eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#وفاداری‌به‌عهد #قسمت_دوم ⁉️راهکار اینکه سر عهدمون با خدا بمونیم چیه؟ 4⃣همین که
⁉️راهکار اینکه سر عهدمون با خدا بمونیم چیه؟ 7⃣ وقتی عهدتون رو شکستید ازخودتون نا امید نشید😔 از رحمت خدا نا امید نشید و دوبار ه با خدا عهد ببند 💌 با هربار توبه شکستن و برگشتن قدرت مقاومت بر گناه ادم زیاد تر میشه و پله پله به بالا میره🦋 8⃣برای شکستن و وفا کردن به عهدتون جریمه و تشویق بذارید 💵 9⃣ مشارطه، مراقبه و محاسبه را فراموش نکنید. 🔟 مطالعاتی پیرامون مرگ و روز قیامت داشته باشید. 1⃣1⃣ زیاد استغفار کنید.📿 🌼پایان... موضوع: نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: 🌸 @hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
💠تجربیات یه دختر چادری💠 💚از حجابت لذت ببر💚 #قسمت_دوم 4⃣🦋اگر موهای جلوی سرتون
💠تجربیات یه دختر چادری💠 💚از حجابت لذت ببر💚 8⃣🦋قد چادر بهتره تا رو یا بالای قوزک پا باشه، تا همیشه پایین چادرتون تمیز و مرتب بمونه. 9⃣🦋بهتره برای شستن چادر دمای آب کمتر از ۶٠ درجه باشه و از مشکین شوی یا نرم کننده لباس استفاده کنید تا هم عمر مفید چادرتون بیشتر شه هم دچار الکتریسته نشه و به لباس های شما نچسبه. نرم کننده كار شما رو موقع اتوكشی هم راحت می كنه.  🔟🦋هنگام پهن كردن چادر برای خشک شدن، اون رو در معرض نور​مستقیم آفتاب قرار ندید. این كار رنگ پارچه های مشكی رو بور و كمرنگ می كنه.  1⃣1⃣🦋ضمن اینکه چادر رو به صورت مرتب و کاملا صاف پهن كنید و از چلوندن اون خودداری كنید، تا راحت تر اتو شه.  2⃣1⃣🦋تماس مستقیم اتو با چادر مشكی باعث میشه روی اون برق بیفته، بهمین خاطر بهتره از یک پارچه سفید نخی استفاده كنید.اونو روی چادر قرار بدین تا اتو مستقیما با چادر بر​خورد نكنه.راستی هنگام اتو كردن، اتو رو در حالت بخار قرار بدید. 3⃣1⃣🦋برای یه خانم محجبه، خیلی پوشش زیر چادر بااهمیته. روسری و مانتوهای با رنگ جیغ ، شلوارهای جذب و نپوشیدن جوراب، اصلاً در شأن یه دختر زهرایی نیست! 4⃣1⃣🦋حتی الامکان در مسافرت‌ها یه چادر اضافه که چروک نمیشه تو چمدون داشته باشید برای برگشت. چون شستن و خشک شدن چادر در سفر سخته و طول میکشه. 🔚پایان موضوع: نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: 🌸 @hejabuni |دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#گفتگو زن و شوهری 💑 #قسمت_دوم _درسته امیرجان حالا بیشتر متوجه میشم این روزا بعضی دخترای چادری چرا
زن و شوهری 💑 _میدونی عزیزم... کلاً هر چیز تو دل خودش یه زیبایی یا زشتی باطنی داره مثل خوردن مال یتیم که تو ظاهر پول هست و میبرن و میخورنش و آب از آبم تکون نمیخوره ... 🔥 ولی به قول قرآن، درواقع آتشیه تو اعماق وجود خورنده ی مال یتیم که داره اون رو میسوزونه 🔥 💢 اون شخص متوجه نیس چون تو دنیاست و آثارظاهریش ناپیداس البته بعضی وقتا اثرش تو همین دنیا هم دیده میشه اما خود اون طرف نمی‌فهمه ... 👠💅 بی حجابی و عشوه گری برای نامحرم هم همینه شاید خودش لذت ببره و ظاهر زیبا و جذابش دل بعضیا رو هم حسابی ببره اما باطنش اصلا اینطور نیست همونطور که تو حدیث معراج پیامبر دیدیم درباره ی ذات گناها و گنهکارا ... 😱 😎خـــب ،خیلی صحبترانی کردم دهنم خشک شد 😅ایندفعه خانومم زحمت میکشه دوتا چای دبش برامون بیاره⁉️ ☕️ 🙃☕️ 🔚پایان... 🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#قسمت_دوم 🔺افراط در غیرت⬆️ 🔸در واقع تو دین مبین اسلام تأکید بر غیرت در دایره محرمات و واجبات شده و
