eitaa logo
جهاد فرهنگی شیراز
15.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
اینجا محفل خانواده های شادِ شیرازیه اول از همه از برنامه های فرهنگی اجتماعی شیراز باخبرشو مدیریت محتوا با شما تبلیغ نداریم مدیر: رضا فتحی زاد فعال فرهنگی اجتماعی شیراز ارتباط با ادمین @FATHIZADr https://eitaa.com/joinchat/683147464C0c63a532c1
مشاهده در ایتا
دانلود
منو عبدالعزیز در سفر اربعین (ایران و العراق ، لا یمکن الفراق) خب ب پایان سفر رسیدیم و باید برگردیم ... اما چ پایان قشنگی ... گفتم شما رو هم با این حال و هوای زیبا شریک کنم... دیشب ۱۴۰۲/۰۶/۰۸ ساعت ۳:۵۰ دقیقه بامداد تقریبا آخرین عمود های پیاده روی بودم.‌‌.. توفیق همراهیِ تعدادی خانواده رو داشتم و با من همسفر بودن ، کوچک و بزرگ ، مرد و زن ، بچه و ... تصمیم گرفتیم ماشینی بگیریم و بریم موکبی که هماهنگ کرده بودیم برا استراحت ... همین کار رو هم انجام دادیم فقط به جای ماشین ی موتور گیرمون اومد که با راننده برا هر نفر به سختی ۱۵۰۰ دینار عراقی گذروندیم و کوتاه نیا مد و ما که ۱۱ نفر همراه داشتیم ناچارا پذیرفتیم و همه رو چپوندیم داخلِ هم و حرکت کردیم ...🥴 خودم هم روی رکاب ایستادم .... کلا هم صحنه ی زیبایی رقم خورد و هم وحشتناک 🥵 ی باره به خودم آمدم دیدم آن موتور با سرعت بالا داره وسط اتوبان حرکت میکنه ، پشت سرم رو نگاه کردم و سرعت نزدیک شدن کامیون و ماشین رو بود که میدیدم ... راسیاتش ی لحظه کپ کردم 🤒 بخودم مسلط شدم و از راننده خواستم موتور رو ب کناری هدایت کنه ... خواستم همه رو پیاده کنم ، راننده که نمیگذاشت ی طرف ، بقیه هم پیاده نمیشدن ، انگار خیلی بهشون خوش گذشته بود ... فقط من از نگرانی داشتم میمردم ..‌ راننده موتور گفت : میخوای به جای موکب ببرمت منزل عبد العزیز ؟! مکان رایگان ، غذا رایگان ، هر موقع خواستی برید حرم ی تماس می‌گیرید و میگید، عبدالعزیز حرم ، و اون نیز خادمی میکنه و موقع برگشت نیز میگی عبدالعزیز منزل ، بازم خادمی میکنه و ....حمام و پوشاک و ..‌. نیز جدا... خیلی وسوسه می‌کرد لا مصب ... ولی نپذیرفتم.... ما ۲ تا تیم بودیم که اونا زودتر رسیده بودن و منتظر ما بودند ... گفتم نه ، جماعتی منتظر ما هستند و باید حتما بریم همون موکب که آدرس دادم ..‌ پذیرفت و ادامه مسیر دادیم ... ما که بلد نبودیم ... تا به خودمان آمدیم ، دیدیم ما رو برده ی جای دیگه ، گفتم اینجا کجاست پدر آمرزیده... گفت منزل عبدالعزیز ... گفتم گور پدر عبدالعزیز 🙈 هی عبدالعزیز عبدالعزیز گذاشتی ... جماعتی منتظر ما هستند !!! خلاصه گفت شما بیاید ی طعامی بخورید بعدش میبرمتون همون موکب... با مشورت جمع پذیرفتیم... دیگه صبح بود ، نمازی خواندیم و صبحانه ای ردیف کرد ، و میل کردیم و گفتیم بریم ... گفت کجا بریم ، این اتاق برا خانم ها و آن یکی برا آقایان... میخواستم ....