ بود
بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد
یهو چشمام باز کردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه
با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی
آقاجون درحال پوشیدن کتش رو به من کرد
آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو
- آقاجون میترسم
آقاجون: همش یه ربع مونده
من میرم حجره
اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم
اگه نبود زنگ میزنم خونه
- باشه آقاجون
وای این یه ربع چرا نمیگذره
شروع کردم به روشن کردن لب تاپم
کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم
بالاخره ساعت ۸ شد ، سایت سنجش باز شد
رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود
یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸
جا و مکان فراموش کردم
و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم
نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی
مادرم هم همون طور
باهم چی شده نرگس
- مامان رتبه ام
مامان :اشکال نداره عزیزم
سال بعد ان شاالله
نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت
نرجس : چشم
آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید
کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده
- مامان
رتبه ام ۹۸ شد
هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهله مون ترکید
این چه وضع خالی کردن هیجانه
گفتم صدهزار شده رتبه ات
مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی
الان امیرحسین بیدار کردی بااین جیغت
منم متحیر خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی
مامان : نرجس دخترمو دعوا نکن
نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها
مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی
بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه
اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم
منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم
همزمان بااین بحثا صدای دراومد
من رفتم در باز کردم
زن داداشم رقیه سادات بود
رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حدود دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن
سیدامیرحسن - سیدامیرحسین
منو نرجس دویدیم سمتش
- سلام زن داداش
رقیه سادات: سلام دخترا
من امیرحسن بغل کردم
نرجس امیرحسین رو
- جیگر عمه، نفس عمه، آقاسید کوچولوی خودم
رقیه سادات: نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟
- چرا باز شبیه فلفل قرمز شدی؟
رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان
زنداداش..... زنداداش
رقیه سادات: جانم عزیزم
-رتبه ام اومد
رقیه سادات: ای جانم، چند عزیزم؟
۹۸ -
رقیه سادات رو به مامانم: مامان شام لازم شدا
مامان: حتما عزیزم
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد
نرجس: نرگس تو بردار، حتما آقاجون هست، داداش محمد حجره نبوده
زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه
- الو بفرمایید
آقاجون: سلام بابا خوبی دخترم ؟
- سلام آقاجون
ممنونم
آقاجون: بابا سیدمحمد هنوز نیومده حجره
رتبه ات چندشده دخترم؟
- آقاجون خیلی خوب شده ۹۸
آقاجون: الحمدالله خداشکر
نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون
فقط برنج بذاره
خورشت میگیرم بچه ها برن کباب سفارش بدن
- چشم
آقاجون دیگه کاری ندارید
آقاجون: نه بابا برو
به مادرتم سلام برسون
- چشم، خداحافظ
آقاجون: خداحافظ بابا
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#رمان_علمدار_عشق #قسمت_دوم با نرجس نماز صبحمون رو خوندیم و رفتیم اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون این
#رمان_علمدار_عشق
#قسمت_سوم
گوشی تلفنو گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم: مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچهها رو دعوت کنید خونه بعد فقط برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچهها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان: باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت: مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد، مادر شوهرت اینا بعد مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم، اونارو هم دعوت میکنیم
نرجس: چشم مامان
مامان: چشمت بی بلا
بچهها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر، بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات: چشم مادرجون
- نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس: باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس مبایلش برداشت رو به من گفت تا من با آقا سید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شدیم
همینطور به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم فکر میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج کردند و بچه دار شده بودند
چهار تا دختر، چهار تا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سیدمجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجرههای فرش آقاجون کار میکرد
مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلند شد
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟
- چته دیوونه ترسیدم
داشتم حاضر میشدم
نرجس: با سرعت مورچه حاضر میشی
- نه داشتم فکر میکردم
با نرجس از خونه در اومدیم
الان هر کس منو با نرجس ببینه فکر میکنه منم یه دختر خانم محجبهام
اما اینطور نیست من یه دختر با حجاب بدون حجاب برتر چادرم
چادر دوست دارم هر وقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزار شهدا و....میرم سرم میکنم
نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان
- باشه
تلفن همراه رو از داخل کیفم درآوردم
و شماره افسانه رو گرفتم
افسانه: الو
- سلام افسانه خانم
افسانه: وای نرگس خودتی؟
- ن پس روحمه
افسانه: نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد؟
- اووم برای همون زنگ زدم دیگه
امشب آقاجون برام مهمونی گرفته
افسانه: ای جانم، رتبه ات چند شده؟
۹۸ -
افسانه: وای خیلی خوشحالم
- پس منتظرتونم
افسانه دوست مشترک من و نرجس هست، سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد
اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد
بالاخره رسیدیم امامزاده حسین
یه دسته پول از توکیفم در آوردم و انداختم تو ضریح
نرجس: آجی بیا یه سرم بریم مزار شهداء
- باشه آجی
#ادامه_دارد