eitaa logo
حجاب من ۲
118 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴حاج قاسم، اسم تیپ ما را امام حسین(علیه السلام)🌿  گذاشت ... ❗️ این بار، عملیات سراسری است. برگشتی هم در کار نیست. لشکر ثارالله هم سه تا تیپ تشکیل داده؛ یکی تیپ امام صادق(علیه السلام)، یکی تیپ امام سجاد(علیه السلام)، یکی هم تیپ امام حسین(علیه السلام)، حاج قاسم سلیمانی، اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین(علیه السلام) حالا تو دوست داری اسم تیپ ما چه باشد؟ گفتم: «هر کدام را که خودت دوست داری.» حاج یونس گفت: «حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین(علیه السلام) گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (علیه السلام) شهید بشوم... 💔` 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود‼️ در گوشه ای از چادر نشست و دست برد زیر خاکهای چادر برزنت و پای چادر، از پشته ی کوچک خاکها، متکایی درست کرد و گفت: «بچّه ها، من با اجازه ده دقیقه میخوابم.» ساعتش را نگاه کرد و همین که سرش به خاک ها رسید، در خواب عمیقی فرو رفت. همه ی بچّه ها به همدیگر گفتند: «بنده ی خدا حاجی، خیلی خسته است. کمی یواش تر صحبت کنیم.» سر ده دقیقه، شاید چند ثانیه هم این طرف و آن طرف نه، حاجی از خواب برخاست و نشست. همه با تعجّب به حاجی نگاه کردند  گفتم:«حاجی، خوابت همین بود؟» با خوشرویی گفت:- توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمیشود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم. ده دقیقه خواب سهمم بود؛ که سهمیه ام را گرفتم✅ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم‼️ تا اینکه بعد از یک درگیری بسیار شدید و سنگین، حدود 360 نفر عراقی، بعد از یک مبارزه‌ی طولانی مجبور شدند که تسلیم شوند. وقتی نزدیک ما میشدند، کلت های خود را جلوی نیروهای ما می انداختند و از داخل گلها با حالتی بسیار خسته و درمانده و نگاه های مضطرب پیش میآمدند. اولین چیزی که حاج یونس به ما گفت، این بود: اینها تشنه هستند. از دیشب آب نخورده اند. به آنها آب بدهید. هیچ کس هم حق ندارد به طرف آنها تیراندازی کند. من به حاج یونس گفتم: حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت میکردند. حاج یونس خیلی جدی جواب داد: دیروز مساله اش فرق میکرد. تکلیف ما دیروز چیز دیگری بود؛ امّا امروز اینها اسیر ما هستند. ما باید دنبال تکلیف خودمان باشیم. امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم. به غیر از قمقمه ی بچّه ها، دیگر آبی وجود نداشت 💔 حاج یونس دستور داد که هر کس در قمقمه اش آب دارد، به آنها بدهد 👌🏻 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
•🌸 از شهادت تا ظهور 🌸• 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بگو شوهر من سرباز امام زمان(عجل الله) است !🖐🏻 🔻در سالهای زندگی مشترک مان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: ✅حاج یونس، تو در لشکر چکاره ای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟ حاج یونس گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان(عجل الله) است.هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است... 🎙(نقل از همسر شهید) 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بالایِ خاکریز صدایم زد بی مقدمه به خورشید اشاره کرد و گفت میبینی آفتاب چه طور غروب می‌کند ؟! با تعجب گفتم بله ✅! گفت : آفتاب عمر من هم دارد غروب می‌کند 💔 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام 🔻 🔴دفعه ی آخری که حاج یونس زخمی شده بود، یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب می آمدیم. راننده ی آمبولانس راه را گم کرده بود و اشتباه میرفت. حاج یونس با اینکه زخمی بود و نمی توانست حرف بزند، با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه میرود. آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود. وقتی به سه راه مرگ که زخمیها را با قایق از آنجا به عقب می بردند، رسیدیم، من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است. پاها را از توی آمبولانس به بیرون پرتاب کردم. حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام. بعد از اینکه ما را از ماشین پایین میگذاشتند، تا آمدن ماشین بعدی، خمپاره‌ای آمد و حاجی همان جا شهید شد 🖤٫ 🌷    🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR                  