که یهو دیدم ی ایرانی دیگه از اتاقی خارج شد ... در اصل ی اتاق دیگه هم داشت که چند ایرانی دیگه اونجا بودند ... با ما هم کلام شد و گفت سر شما هم کلاه رفته ... گفتم کلاه چی ... میگفت این یارو خودش عبد العزیز هست ، هر ایرانی که میبینه به بهانه ی مسافرکشی میاره خونه و مفصل پذیرایی میکنه راه در رو نداره و ... بالاخره متوجه شدم باید کنار بیایم ... خیلی هم خسته بودیم و چشمانمان دیگه یاری نمی‌کرد... خانم ها و آقایان جدا شدند و ساعاتی رو استراحت کردیم ... بعد از ساعاتی استراحت ، عبد العزیز آمد که ما رو ببره حرم ... با همون موتور ، ولی اینبار ۲ موتور آماده کرده بود ... وقتی باهاش هم کلام شدم دیدم از بچه های حشد الشعبی بود که اینجور برا ایرانیا جون میداد و شعارش این بود ... ایران و العراق ، لا یمکن الفراق راستی کسی که این همه چونه میزد برا هزینه موتور که ۱۵۰۰ دینار بود ، یک دینار هم نگرفت از ما ، فقط فیلم بازی می‌کرد 😊 دمت گرم عبدالعزیز 🌹 رضا فتحی زاد ۱۴۰۲/۰۶/۰۸ تصویر در پیام بعدی جهاد فرهنگی شیراز @JahadefarhangiSHZ
تصویر 👆 همسفره عرب های عراقی خیلی دوست دارن که با اونا همسفره بشید ... مخصوصا در ایام اربعین ... داستان از این قراره 👇 بعد از خارج شدن از نجف ، پیاده روی رو مجدد از غروب و موکب ۳۱۷شروع کردیم و گفتیم که نهایت تا ساعت ۲۳ پیاده روی میکنیم و بعدش ی موکبی پیدا کنیم برا استراحت تا فردا غروب ... خب تقریبا عمود ۴۷۰ بودیم که گرسنه بودیم و خسته ... هر چی گفتیم که بابا الان آخر شبه ، اگه حالا نریم داخل موکب دیگه جای درستی گیر نمیاد ... ولی خب خیلی از همراهان نوجوان و جوان بودند و عاشق پیاده روی ، اونم از نوع شبانه در مسیر نجف الی کربلا ... گفتیم جونی هستند بذار با دلشون راه بیایم ... مسیر رو ادامه دادیم تا اینکه خودشون حسابی خسته شدند ، حالا هر جا می‌رفتند این عرب ها می‌گفتند، ظرفیت تکمیل 😂 تصمیم گرفتیم همون بیرون بخوابیم ، البته برا چند نفری از آقایون کمی جلوتر موکبی مهیا شد و انتقالشون دادیم اونجا ، دیر وقت بود ما هم رفتیم کنارشون و تا نماز صبح خوابیدم ، بعدش نماز صبح و دوباره استراحت 😜 تا چشم باز کردم بوی مرغ به مشامم خورد ... سرم رو چرخوندم دیدم دوستان رفتن غذا گرفتن در حال پذیرایی از خودشون هستند ، حالا یادشون به ما هم بوده ، برا ما هم گرفتند ..‌ ی آبی زدیم به سرو صورت و نشستیم به خوردن ... ولی واقعیتش سیر نشدیم 😅 هی دورو بر خودم رو نگاه میکردم ببینم از کجا میشه ی غذای دیگه تهیه کرد ... ی وقت دیدم ۲ تا از این عرب ها یه سینی گرد و بزرگ و پر از مرغ و نون آبگوشتی و سیب زمینی گذاشتن جلوی خودشون و با دست همچین مرغ میخورن که نگو ... همون لحظه ی بنده خدایی رو دیدم که دنبال آب می‌گشت، رفت سراغ همین دو عرب و اشاره کردکه آب نیاز دارم ... اون دوتا هم دست این بنده خدا رو گرفتند و گفتند بسم الله ، بشین میل کن ، اونم نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن 😋 یه چند لحظه که گذشت ، همون ظرف غذایی که خورده بودم رو برداشتم رفتم سمتشون ، گفتم برم‌ بگم آب میخوام ، بعدش اگر تعارف کردند که ی تیکه مرغ هم از سینی برمی دارم ...