☑️غیرت معتدل🔽 🔸تقریبا همه خانمها دوست دارن شوهرشون در حد معقول و منطقی نسبت به اونها غیرت و تعصب داشته باشه. 👈از یه جنبه غیرت مردها نشان می‌ده که چقدر به همسر خودشون علاقه‌مندن و برای امنیت و آرامش او ارزش قائلن. چون اگر به اونها بی تفاوت بودن، نگاه های مسموم دیگران هم براش مهم نبود. 👈از طرفی خانمها برای اینکه از خودشون در برابر مردهای هرزه و بیمار؛ محافظت کنن، به پدر، برادر و همسرشون که از لحاظ جسمانی قوی‌ترن، نیاز دارن ✅پس غیرت تو چارچوبی که خدای مهربان تعیین کرده خیلی هم عالی و تأثیرگذاره و باعث حفظ امنیت کشور، جامعه و خانواده ها میشه ❤️غیرت یعنی قلب پدر و برادرمهربانت برات بتپه یعنی عاشقانه دوستت دارند با هم تفریح می‌رید، می‌خندید، به هم بغل بغل محبت نثار میکنین 💚 اونقدر سیراب بشی از عشقشون که دیگه نیازی به قطره های محبت غیر نداشته باشی 💛 براشون آرامش و امنیتت مهم هست بی تفاوت نیستند 💙غیرت بجا و معتدل زاییده ی محبت و عشقه، نه حسد و تعصب و عصبانیت و بی عقلی موضوع : مخاطب: محتوا : رده سنی : 🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
⁉️ چگونه حجاب را در مدارس دخترانه نهادینه کنیم؟ 🤔 9⃣ الگوگیری از معلمان 🔸 دانش اموزان توجه زیادی به رفتارها و کارهای معلمای خودشون می‌کنن. معلمان محجبه میتونن با رفتار و منش خودشون، که الگو گرفته از حضرت زهرا هست اونها رو به حجاب و سبک زندگی دینی تشویق 👏 کنن. 🔟 از دانش اموزان محجبه غافل نشید! 🔸 اثرگذاری و تحولی که خود دانش آموزان محجبه میتونن روی دوستاشون داشته باشن رو از دست ندید ! _ ابتدا جلساتی با این دانش اموزها داشته باشید، و حجاب رو کامل براشون شرح بدید و بررسی کنید. سپس از دانش اموزان ممتاز این جلسات بخواید که دوستاشون رو با روش های غیر مستقیم به حجاب دعوت کنن.. _ فراموش نکنید که اخلاق خوب ☺️ مهم ترین رکن تبلیغات است. 1⃣1⃣ دانش اموزان محجبه رو در مناسبت ها و جشن های مذهبی تشویق کنید 🎁 _ در این کار متعادل رفتار کنید و از افراط دوری کنید. 📩 جهت ارسال ایده ها: @hejabunimadares موضوع: نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: 🏴 @hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_دوم  یک روز شوم صبح ها که از خواب بیدار می شدم ... مادرم تازه، مست
🔥 👣🔥   خداحافظ بچه ها نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم ... . قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ... . . بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ... نمی دونم کجا می خواستن برن ... توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ... ناتالی درجا کشته شده بود ... زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ... آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ... . بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ... . . زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ... . نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ... شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ... نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... . . مغزم هنگ کرده بود ... می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ... داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ... التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... . . خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ... غرق خون ... تنها ... . ... نویسنده: 🌼 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🦋هدیه ی صداقت خب گفتیم که مهریه برای خرید و فروش نیست یه جور اثبات محبت راستینه و در قرآن به عنوان نِحله بیان شده ! نِحله یعنی چی🤨 یعنی هدیه عزیز جان😉 اِ😅 اگه هدیه است چرا بعضی ها رو میندازن زندان ؟ مگه هدیه اجباری داریم؟!😐 صبر کن صبرکن🙈 بزار برات بگم دوتا نکته وجود داره! اولیش اینه : یادته گفتم ۱۳۷۶ تا سکه رو مگه میخوای بزاری تو بورس آخههه!؟(البته بورسِ قبلنا😉) _آره یادمه خب😂 خب نگا عزیزِ من ، همسر آینده میگه عزیزم میخوام برات هدیه بگیرم چی دوست داری؟ اگه تو آدم عاقلی باشی یه هدیه میگی که کفاف جیب همسر آینده رو بده! 🙃🙃 اونم توی این گرونی ها! شاید یه دوتا موز همسر بتونه کادو بخره ولی دوکیلو موز زیاده عزیز😩 رعایت احوال کن،، البته بگذریم از این که همسران عزیز خیلی هاشون هدیه نمیدن!😁🤪 آقا جان با شمام🤨 چرا هدیه نمیدی!؟ زشته عزیز! به اندازه جیب ات هدیه بده🤨 آفرین😁 خب حالا نکته دوم چیه!؟ میگم بهت!😎☺️ ⬅️ادامه دارد... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