قسمتی از 🔻 ✅ مواظب منافقین داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید ...👌🏼 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ایده حاجی این بود که ما باید نیروهایمان را مانند چریک تربیت کنیم به طوری که ؛ اگر یک هفته توی بیابان گیر کردند و اسیر شدند از گرسنگی یا تشنگی اطلاعات را لو ندهند و مقاومت در مقابل این امر تنها از طریق آموزش های سخت و طاقت فرسا میسر است ...  هیچ گاه یک ذره خستگی در وجود وی نمی شد احساس کرد وقتی چشمش به انسان می افتاد محال بود با اخم و بدخلقی نگاه کند. یک لبخند نیم رخ کوتاهی همیشه روی لبش نقش می بست 🙂 🎙راوی : سردار سلیمانی 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
من را از روی پاهایم شناسایی کن🖐🏻 🔴قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(علیه السلام) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شده ام. همین طور هم شد. آن روز در خانه ی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه ی هفت شهید عملیات کربلای پنج زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.» به خانه ی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه ی مادرم آمدیم. مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم. در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازه ی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند: حاج حسین مختارآبادی و حاج قاسم محمدی. وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است. حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آورده اندش کرمان.» یک هو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شده ام و مرا به کرمان آورده اند، شما بدانید که من شهید شده ام.» به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.» گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.» من دیگر عکس العملی نشان ندادم. به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده. آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمده ایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند. ما را برای دیدن پیکر حاج یونس بردند. وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوت های دیگر گذاشته اند. روی پیکر را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، میآیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار. امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد.  کوچک بود. دست هایم را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم.او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم🖐🏻💔! 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود، از من پرسید: فاطمه چند ماهش است؟ 🔻گفتم: «هفت ماه.»لبخندی زد و گفت: «خیلی خوب است. وقتی من شهید شوم، به راه می افتد. از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف، از آن طرف می آید این طرف.» همین طور شد. صبح روز هفتم حاج یونس بود. که فاطمه بنا کرد راه رفتن. سر مزار حاجی در گلزار شهدا، همان طور که حاج یونس گفته بود، یک جا نمی ایستاد. دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت. بعد از مراسم هفتم حاج یونس، من به سختی مریض شدم. آنقدر بی حوصله بودم که در حیاط و زیر آفتاب نشسته بودم و حال آوردن یک زیرانداز را هم نداشتم. روی تکه مقوایی نشسته بودم که خوابم برد. در خواب دیدم که حاج یونس آمد. پرسید: «چطوری؟ گفتم: مریضم😷 به جان خودت به سختی مریضم. حاج یونس، در یک کمپوت را باز کرد و گفت: بلندشو آب های این کمپوت را بخور، حالت خوب می شود. من به سختی بلند شدم و آب کمپوت را سر کشیدم. ❗️شاید ده دقیقه نشد که از خواب پریدم. احساس کردم خوب خوب شده ام.  مادر حاج یونس گفت: «خاله، چطوری؟ ناراحتی؟ توی خواب داشتی حرف می زدی!»بنا کردم به گریه کردن. ماجرای خواب حاج یونس را گفتم. بعد بلند شدم و بدون کوچکترین کسالتی، کارهایم را انجام دادم ...✅ 🌷        🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR                    
هدایت شده از دانشگاه حجاب
اعدام نکنید؟!.mp3
10.93M
🎙 💠 اعدام نکنید؟! 🔸 تحلیلی درخصوص شرایط عجیب کنونی 🔸 سخنان حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در مسجد پیامبر(ص) که انگار برای همین امسال است. 📌 برگرفته از جلسات « خطبه فدکیه» 🎵استاد امینی خواه 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