😉 خلاصه دل و زدیم به دریا و رفتیم جلو و گفتم آب دارید ، گفتند نعم ، و آبی دادند به ما و شروع کردند به خوردن ... دیدم تعارف نکردند ... آب رو خوردم و دیدم اگه خودم ی کاری نکنم خبری نیست 😢 خلاصه تصمیم گرفتم دستم رو ببرم داخل سینی و ی تیکه رون مرغ بردارم، همون لحظه دیدم این عربه ناراحت شد ... ناراحتی عرب ها هم حقیقتا وحشتناکه ... البته نه ناراحت از این که چرا مرغ برداشتم ... ناراحت از اینکه چرا باهاشون همسفره نشدم و قصد کردم صرفا بردارم و برم 😕 اون بنده خدایی که قبل از من سر سفره نشسته بود ، ظاهرا خوب فرهنگ عرب ها رو می شناخت... به من گفت اینا دوست دارن باهاشون همسفره بشید و اگر بشینی کنارشون و خودت بخو ای از ظرف اونا جدا غذا بخوری ناراحت میشن ... خلاصه سریع نشستم کنارشون و این دفعه چهار چنگولی رفتم داخل سینی و حسابی مرغ و نون آبگوشتی و سیب زمینی خوردیم ... چَلم کاری شده بود که نگو و نپرس ، ولی خیلی حال داد ... صدا یکی دوتا از بچه ها زدم گفتم بیاید سر سفره ... که مثل عقاب خودشون رو رسوندن و اون عرب های عراقی نیز ، بدون هیچ واکنشی هر کسی رو می آمد همسفره بشه با روی باز می‌پذیرفتند و لذت میبردن که همسفره دارن ... البته تا جایی پیش رفتیم که اینا دیدن ما خیلی گشنه هستیم ، دیگه سینی رو دادن تحویل خودمون و خودشون کشیدن کنار 😂 بعد از اون هر جا میرفتم میدیم فضای خوبیه ، کافی بود آستین هامو بالا بزنم دیگه همه چی ردیف بود ... تا جایی پیش رفتیم که دیگه تو یه لیوان مشترک ۱۰ بیست نفر عین خودِ عراقی ها آب و دوغ و شربت و ... می‌خوردیم، فکر کنم دیگه بدنمون حسابی واکسینه شده 😅 چون بعد برگشتن ، همه مریض شدن جز ما ها 😁 یادتون باشه این عراقیا سر سفره داری و همسفره داشتن خیلی مهمون نوازن ، فقط باید داخل یه ظرف اونم بادست بری تو کارش ❤️ فتحی زاد ۱۴۰۲/۰۶/۱۰ ─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─ جهاد فرهنگی شیراز @JahadefarhangiSHZ
جهاد فرهنگی شیراز
اونایی که خاطره منو عبدالعزیز و همچنین خاطره همسفره رو در اربعین مطالعه کردند، منتظر باشن اگر فرصت
قسمت اول ما سینه زدیم بی صدا باریدند... از هرچه که دم زدیم آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم... از آخر مجلس شهدا را چیدند... حقیقتا خدا هوای این آخر مجلسی ها و آخر صفی ها رو همه جا ویژه داره... قرار بود که صبح پنج شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ بعد از نماز، کاروان از کربلا حرکت کنه به سمت کاظمین و سامرا و نهایتا شب برگردیم نجف، تا آشپزمون غذایی آماده کنه برا شام ... اما شبِ حرکت ما با مدیر کاروان صحبتی کردیم و گفتیم... یه کار کن شب جمعه، حرم و بین الحرمین رو داشته باشیم... گفت چه کار کنیم... گفتم به جا پنج شنبه چهارشنبه صبح بریم