namayesh zan zendegi azadi 3 j.mp3
25.34M
19.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
3⃣ قسمت سوم
📢دوره آموزشی رایگان
🎉 #سوالات_خواستگاری
🎙 دکتر داوودی نژاد
═ೋ❅☕️❅ೋ═
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#به_وقت_سلام
🌼آخر میانِ صحن شما داد میزنم
🌷گشتم نبود بهتر از اینجا، نگرد نیست
🌹صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی🌹
#چهارشنبه_امام_رضایی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سوال ساده یک دختر ایرانی از مسیح علینژاد: من آزادتر هستم یا تویی که اگر حجاب رو انتخاب کنی از همه جا اخراجت میکنن؟
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴۴ ستاره سهیل همانطور که در حال و هوای خودش بود، کفشهای مردانهای را دید که کنارش
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
۴۵ ستاره سهیل
-امان از دست زبون تو دختر. پیاده شو که الان عفت با کفگیر و ملاقه میافته به جونمون.
کمتر از یک ساعت از گفتن این جمله نگذشته بود که ستاره و عمو دوباره کنار یکدیگر، در ماشین قرار گرفتند. کمی بعد، ستاره جلوی موسسه، از ماشین پیاده شد.
قبل از شروع شدن کلاس، تلگرامش را چک کرد. چند پیام از مینو داشت؛ پیامهای متنی و کلیپ. وقتی برای باز کردن همه آنها نداشت. چشمش به آخرین پیام افتاد:
«همه انسانها آزاد آفریده شدهاند؛ تو یک انسان آزاد و رهایی.. »
داشت ادامه پیام را میخواند که، همان لحظه پیام جدیدی رسید.
-میتونی الان بیای بیرون.
ستاره جواب داد:
«الان؟ کلاس دارم که..»
-نمیشه امروز رو فقط غیبت کنی؟ بعدش باید برم جایی، نمیخوام پیش تو بدقول شم.
باید سریع تصمیم میگرفت. باید بین ماندن و رفتن انتخاب میکرد. نگاهی به صندلی استاد کرد؛ هنوز خالی بود. بچهها یکی یکی وارد کلاس میشدند. با خودش فکر کرد که یک غیبت، به جایی برنمیخورد!
کیفش را برداشت و خیلی سریع از کلاس خارج شد. همینکه خواست پایش را از در موسسه بیرون بگذارد، با استادش برخورد کرد.
-اس.. تا...د...
کمی به لکنت افتاد. انگار که در حال کار خلافی، مچش را گرفته باشند.
-کجا عزیزم، کلاس نمیای؟
-چرا.. ولی.. مشکل.. یه مشکلی پیش اومده باید برم...
-برو عزیزم ولی جلسه بعدی ازت میپرسمها!
-چشم استاد.
با سرعت از موسسه خارج شد. وقتی که سوار ماشین مینو شد، نفس زنان سلام کرد.
-چیه نکنه فرار کردی که اینطوری اومدی؟
-تقریبا... آره... حالا... کجا باید بریم؟
-بریم همون کافه قبلی، راحت میشه حرف زد. راستی فردا که میای دانشگاه؟
-فردا؟ ای وای! ترم شروع شده، اصلا حواسم نبود.
مینو نگاهی به آینه انداخت، با دست زیر چشمش را که کمی سیاه شده بود، پاک کرد. انگار داشت با خودش حرف میزد.
-اَه.. جنسش خوب نیست. همش از زیر چشم میریزه پایین.
وقتی با نگاه متعجب ستاره مواجه شد، اضافه کرد: «خط چشمم رو میگم... چی میگفتیم؟ آهان! حالا روزهای اول خیلیها نمیان، تو میری؟»
-احتمالا برم، نمیخوام زیاد تو خونه باشم. صدای ضبطرو زیاد کن، فکرامرو بشوره بره...
جلوی کافه که متوقف شدند، صدای بلند آهنگ هم خاموش شد. ستاره نگاهی به اطراف انداخت.
-همینجا بود؟ مطمئنی؟
-بله که مطمئنم، چندتا در داره، خیابونش ترافیک زیاد داره. پیاده شو زودتر بریم تو.
باز هم ستاره متعجب شد، اما چیزی نپرسید.
وارد محیط کافه که شدند، ستاره به طرف همان میز قبلی رفت، اما مینو دستش را گرفت و به فضای پشت کافه برد. سالن دایره شکلی که فقط یک میز در آن وجود داشت. دورتا دور سالن، تابلوهایی از رقص دایرهوار زنان و مردان با لباسهای یک دست سفید، دیده میشد.
علاوه بر آن، یک قفسه کتاب کوچک هم توجه ستاره را جلب کرده بود.
-چیه گیج شدی؟
-آره! چقدر همه چیز گرده، آدم سرش گیج میره.
-کمکم راه میافتی، نگران نباش. بیا بشین اینجا، که حرف زیاد است و وقت کم.
ستاره متحیر روی صندلی سفیدی نشست.
-خب، چی میخواستی بگی؟
-آهان، اون خبر مهمه اینه که، میخوام ادمین دوتا از کانالهای تلگرام بشی.
-من؟
-نه، پس من! آره دیگه. خود خودت.
-راستش، هوغود خیلی از تو خوشش اومده.
-همون پلنگ صورتیتون؟
مینو با خنده گفت: «آره همون. با یه نگاه فهمیده چقدر عرضه داری. قرار شده ادمینمون باشی.»
-مگه اونم تو همین کاره؟
مینو با اخم گفت: «کدوم کار؟»
-همین تفکر مثبت و ساختن آینده با ذهن و اینچیزها.
-آهان! اینرو میگی، آره بابا! خودش جزیره تفکر مثبته. خیلی حالیشه. تازه گفت اگر کارت خوب باشه، پاداش هم داری.
-وای، باورم نمیشه! ولی من که کاری بلد نیستم انجام بدم.
-نگران نباش رات میندازم. فقط باید عضو بگیری همین. یه سری مطالب هم که خودت عاشقشون هستی، تو کانالها بارگزاری میکنی. دنیا باید بدونه که ما با تفکر مثبت، آینده رو مال خودمون میکنیم. همه باید این راز بزرگ رو بدونن، این مسئولیت بزرگ به عهده ستاره خانم ماست.
مینو داشت از مسئولیت بزرگ ستاره حرف میزد که ستاره، هوغود را دوباره ملاقات کرد. او در چند قدمیاش ایستاده بود. ستاره به احترامش بلند شد. هوغود آنقدر جلو آمد که ستاره مجبور شد، چند قدم به عقب برود. با وجود کراهتی که داشت، سعی کرد با حالت محترمانهتری احوالپرسی کند.
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
part09dameshghfinal64.mp3
8.59M
#دمشق_شهر_عشق9
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