#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت46
✍ #زهرا_شعبانے
تماس قطع میشه؛حس میکنم همه وجودم توی آتیشه.یعنی...نه نمیتونم باور کنم اون اشکا،اون همه معصومیت تو چهره امید تو روزای آخرِ سفر دروغ بوده باشه.
هرچند که پاهام قوتی ندارن ولی به هر زحمتی که شده وارد بالکن میشم.امید و آریا درحال بگو بخندن.سرفه ای مصلحتی میکنم و خیلی بی حال میگم:
–آقا امید گوشیتون زنگ خورد آرام خانم گفت براتون بیارمش.بفرمائید
گوشی رو از دستم گرفت و تشکری کرد.منم عین آدمی که تو جنگ شکست خورده باشه از بالکن بیرون اومدم.
#امید
خیلی گیج بودم؛آریا گفت:
+یسنا خانم چیزیش بود؟
–نمیدونم وقتی که اومد و گفت خوشحاله از اینکه برگشتم خونه،حالش خوب بود.
+مگه قرار بود برنگردی؟
وای همینو کم داشتم.یهو چشمم به اسم روی صفحه ی گوشی خورد؛ "آرش"
با شرمندگی میگم:
–چیزه...میشه یه لحظه بری بیرون؟
+چیزی شده؟
–نپرس
با دیدن حالم از بالکن بیرون رفت.دست از باد زدن کبابا کشیدم و پیغامِ آرش رو باز کردم.با شنیدنش نزدیک بود پس بیفتم؛یعنی یسنا اینو شنیده بود که اون حال رو داشت.با اینکه نمیخواستم کس دیگه ای از اشتباهی که کردم خبردار بشه ولی باید به آریا میگفتم.آریا از من یه سال کوچیکتره ولی نمیدونم چرا حس میکنم یه کوهِ تجربه ست.
آروم گفتم:
–آریا بیا تو
وارد شدو سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم و اون گفت:
+گند زدی امید تا الآن دغدغه مون این بود که بابات به این ازدواج راضی میشه یا نه؛حالا دیگه عروس خانمم ناراضیه.
بعد از کلی خودخوری همه سر میز شام نشستیم و مشغول خوردن شدیم.یسنا که کلا فقط غذاشو بهم میزد.واقعا داغون بودم ولی حال بد اون داغونترم میکرد.مامان و بابا و عمو احمد داشتن صحبت میکردن؛مامان گفت:
+من یسنا جان رو توی روزعاشورا تو تعزیه دیده بودم.نه یسنا؟
یسنا اصلا نمی فهمید چی میگفتن و با حالت گنگی گفت:
*هان؟بله یادمه
بخاطر لحن عجیب غریبش همه خندیدن بجز منو آریا بعد بابا گفت:
+این احمد خانِ فاتح...
از تعجب صدام رفت هوا:
–فاتح؟فاتح که فامیلِ...
حتی نمیتونستم بگم "فاتح فامیل ماست" چون عمو احمد فکر میکرد من فامیلم صالحیه.واقعا معنی اصلی کلمه "مخمصه" وضع الآن منه.بابا که مکث منو دید خیلی جدی گفت:
+فرصتش پیش نیومده بود که بهت بگم؛احمد پسرعموی منه.
–مگه میشه؟
معلوم بود که نمیخواست تو جمع توضیح بده چون به مرتضی به طور نامحسوسی اشاره کرد واسه اینکه مرتضی هیچ چیزی درمورد اینکه من برادرش نیستم نمیدونست و حتی موقع دعوای من و بابا تو حسینیه بود.و قطعا این موضوع مربوط به زمان به دنیا اومدن من میشد.نفسی بیرون داد و گفت:
+حالا بعدا بهت میگم
خیلی کنجکاو بودم ولی باید صبر میکردم.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