کاظمین و سامرا و دوباره برگردیم کربلا، و صبح جمعه از کربلا بریم نجف... خب دیر وقت این تصمیم گرفته شد (حدود ساعت ۱۲ شب) و صبح زود باید حرکت می کردیم و لازم بود که هماهنگی های لازم با اتوبوس و... انجام بشه... البته یک سری شرط هایی نیز از سوی مدیر کاروان صادر شد... اول اینکه باید غذاهای حاضری مثل نون پنیر و کیک و آبمیوه استفاده بشه، چون شرائط پخت و پز و تهیه غذا نیست.. و شب نیز سامرا افطار یا شام هر چی بود میل شود و بعد برگردیم کربلا ... چون فرصت پخت غذا نیست و کسی نباید گلگی داشته باشه... دوم اینکه کمی به قیمت کاروان اضاف میشه... ساعت ۱ بامداد تصویب شد و صبح چهارشنبه حرکت کردیم... رسیدیم کاظمین، باید زمان رو مدیریت می کردیم... با راننده هماهنگ کردیم که از ضلع بازار نره... چرا؟ چون دیگه نمی شد این خانم بچه های کاروان رو از بازار بیرون کشید 😅 از خیابان و باب صاحب الزمان رفتیم که یه دونه مغازه هم نبود 😉 حالا خانواده ها هی می گفتند قبلا کاظمین بازار نداشت! 🤔 قبلا از بازار وارد حرم می شدیم 🧐 ما هم دیگه نخواستیم حاشیه درست بشه... گفتیم بازار در طرح توسعه حرم جا به جا شده 😅 خلاصه بعد از پیچوندن این خانم ها و بعد از زیارت حرکت کردیم به سمت سید محمد و سپس به سمت سامرا... مدیر کاروان برا صبحانه کیک و آبمیوه داد و برا نهار پنیر و گوجه و خیار... نهایتا رسیدیم به سامرا... اونم چ سامرایی... سامرایی که تا چند وقت قبل کلا دست اهل سنت بود اونم اهل سنت ناصبی که میونه خوبی با شیعیان نداشتند... مسجد سنی ها که کنار حرم امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) بود بیشتر مورد توجه بود تا حرم، دیوار های حرم نابود بود و اصلا رسیدگی نمی شد... رحمت خدا بر مدافعان حرم، بعد از حمله داعش و تخریب و بمب گذاری در حرم، این مدافعان بودند که آمدند و سامرا رو از چنگ داعش و سنی های ناصبی در آوردند و امروز به برکت خون شهدا وضعیت حرم بسیار عالی شده... گرسنه بودیم ولی خب رفتیم زیارتی کردیم، وسط زیارت یه چند تا از این بچه های وروژک کاروان که سریع میرن این سوراخ سنبه ها رو پیدا میکنند آمدند گفتند که آشپز خانه حرم غذا داره... رفتیم دیدیم از باقی مانده افطار شب قبل بود که تا گفتیم گرسنه هستیم سفره ای در رستوران حرم پهن کردند و ی پذرایی کاملی انجام دادن و این شد اولین غذای ما ته صفی ها در حرم ... اما این هنوز ابتدای یه غذای ته صفی بود... ادامه دارد... رضا فتحی زاد ۸ فروردین ۱۴۰۳
قسمت دوم بعد از صرف غذای ظهر رفتیم زیارت و استراحت، یعنی زیارتی کردیم و بعد رفتیم در سرداب امام زمان ی چرتی زدیم تا غروب، سرداب که میدونید کجاست؟ محلی در حرم که غیبت کبری امام زمان (عج) از اونجا آغاز شده و همچنان ادامه دارد 🥺 از خواب بلند شدیم و رفتیم وضویی گرفتیم و آماده نماز مغرب شدیم... درست زمانی که ما مشغول نماز بودیم، عده ای پشت درب رستوران صف کشیده بودند... نماز که تمام شد، نمازگزاران از ترس اینکه از نماز نگذاران عقب بمانند همه با پای برهنه دوان دوان هجوم آوردند 😂 حالا شکرش باقی بود که همه مسافر بودند و روزه نبودند وگرنه فکر کنم کشته در راه غذا می دادیم 🙄 رفتیم داخل صف، نفرات آخر از یک صف تقریبا ۲ سه کیلومتری بودیم 😬 بعد از لحظاتی انتظار... یکی از خدام آمد و گفت عقبی ها بیان جلو ۲ تا صف تشکیل شده 😜 ما هم مثل بچه های خوشحال آمدیم جلو 😍 اما با مقاومت عده ای روبرو شدیم 😕 حالا کیا؟ همونایی که موقع اقامه نماز داخل صفِ غذا بودند... خب نهایتا ، صف کنسل شد و همه برگشتند مجددا عقب... ما نیز منصرف شدیم و خواستیم برگردیم عقب... یه باره تعدادی از همون آقایانِ شاکی گفتند شما بمانید همینجا... نیاز نیست برگردید عقب... گفتیم نع... حق الناسه... این همه آدم پشت سر شما هستند... درسته برخی نماز نخواندند ولی توجیه شرعی نیست ما جلو بزنیم ... آیا همشون تک به تک راضی هستند 😳 خلاصه برگشتیم عقب و از بار قبل نیز عقب تر قرار گرفتیم 😩 توزیع غذا که شروع شد صحرای محشری به پاشد ... برنج و نخود بود که مردم رو از خود بی خود کرده بود و هر کس گوشه ای در حال میل کردن بود... برخی نیز برنج و نخود به دست مجددا وارد صف می شدند برای گرفتن دوباره غذا 🙄 ما ته صفی ها همچنان منتظر و نا امید ... و انگار هیچ کس جز آقا امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) و آقا امام زمان (عج) ما ته صفی ها رو نمی دید 😍 ادامه دارد... رضا فتحی زاد ۸ فروردین ۱۴۰۳
قسمت سوم در عجب بودم از کسایی که غذا گرفته بودند و هنوز حرص و طمع برای غذای مجدد داشتند... 😳 از این صف به اون صف بودند و... 😕 منم همینجور در فکر فرو رفته بودم که اینان آنقدر که به دنبال غذا، صرفا برای خود هستند، چرا برای سایر زوار حقی قائل نبودند، آیا قسمت ما غذای حرم نیست؟ 😢 در عالم خودم سیر میکردم که ناگهان با تنه ای که از پشت سر بهم وارد شد کمی به جلو رانده شدم و برگشتم به عالم صف... به خودم که آمدم متوجه شدم این اولین تنه نبوده و همینجور با چند تنه مسافتی از صف رو طی کرده بودم... 🤭 بعد از ساعتی نوبت به ما رسید... کمی که نزدیکتر شدیم خدامِ حرم، ما صف آخری ها رو جدا کردند و وارد رستوران کردند... این در حالی بود که مابقی صرفا طی بسته بندی، برنج و نخود رو سرپایی تحویل میگرفتند و سرپایی میل می کردند... بعد از ورود ما، درب رستوران بسته شد... دلمون خنک شد 🙊 انگار دنیای دیگری بود... انگار نظری حاکم شده بود... نظری که توجه ویژه به ما ته صفی ها داشت... روی میز ها سرشار از نعمت های بهشتی شده بود...😍 انواع رطب، سوپ، سالاد فصل، هندوانه، پرتقال، انواع مختلف دلمه و در نهایت برنج و مقدار قابل توجهی مرغ و دوغ ...😋 فقط نمیدونستیم از کجا و چ جوری شروع کنیم 😅 ولی یه انگشتی تو هر کدام میکردیم 🙈 البته آخر سر هم مقداری دلمه و برنج و مرغ برا تعدادی از همراهانمون گرفتیم و از رستوران خارج شدیم... 