بسم الحبیب 🍁نقاب نغمه سلام سلام با ادامه بحث موسیقی با شما هستیم🤚 قسمت قبل درمورد موسیقی حرام گفتیم که مهمترین نوعش غنا بود. درسته؟!😉 حالا به نظرت از چه کسی اولین بار این موسیقی غنایی صادر شد!؟ 👿اولین کسی که مرتکب غنا شد، شیطان بود از آن به بعد غنا به مرور رواج پیدا می کند . همچنین در روایتی از امام صادق(علیه السلام ) آمده است: وقتی آدم سلام الله علیه رحلت کرد ابلیس و قابیل با رحلت او خوشحال شدند . آن دو در اجتماع شرکت کردند و به نشانه ی شادی برای مرگ آدم از تنبور و وسایل لهو (آلات دموسیقی ) استفاده کردند. 🔱پس هر کس در روی زمین از این وسایل لذت می برد از پیروان آنان می باشند. در متون دینی ما حول موسیقی از واژه های مثل غنا؛ طرب؛ترجیع الصوت؛قول زور؛حداء؛ لهو؛ مزمار(نی و فلوت) معزف(تار) ، عود،طبل، تنبور و... مانند آن به کار رفته است. ‼️درسیره اهل بیت علیهم السلام هم هیچ‌گونه موید و تجویزی در باب موسیقی وجود ندارد مگر موارد بسیار نادر .( مثل دروغ و غیبت که حرام هستند و در بعضی موارد ضروری مثل حفظ جان و اصلاح بین و.... از حرمت خارج می شوند؛ موسیقی هم اگر شرایط موسیقی حرام که می گوییم 👇 را نداشته باشد مباح میشود ). ⁉️❌حالا موسیقی حرام و غنایی چه موسیقی میباشد؟ ✅موسیقی در  فقه معمولا با عنوان غنا بیان شده .اجمالا غنا صدای موزون و خوش آهنگ است که خواه از گلوی انسان درآید و خواه از آلات موسیقی. غنا یعنی صدای امتداد یافته که در گلو غلت بخورد و موجب طرب شود. طرب یعنی نوعی از خود رهیدگی و سبکی، خواه از سر شادی باشد و یا از سر غم. بسیاری از نغمه ها و نوحه ها و بسیاری از قرائت های قرآن هم غنا هستند.که بسیار در روایات نهی شده است. ✅خیلی از روایات هم در تعریف قول زور محتوا و مضمون باطل و طرب انگیز بودن و مناسب مجالس عیش و نوش و مجالس لهو لعب بودن همراهی با آلات لهو و موسیقی را دلیل حرمت موسیقی و کار خوانندگی میدانند. ⚠️⚠️⚠️ابوبصیر از اصحاب امام‌صادق(ع) نقل کرده است که من خدمت امام‌صادق(ع) بودم. مردی آمد و گفت: یابن رسول‌الله! در همسایگی من کسانی هستند که مطرب و آوازه‌خوان می‌آورند، من گاهی به دستشویی‌ای که پشت دیوار همسایه قرار گرفته، می‌روم. صدای آوازه‌خوان را می‌شنوم و بیش از مقدار لازم آنجا توقف می‌کنم و از شنیدن آن صدا لذت می‌برم، آیا این کار من ناپسند است؟ امام صادق(ع) فرمود: این کار را مکن. مرد گفت: آقا من که نه خودم به مجلس آنها می‌روم و نه آنها را به خانه خود می‌آورم، تنها صدای آنها را در دستشویی خانه‌ام می‌شنوم. امام فرمود: آیا این آیه از قرآن را نخوانده‌ای: «ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسئولا» (اسراء - 36) همانا گوش و چشم و دل همگی ( در برابر خدا) مسئولند. مرد گفت: یابن رسول‌الله! این آیه را تا به حال نشنیده بودم، اینک در محضر شما از این گناه استغفار می‌کنم و تصمیم می‌گیرم که دیگر این گناه را مرتکب نشوم. امام فرمود: برو غسل توبه کن و چند رکعت نماز بخوان بعد از نماز استغفار کن و از خدا بخواه که تو را بیامرزد و اگر با آن حال می‌مردی چه گرفتاری‌ها که داشتی. ⚠️⚠️⚠️پس مهمترین دلیل حرمت موسیقی غنایی ضرری است که بر اذهان مترتب و فساد غنا میشود . همچنین آثاری که طبق روایات غنا در جامعه به لار خواهد داشت مثل: رواج بی غیرتی و بی حیایی در جامعه؛ رواج بی بند و باری ها فحشا ( مثل خیلی از این پارتی ها و مجالس مختلف و آثار منفی آن بر خانواده ها). کم شدن اعتماد به نفس و بی ارادگی و زیاد شدن جوانمرگی و....... ❓❓حالا ضرر موسیقی بر روح چیه مگ که انقدر مخربه؟!🤔 بهت میگم.... ادامه دارد.... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
