فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش ساخت #عروسک_پولیشی دو طرفه 😍🐧🦉😍
#قسمت_سوم
#ایــــــ💡ـــده #آمـــــوزشـــــ✍
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
@edehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش ساخت #عروسک_پولیشی دو طرفه 😍🐧🦉😍
#قسمت_سوم
#ایــــــ💡ـــده #آمـــــوزشـــــ✍
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
@edehnab
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سوم
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل
شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی
حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب
بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و
تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
****
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می
گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت
،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش
نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض
ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها
پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول ب*و*سه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی
صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه
کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
•«به قَلَــــم فاطمه امیری زاده»•
#من_با_تو
#قسمت_سوم
با خستگی به عاطفه نگاہ کردم از صورتش معلوم بود اونم چیزی نفهمیدہ!
ــ خانم هین هین تو چیزی فهمیدی؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیه هدایتی! همونطور که چشمام رو میمالیدم گفتم :
ــ نه به جونه عاطی!
خاله فاطمه مادر عاطفه برامون میوہ و چای آورد تشکر کردم، نگاهی به دفتر دستکمون انداخت و گفت :
ــ گیر کردین؟!
عاطفه از خدا خواسته شروع کرد غرزدن:
ــ آخه اینم رشته بود ما رفتیم؟ ریاضی به چه درد میخورہ؟ اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیکار اہ!
خالہگه فاطمه شروع کرد به خندیدن
ــ الان میگم امین بیاد کمکتون!
عاطفه سریع گفت :
ــ نهنه مادرمن لازم نکردہ کلی تیکه بارم میکنه!
خاله فاطمه بلند شد.
ــ خود دانی!
عاطفه با چهرہ گرفته گفت:
ــ بگو بیاد... چارہ ای نیست...!
دوبارہ اون
حس بیحسی اومد سراغم!
ــ عاطفه...امین بیاد من بدتر هیچی نمیفهمم جمعکن بریم پیش یکی از بچههاعاطفه کنار کتاب ها دراز کشید و با حوصلگی گفت :
ــ اونا از من و تو خنگ تر!
صدای در اومد... با عجله شالمو مرتب کردم صدای امین پیچید :
ــ یاالله اجازہ هست؟
صدای قلبم بلند شد،دستام میلرزید... سریع بهم گرہشون زدم!
ــ بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام کرد بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم!
نشست کنار عاطفه، همونطور که دفتر عاطفه رو ورق میزد گفت :
ــ کجاشو مشکل دارید؟
عاطفه خمیازہ ای ڪشید.
ــ هانی من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفهاش کنم میدونست الان چه حالی دارم!به زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر کردمو گفتم :
ــ عه...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
ــ اینا رو مشکل داریم.....!
امین دفترمو گرفت و شروع کرد به توضیح دادن...با دقت گوش میدادم تا جلوش کم نیارم خیلی خوب یاد میگرفتم!عاطفه هم خواب آلود نگاهمون میکرد آخر سر امین بهش تشر زد :
ــ عاطفہ میخوای درس بخونی یا نه؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفه با ناراحتی گفت :
ــ خب حالا توام! میرم یه آب به صورتم
بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون به در که رسید چشمکی نثارم کرد و رفت! قلبم داشت میاومد تو دهنمسریع از جام بلند شدم که برم بیرون!
ــ تو کجا؟!
نفسم بالا نمیاومد، امین گفت تو!آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور که داشت مینوشت گفت :
ــ چرا ازم فرار میکنی؟
با تعجب سرمو بلند کردم.
ــ من؟! فرار؟!
کلافه بلند شد،دفترموگذاشت کنارم
ــ اگه باز اشکال داشتید صدام کنید!