😉 واقعیتش اصلا تفاوت این همه میزان پذیرایی رو متوجه نشدم... ولی سریع یاد این بیت از شعر افتادم... ماسینه زدیم بی صدا باریدند... از هر چه که دم زدیم آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم... از آخر مجلس شهدا را چیدند ... حالا نه اینکه ما خالص بودیم و... نه، ولی قطعا به خاطر حضور بنده های خوب خدا کنار ما، ما بدا رو هم با اونا درهم خریدن و من بعد در هر امر خیری دوست دارم ته صف باشم و دیگران جلو... کلا خدا هوا این ته صفی ها رو خیلی داره... و البته متوجه شدم که خدا به همه روزی میده، یعنی همه رو سیر میکنه ولی رزق هر کسی یه جوری تعریف شده...☺️ رزق ما رو هم آقا امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) اون شب اینجوری رقم زدن... حالا نمیدونم اون نعمت به ما عنایت بود یا تلنگر...😢 پایان رضا فتحی زاد ۸ فروردین ۱۴۰۳
جهت دیدن خاطرات اربعین سال ۱۴۰۲ و نوروز ۱۴۰۳ که رفته بودم کربلا میتونید گزینه ها رو لمس کنید ببینید و شاید کمی هم بخندید ... 😊 فتحی زاد •خاطره منو عبدالعزیز اینجا •خاطره همسفره اینجا •غذای ته صفی ۱ اینجا •غذای ته صفی ۲ اینجا •غذای ته صفی ۳ اینجا امسال فکر نکم خاطره بگم 😅 جهاد فرهنگی شیراز @JahadefarhangiSHZ
جهاد فرهنگی شیراز
و اما اربعین ۱۴۰۳ ما هم بسته شد 😢
عطای بی منّت🔰 چقدر عطایش بی منت است حسیــــــــــــن... درسته سفرِ اربعین ما بعد از ورود به مرز تمام شد.. ولی، دست بردار نیست این آقای کَرَم.. هر جا که در مسیر برگشت بودیم،یکیو میفرستاد دنبالمون 🥺 اولین جا خرمشهر بود که پذیرایی مفصلی شدیم و بعدش آبادان. ظهر امروز هم که خیلی خسته بودیم، یکی توی جاده، در امیدیه جلومونو گرفتو برد تو حسینه ی منزلشون برا یه پذیرایی مفصلو استراحت و.. یا مثلا الان هنگام مغرب رفتیم باشت در امام زاده سید شمس الدین برا نماز. امامزاده ای که خارج از مسیر بود و کمی پَرت. بعدِ نماز آقا پِیْکِش رو با موتور فرستاد تو امامزاده دنبالمون. انگار از دل روستا دیده بودکه مهمان وارد حریمشون شده سوال کرد زائرید؟ گفتیم؛ بله، البته داریم بر میگردیم گفت؛ توی روستا ی موکبی داریم میاید استراحت کنید؟ شامی میل کنید؟ دیدیم دور از ادبه نپذیریم آخه با امید آمده بود دنبالمون گفتیم؛ باشه.. بریم به محضی که رسیدیم در دل روستا،اسکانی دادند در منزلشون که خودشون با چند تا ریسه و یه ضبط محرمی کرده بودند.. و اینکه با حضور ما تازه شروع کردند به طبخ غذا 😢 خب با حاج آقایی که همراهمون بود یه منبر و روضه ی خونگی هم گرفتیم البته.. چ رزقی داشتند اهل این خانه 😭 و اینجا بود که به خودم گفتم .. چقدر عطایش بی منت است حسیــــــــــــن.. رزق ما شام و رزق آنها روضه 😍 تا مطمئن نشه رسیدی به مقصد دست بردار نیست حسین مبادا زائرش خسته راه باشه و گرسنه و تشنه برسه مقصد❤️ و همچنان این مسیر برای تمام عاشقان ادامه دارد.. فتحی زاد _ اربعین ۱۴۰۳/۰۵/۲۹ جهاد فرهنگی شیراز @JahadefarhangiSHZ