#دام_شیطان😈 #قسمت_دوم 🎬 امروز شنبه بود . طرف صبح رفتم دانشگاه....الانم آماده میشم تا سمیرابیاد دنبا
🔥 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم ، میخوام استراحت کنم ... اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم..... کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاس‌های دانشگاه. روز دوشنبه رسید . قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم : سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام. شایددیگه اصلا نیام... هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ ,بهانه‌ی سردرد آوردم. نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم. یک نیرویی بهم می‌گفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه. مامانم یک ماهی می‌شد آرایشگاه زنانه زده بود،رفته بود سرکارش. دیدم حالم اینجوریه، گفتم می‌زنم ازخونه بیرون ، یه گشت می‌زنم ویک سرهم به مامان می‌زنم، حالم که بهتر شد برمی‌گردم خونه. رفتم سمت کمد لباسام. یه مانتو آبی نفتی داشتم، دست جلو بردم برش دارم بپوشمش . یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه! از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم ، خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,از ترسم گریه می‌کردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون می‌شد از عمق وجودم جیغ کشیدم. یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟ خودم را انداختم بغلش ,گفتم بابا منو ببر بیرون ,اینجا می‌ترسم. بابا گفت:من یه جایی کار دارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام می‌رسم تو هم یک گشتی بزن. چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم. بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا می‌ریم ,فقط می‌خواستم خونه نباشم. بابا ماشین را پارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک را می‌دم تو هم یه گشت بزن وبیا. پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم ,دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود! پنجره ی کلاس را نگاه کردم,استادسلمانی با همون خنده ی کریه‌اش بهم اشاره کرد برم داخل... انگار اختیاری در کار نبود,بدون این‌که خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس.... ... ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
💗 رمان نگاه خدا 💗 #نگاه‌خدا #قسمت_۲ به آژانس زنگ زدم. مامان فاطمه چشمانش را باز کرده‌بود. خوشح
💗 رمان نگاه خدا💗 سرم تمام شد. همراه بابا به بهشت زهرا رفتیم. تمام فامیل جمع شده بودند. جمعیت زیادی برای خاکسپاری آمده‌بودند. مادر‌جون مدام به سروصورتش می‌زد. از حال ‌می‌رفت. من گوشه‌ای روی خاک نشسته‌بودم و با نگاهم مادرم را خاک می‌کردم. مادری که هیچ وقت با من تندی نکرد، همیشه لبخند می‌زد ، هیچ وقتی چیزی را به من تحمیل نکرد. با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت من را مجبور به حجاب و نماز نکرد، همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب می‌زد ولی گوش‌های من هیچ‌وقت شنوا نبود. دستی روی شانه‌هایم احساس کردم. دایی حسین بغض‌کرده بود. خودم را درآغوشش انداختم. دایی‌حسین بهترین دوست و رفیقم در زندگی بود.کارمند سپاه بود. میگفت: با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یک چیزی درونت حس‌می‌کنم که من را جذب تو می‌کند و واقعا هم به من علاقه‌ی خاصی داشت. دایی در گوشم زمزمه می‌کرد. -سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمی‌کنی؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟ نمیخوای با مامانت خداحافظی کنی؟ دلم می‌خواست حرفی بزنم. فریاد بزنم. گریه کنم ولی نمی‌شد. اشکم خشک شده‌بود. دایی حالش خیلی بد بود. عمویم زیر بغلش را گرفت و از من دورش کرد. وای که چقدر همه‌چیز زود تمام شد. من که خداحافظی نکردم. من که حتی برای آخرین‌بار مادرم را ندیدم. آخ مادرم. نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد. مادرجون نزدیک ما شد. - حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه. بابا نگاهی به من انداخت. - من حرفی ندارم. ببریدش. به‌ کت بابا چنگ زدم. نمیخواستم بروم. میخواستم همراه بابا به خانه برگردم. مادرجون بغلم کرد و به سروصورتم بوسه زد. -مواظب خودت باش دخترم. ادامه دارد... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
خانواده آسمانی ۳.mp3
12.63M
🌿' شما همین دختریاپسر ،همین‌همسر،همین مادر یا پدر نیستیـــد ⛔️! تا وقتی خود را در دایره‌ی این الفاظ معنا می‌کنید؛هــرگز قادر به فتحِ قلّه‌ای که مورد نظر خداوند، برای شخصِ شماست؛ نخواهید بود! پس من چه کسی هستم؟ و چه کسی نیستم؟ 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴 🏴🏴 🏴 ❎ موشن داستانی 3⃣ 🎥 : حرکت در مسیر کربلا (ادامه‌ی ماجرای سفر دو دختر اسپانیایی به کربلا🙃) | 🏴 @‌hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#حجاب_آمریکایی #چادری_بد_حجاب #قسمت_دوم ‌راستش رو بخوای یکم جمله بندی کلمات برام سخت شده بود... چو
1⃣ آیا تشبیه دختران به گل درست است؟ 2⃣ درست است در دوره‌ای که همه چیز مدرن شده...هنوز با زنان برخورد ۱۴۰۰ سال پیش را داشته باشیم؟ 3⃣ اسلام حقوق زنان را نقض میکند؟ با ما همراه باشید...🌼 🏴 @hejabuni
دانشگاه حجاب
#حجاب_آمریکایی #قسمت_سوم 1⃣ آیا تشبیه دختران به گل درست است؟ 2⃣ درست است در دوره‌ای که همه چیز مدرن
_میشه خواهش کنم از این جملات کلیشه ای استفاده نکنین...؟ چرا الان گل رو برای من مثال میزنین؟ من آدمم...نه گیاه !که تنها خواسته اش آب و خاک و نور آفتاب باشه....🤦‍♀ من نیاز های دیگه ای هم دارم... چون آدمم...نیازی که پسر داره رو من هم دارم...آزادی میخوام...توجه میخوام... نمیخوام باهام مثل ۱۴۰۰ سال پیش رفتار بشه...❌ _خوب صبر کن تند نرو اجازه بده تا بگم...🖐⛔️ این حرف شبیه بهانه می مونه بیشتر تا سوال...مگه تشبیه به گل بده؟⁉️ اولا گل نماده ... نماد لطافت و زیبایی و حساس بودن ... گل علاوه بر آب و خاک... به همون توجهی که شما میگی هم نیاز داره🌸...حتی به محبت...نشنیدی میگن برای گل و گیاه شعر بخونین...😍 بهش برسین...گاهی اوقات گل نیاز داره تا شاخ و برگ اضافش رو بچینی...گاهی نیاز داره مواظب باشی و در دسترس یه بچه ی شیطون قرار ندی که آسیبی بهش برسونه...☺️ 💛این حدیث از امام علی رو نشنیدی که میفرماین...💛 زن ریحانه🌷بهشتی است... یعنی با زن برخوردی ملایم همراه با مهربانی داشته باش... تو اگه نخوای مثل ۱۴۰۰ پیش باهات رفتار بشه حق داری... چون همون ۱۴۰۰ سال پیش زمانی که هنوز اسلام نیومده بود حقوق زن رعایت نمیشده😔...ولی وقتی پیامبر اومد و دین و کتابش...تو همون قرآن سوره ای داریم به اسم سوره نسا... با اومدن دین اسلام تازه زن ها رهایی پیدا کردن از ظلمی که بهشون میشده... دنیای قبل اسلام همون دنیاییه که خونه هاش پرچم سفید داشتن...😰 که قمار می‌کردن سر دختراشون و زنده به گورشون می‌کردن...😤 ⬅️ادامه دارد... 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
AUD-20210914-WA0002.m4a
2.04M
🌸تشبیه به گل ... 🎵 سرکار خانم خدایاری ⬅️ادامه دارد... 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_دوم ﷽ ایلیا: خودش بود، تنهای تنها! با سری خیس و لبخند آرامی بر لب. فرصت نشد حتی ف