از اتاق بیرون رفت
من موندم با اتاق خالی و دفتری که بوی عطر امین رو میداد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
هدایت شده از کلاس مجردها
⁉️⁉️پرسش نامه#مشاوره_قبل_از_ازدواج⁉️⁉️
🍂#قسمت_سوم
⁉️اگر شما #ناامید یا افسرده باشید آیا شریک زندگی آینده شما حمایت و #دلگرمی برای شما ایجاد می کند؟
⁉️ آیا از شیوه #تصمیم گیری و ارتباطتان راضی هستید؟
⁉️ آیا با یکدیگر به #تفریح و بازی می پردازید؟
⁉️ #سرگرمیهای شما دو نفر چیست؟
⁉️ آیا به یکدیگر #افتخار می کنید؟
⁉️به نظر شما وظایف و #مسئولیت های یک زن و یک شوهر چیست؟
⁉️آیا شما روحیه ی مبارزه #طلبی دارید یا اهل گذشت هستید؟
۲- حل تعارض ها و #کشمکش ها
🔹️#مسائل زناشویی عموما وقتی پیچیده می شود که زوجین با به کارگیری روش های #غلط و مخرب سعی در حل آنها داشته باشند مثلا فریاد بزنید، تهدید کنید، قهر کنید و …..
🔸️توانایی گفتگو و حل '#کشمکش ها از طریق مذاکره ی سازنده مشخصه #احترام متقابل است# هنری است که باید کسب شود.
☜【کلاس مجردها】
https://eitaa.com/joinchat/449576986C29c5e50e56
💖💍💖💍💖💍💖💍💖💍💖
هدایت شده از کلاس مجردها
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_سوم
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍
💢از زبان همسر شهید💢
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
…تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭
.
♦️ پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.
#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. "
.
لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌
.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#ادامه_دارد...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
☜【کلاس مجردها】
https://eitaa.com/joinchat/449576986C29c5e50e56
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سوم
📞 زن جوان گوشی را گذاشت . اتاق با تمام اسباب و اثاثیه دور سرش می چرخید کبوتری میان حنجره اش بود که بال بال میزد . سرش را در دامان زن مسنتر گذاشت و زار زار همراه بچه اش گریست.
_خدا کریمه زن دایی ..تو باید فکر بچه باشی که توی راهه.. مردت کوه ِ.....بلده چه جوری خودش را در ببره..
حالا از آخرین باری که مردش را دیده بود دو ماه می گذشت.
مرد جنگ آمر خداحافظی زینب را بوسیده و همراه دوستانش ،بدیهی و آزادی به اهواز رفته بود. همیشه پشت سرش گریه می کرد و به آن می گرفت .
چهل روز یکبار که به فسا می آمد و زود برمیگشت. کاش حالا نیز اهواز بودند توی همان هتل با همه بدبختیاش می ساخت. با تنگی جا، باسه تا خانوار توی کله زندگی کردن.
با دوری از فامیل. دست کم در هفته یک بار مردش بالای سرش بود .🥺
بگذار حمله هوایی و موشک باران هر نیمه شبها خوابشان را بیاشوبد. بگذار زندگی زهرمارش بشود دستکم مردی بالای سرش داشت.😔
اینها را با همان لحن روستایی زنانه که در اشک و بغض با سکسکی کودکان قطع و وصل میشد ، برای زندایی شد درد دل میکرد.😢
بعد از رفتن مرتضی زینبش مریض میشود و زن بلافاصله یادش به خوابی می افتد که مردش دیده بود.
_خواب دیدم که زینب مرده...
هراسان بچه ای در شکم، بچه ای در بغل ، از روستای جلیان به شهر می آید و یک راست میرود مطب.
🌧️آن روز باران تندی هم می بارید و آب تمام کوچه و خیابان های فسا را برداشته .
زن و بچه زیر چادرش مثل پرنده آب کشیده می شوند. همان شب می آید خانه دایی اش و مرتضی هم اتفاقی یا اینکه بداند زنگ می زند.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از دانشگاه حجاب
namayesh zan zendegi azadi 3 j.mp3
25.34M