🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#چطور_شد_که_چادری_شدم_
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز اول مدرسه ها بود. خیلی خوشحال بودم .مادرم به من گفت عجله کن روز اول دیر به مدرسه نرسی .من باخوشحالی ☺️چادرم راسر کردم وبه مدرسه رفتیم وقتی که به مدرسه وارد شدیم من از دیدن دوستانم تعجب کردم چون کسی مثل من چادر سر نکرده بود 😕😕
روزها میگذشت ومن به مدرسه میرفتم تا اینکه یه روز سرما خوردم وبه سختی به مدرسه رفتم در راه برگشت به خودم گفتم من که به سن تکلیف نرسیده ام وچادرم را چون حوصله نداشتم باز کردم واز ان روز دیگه چادر سر کردن برام سخت شد.😔😢
دم عید چند سال بعد که به سن تکلیف رسیدم خودم خجالت میکشیدم که بدون چادر بیرون میرم به مادرم گفتم برایم چادر مشکی بخره وبدوزه ومادرم خرید ومن چادر را سر کردم چون بدون چادر به نظر من خانمها لباس ندارن واندامشون مشخصه ..
خلاصه من حالا یه دختر چادری هستم وافتخار میکنم که در جامعه اسلامی به دنیا امدم وزندگی میکنم .🙂
باخودم قرار گذاشتم که در هیچ شرایطی حاضر نخواهم بود چادرم را کنار بزارم ..😇
@Jameeyemahdavi313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تلنگر ✨☝️
براے وقتت ڪه برنامه ریزے نڪنے
شیطون برات برنامه ریزے میڪنه....
#بجنب_به_خودت^ ^
@Jameeyemahdavi313
#طنز_جبهه 😍😂💯
به سلامتی فرمانده.....
دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت،حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ،
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم!
گفت:می گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست می گن؟!
گفتم:فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم:
اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ،یکی بود؛پیاده که شد،دیدم خیلی تحویلش می گیرند!!
پرسیدم:کی هستی تو مگه؟!
گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😊
#شهید_مهدی_باکری
@Jameeyemahdavi313 💫🍃
ملکی میدهد ندا که “حسین”
مژده این بار هم پدر شده است
صحن خشک دو چشمم امشب با
قدم نو رسیدهتر شده است
محمد حسن بیات لو
🎊ولادت حضرت رقیه(س)مبارک🎊
#ولادتت_مبارك_دختر_ارباب
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت64 ✍ #زهرا_شعبانے به بهونه دست پخت مامان به خونه برگشتم ولی بد
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت65
✍ #زهرا_شعبانے
صورتم خیسِ اشک بود ولی با این حرفش یهو خندیدم؛عین دیوونه ها.
بابا به شوخی تشر زد:
+نیشتو ببند،دخترم دخترای قدیم
سرمو انداختم پایین،میدونستم منظوری نداره و با خیلی از پدرا فرق میکنه ولی بازم شرمنده بودم.شرمنده بودم چون بابت حرفی که زدم به قول قدیمیا لایق کمربندم؛ولی میدونستم بابا به جای عصبانیت کمکم میکنه که راه درست رو انتخاب کنم.
یهو گفت:
+حالا چرا گریه میکردی؟
به گوشیم که تو دستم بود نگاه کرد و ادامه داد:
+بهت پیام داده بود؟
سریع گفتم:
–بابا باور کنین فقط چند بار نظرمو درمورد خودش پرسید؛اگرم شمارمو داره واسه اینه که همکاریم
+نمیخواد این حرفا رو بزنی؛من دخترمو بهتر از تو میشناسم
خوشحال شدم از اینکه بهم اعتماد داره.
+نگفتی چرا گریه میکردی؟
#امید
دیشب خونه نرفته بودم.آرام بانو و بابا هم بدجور نگران بودن ولی با یه تماس خیالشونو راحت کردم.سر مزار بابا محمدرضا نشستم و شروع کردم:
–سلام بابا،بازم منم و حرفایی که نمیتونم به کس دیگه ای بزنم.از دختر دوستت گذشتم ولی حالم بده چون این خواسته دلم نیست.اگه به صلاحه کمک کن به آرزوم برسم.
یهو یه صدایی از پشت سرم اومد:
+فکر نمیکردم اینقدر زود تسلیم بشی؛اونم تسلیمِ یه دختربچه لوسِ بابایی.
سرمو که برگردوندم دیدم عمو احمد رو به روم ایستاده.یعنی یسنا ماجرا رو بهش گفته؟شایدم خودش همه رو اتفاقی فهمیده.به هرحال خیلی برام جالب بود که دخترش رو اینطوری خطاب کرد.به احترامش از جام بلند شدمو سلام کردم:
–سلام
+علیک سلام...واقعا جالبه نه؟دختر من آرزوی پسر محمدرضاست.
تو دلم رخت میشستن.نفسمو محکم بیرون دادمو گفتم:
–ببخشید،خجالت میکشیدم موضوع رو مطرح کنم
+نیازی به عذرخواهی نیست.من با یسنا صحبت کردم؛همه ماجرا رو برام تعریف کرد.چیکار کردی که اینقدر از دستت شاکیه و هر چقدر ازش میپرسم چیزی بهم نمیگه؟
توی این مدت خیلی چیزا یاد گرفته بودم که یکی از مهم ترینش"راه گشا بودنِ صداقته"
و به همین دلیل برای عمو احمد هم اشتباهمو تعریف کردم که اگه بعدا فهمید گله مند نشه که دخترم راست میگفته.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