﷽ ایلیا: پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حورا دخترعمومه و جلو جمع ضایع میشه😏 ولی او فقط به یک "خداحافظ" ساده اکتفا کرد و چیزی را در دستم فشرد. سرش را پایین انداخت و از کنار حورا رد شد. حورا خودش را کنار کشید و پشت پلکی نازک کرد بعد فورا سمت من آمد و باحالت خاصی پرسید: این دیگه کی بود؟ 🙄 چیزی که طاها در دستم گذاشته بود را نگاه کردم. همان پلاک بود. رویش نوشته شده بود؛ "بگذار گمنام بمانم." به آن طرف پلاک نگاه کردم و هردو جمله را در ذهنم کنار هم گذاشتم. حالا معنی اش را فهمیدم؛ "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم" حورا دستش را جلوی صورتم تکان داد. بعد سرش را کج کرد و پرسید: خوبی؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم: +آره _میری خونه عزیزجون یا خونه خودتون؟ +تو رو که رسوندم یه سر میرم پیش عزیز _هوا خیلی گرمه +اوهوم _بریم یه بستنی بخوریم؟ +باشه با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. برایش بستنی و آب انار خریدم و او هم با شوخی و خنده هایش حالم را حسابی عوض کرد. وقتی رساندمش انگار میخواست چیزی بگوید اما حرفش را نزد. ذهنم مشغول پروژه بود. اصرار نکردم که بگوید. از ماشین که پیاده  شد پرسید: _اگه شب آنلاین شدی🙃... یه پیام بده چت کنیم😊 + فکر کن یه شب صبح بشه و من با تو چت نکنم... اصلا همه چی به کنار، اونوقت جیرجیرکا چی میگن؟! 😂 _همش یه  بار از جیرجیرک  ترسیدم ها😑 اونم بخاطر این بود که یهو پرید طرفم +خب پس الان آروم باش تا از رو شونه ات برش دارم🤫 _چیو؟ جیرجیرکه؟ 😬 +نه... یه دقیقه وایسا😮 _سوسکه؟ 😱 +نه مگس بود😁 _زهرماررر نصفه عمر شدم😫 +پس نتیجه میگیریم ملاقات با یک سوسک هم میتونه به اندازه یه جیرجیرک خطرناک باشه🤣 با ناراحتی در ماشین را بست و رفت طرف خانه. بوقی زدم و شیشه را پایین کشیدم. توجهی نکرد. خنده ای کردم و صدا بلند کردم: فعلا🖐️ پایم را روی پدال گاز فشردم که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم: _سلام میثم جون +سلام بر پسر عموی بی معرفتم _جونِ داداش حال ندارم بگو ببینم چه خبره که زنگ زدی؟ +بچه شر فامیل چرا حال نداره اونوقت؟ _بچه خودتی +باشه باباپیری بگو بینم چیشده؟ _این یارو رییس بسیج دانشگاه باهام افتاده تو گروه درسی باید یه ماه تحملش کنم اونم تاکرمانشاه +عه! _تازه بدتر اینکه دوستاش هم هستن ولی من کسیو ندارم اونجا +حلش میکنم داداش _چطوری؟ +بمون تا خودش بهت بزنگه این را گفت و قطع کرد. باخودم فکر کردم بلوف میزند اما به نیم ساعت نکشید که یک شماره ناشناس به موبایلم زنگ زد. با شک جواب دادم: _بله؟ 🤔 +سلام علیکم😊 _عه تویی برادر طاها😐 +خوبید ان شاالله😊 _تا الان که بودم😒 +پسرعموتون اومد دفتر _مگه الان دانشگاهه؟ 😲 +فکر کردم میدونید🤔 _آهان بله خب؟ +نمیدونستم اهل اینجورکاراست _چه کاری؟ +مگه بهتون نگفته میخواد بیاد اردو جهادی؟! _میثم؟!!! 😲😂 +چیز خنده داری گفتم؟ 🤨 _خیر  خیلی هم خوووووب. خدمت میرسیم😎 +پس یاعلی(ع) ✋ _باشه بای👋 +چی؟ 😐 _همون یاعلی(ع) 😶 تلفن را قطع کردم و با لبخندی به پهنای صورت، زیرلب گفتم: حالا ببین برات چه نقشه ها دارم برادر طاها😏 به قلم؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
💖 #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_دوم آهنگ قشنگی بود. بدجور باهاش انس گرفته بودم. یه دفعه صدای د
داشتم میمردم از گرما، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم. - خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتش رو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستم گرفت. الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. -ابجی خانم شما باید با مامان بری. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه‌ای,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیف رو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت: عزیزم میشه گوشیت روشن کنی؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت: لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا؟ که مامان از پشت اومد و گفت: چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم. با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد. تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید: بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد. هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ _ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟ چشم گردوندم اون اطراف. دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوز بالا قوز . 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🗣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_دوم از محل کارم که رسیدم خونه بدون اینکه استراحتی کنم رفتم سرا
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح مصاحبه بگیرم! ته تهش اینه که اخراجم میکنه که بکنه! اصلا مهم نیست .... بهتر ازاین که مصاحبه‌کننده همچین فردی باشم و اعصاب و روانم رو داغون کنم....ولی کارم چی ...خدایا خودت کمک کن.....چه پروژه ایی... با همین افکار شب را صبح کردم .صبح راهی محل کارم شدم تا رسیدم دفتر خانم امجد رو دیدم پیش خودم گفتم بهترین فرصته برم باهاش صحبت کنم که این مصاحبه رو خودش انجام بده... وقتی سوژه رو بهش گفتم چنان ذوق زده شد که انگار قراره با چه شخصیت شخیصی مصاحبه کنه !!!همون موقع سردبیرمون هم رسید با هم رفتیم تا باهاش صحبت کنیم من گفتم آقای جلالی متاسفانه من نمیتونم برای مصاحبه فردا برم با خانم امجد صحبت کردم ایشون هم قبول کردند... هنوز حرفم تموم نشده بود که خیلی عصبانی گفت مگه من نگفتم راجع به این سوژه با کسی صحبت نکنید!؟ مگه من نمیدونستم خانم امجد در این مجموعه هست ؟؟ خوب حتما یه چیزی بوده که به شما گفتم این مصاحبه رو انجام بدید .... بعد در حالی که نگاهش به خانم امجد بود گفت تنها شما دو نفر مطلع شدید تحت هیچ شرایطی نباید موضوع این مصاحبه به بیرون درز کنه ! اگر از بیرون چیزی بشنوم و سوژه بپره جز شما دو نفر شخص دیگه ایی مقصر نیست... در این صورت هم دیگه خودتون برید حسابداری برای تسویه حساب..... خانم امجد که خیلی ناراحت و مضطرب شده بود گفت چشم آقای جلالی چشم از طرف ما مطمئن باشید خیالتون راحت... آقای جلالی نگاهی به من کرد و گفت قرار فردا ساعت ۱۰ یادتون نره منتظر گزارش کارتون هستم... 📚 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
namayesh zan zendegi azadi 3 j.mp3
25.34M
📢 | نمایش رادیویی «زن زندگی آزادی » 💢 روایتی از اتفاقات این روزهای کف و .... 💢 برای 💢 ظلم به رو تموم کنید…!! ♨️ شما هم به شنیدن این نمایش 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دختر و حجاب _3.mp3
3.48M
چگونه دخترم را به حجاب علاقمند کنم ؟ 🔸 فضایی که در آن حجاب ارزش باشد 🔸 آسان کردن حجاب 🔸مهیا کردن ورزشهای هیجانی 🎙 حسین افشاری @hejabuni
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دوم🎬: روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت: این کارا چی هستن می کنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟! فاطمه دندانی به هم سایید و گفت: یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! شراره؟!!!! زن داداش مرحومت...زن محمد ،داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمی دونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم...شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره می خواستی و من نمی دونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!...اگه همچی می خواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه و بعد ناباورانه فریاد زد: روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟! روح الله سرش را پایین انداخت ، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت: آره پنجاه ساله صیغه اش کردم... فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه می کرد. روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زده اند. بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت. صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست...باید کاری می کرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند ، اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند ، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود. فاطمه گوشی به دست ، مثل مرغ سرکنده ، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ می خورد زهرا گوشی را بر نمی داشت. ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز... صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت: سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده... صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد... فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید: چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه می کنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم... فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت: روح الله...روح الله صدیقه با بی تابی گفت: خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟ فاطمه دوباره تلاشش را کرد: روح الله زن گرفته و دوباره زد زیر گریه... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
D1738864T16525610(Web).mp3
18.6M
📖🎙 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی نویسنده: زینب بابکی راوی : معصومه عزیز محمدی 🌱🌸 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_دوم 🎬: فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که می خواندند به پایان رساند
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگ‌آمیزی شده اش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد. لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت. وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت: خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟! منور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدم های روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کجا میری شراره؟! کی میای؟! شراره کفش های اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفش ها را جلوی در می انداخت گفت: پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمی دونم کی برمی گردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم.. منور آهی کشید و خوب می فهمید منظور از اساتید،استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیر لب گفت: من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زن های رنگ و وارنگ صیغه ای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش ...اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید می انداخت، می بایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره... شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت و‌گفت: سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت می خواهم، باید تنهایی ببینمتون... و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را می چرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش می خواندند، گفت: می دونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که می خواد با حرزهای مقدس و آیات قران طلسم های منو باطل کنه، البته که نمی تونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت: من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872