تلنگر⚠️
کاش گناهان ما مثل گناهان
شهدااا
ترک نماز شب و دیر شدن نماز اول وقت بود ...
@Jameeyemahdavi313
•••
#خاطراتیکسربازعراقے🖇.•
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بڪشیم...
آوردنش سنگر من؛
خیلے کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد.
گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینے کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سنسربازی رو کم کرده؟»
جوابش خیلے من رو اذیت کرد.
با لحن فیلسوفانه ای گفت:
« سن سربازی پایین نیومده ، #سنعاشقے پایین اومده.»
#شادیروحپرفتوحشھداصلوات🥀.•
••
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت68 ✍ #زهرا_شعبانے تو اتاق بودم و داشتم از استرس میمردم.فاطمه گ
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت69
✍ #زهرا_شعبانے
با توجیحی که کرد روی تختم نشستم و گوش به جملات بعدیش سپردم:
+خب،فکر میکنم توی این مدت همدیگه رو خوب شناختیم ولی برای اینکه حرفی باقی نَمونه بازم میگم.من پسر شهید محمدرضا صالحیم ولی این موضوع دلیل نمیشه که حسین و آرام رو پدر و مادرم ندونم و توقع دارم که اگر خدا خواست و ازدواج کردیم شما هم به همین چشم بهشون نگاه کنین.
–قطعا همین طوره
و ادامه داد:
+قبلا هم گفتم من تا ۱۷ سالگی یه آدم معمولی بودم و سرم تو لاک خودم بود ولی از اون به بعد با کسایی آشنا شدم که مسیر زندگیمو به یه سمت دیگه ای کشوندن اما خودتون بودین و دیدین؛تصمیم گرفتم حماقتامو کنار بذارم و یه زندگی درست برای خودم بسازم.پایه این زندگی شده توکل به خدا و تلاش خودم...خانم یسنا فاتح میشه توی این زندگی همراهم باشی؟
سرمو بالا آوردم و به چشماش نگاه کردم.صداقت،مظلومیت و خیلی چیزای دیگه رو میشد توشون دید.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–اگه اون موقع حرفاتونو باور نکردم به این خاطر نبود که آدم بد دلیم،فقط نگران آینده ام بودم.اما شهید صالحی خیالمو راحت کرد؛باید بگم توی پدر داشتن شانس بزرگی آوردین؛چه شهید صالحی چه آقا حسین.
خندید و گفت:
+کاملا موافقم،حالا جوابتون چیه؟همسر من میشین؟
یه لبخند خجول زدم و سرمو پایین انداختم.بلند شد و گفت:
+پس بریم شیرینی رو بخوریم
داشت به سمت در اتاق میرفت که گفتم:
–ازدواج با شما یه حُسن دیگه هم داره
با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد:
+چه حسنی؟
–بودن کنار مادر مهربونی مثل آرام جون،من خیلی وقته که مادرمو از دست دادم.
لبخندی زد و گفت:
+بریم؟
–بریم
#امید
هر دو فاتح میدون بودیم و خوشحال...با هم از اتاق بیرون اومدیم و وارد سالن شدیم.بقیه گرم گفت و گو بودن ولی با دیدن ما همه ی حواسا جمع شد.توی این مدت از آریا یاد گرفتم دیوونگی یکی از بهترین حسای دنیاست.به همین خاطر به سمت ظرف شیرینیا رفتم و از روی میز برش داشتمو با وجودی که پر از حس شعف بود گفتم:
–وقتشه دهنمونو شیرین کنیم.
همه خندیدن و شروع کردن به کف زدن.مامان بلند شدو یسنا رو بغل کرد و گفت:
*دورت بگردم دختر خوشگلم
+خدانکنه آرام جون
*نخیر،از این به بعد باید به من بگی مامان
همه زدن زیر خنده و منم شیرینیا رو پخش کردم.
🌹
آریا گفت:
+حالا چرا مهران با ما نیومد قدم بزنه؟
–بیچاره از صبح درگیرِ خواستگاری من بود فرداهم دانشگاه داره؛رفت بخوابه.
+میگم امید
–هوووم
+فاطمه خانم...چند سالشه؟
با چشمای گرد شده بهش خیره شدمو بعد از یه مکث کوتاه زدم زیر خنده:
–خدایا شکرت،از این به بعد منم میتونم این دیوونه رو اذیت کنم
با تعجب گفت:
+یعنی چی؟
–یعنی اینکه جناب عالی هم عاشق شدی و من میتونم به تلافی تمام آزار و اذیتات دمار از روزگارت دربیارم
+کی گفته من عاشق شدم؟
انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و گفتم:
–آها این مرحله اوله...مرحله انکار
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
#هوالعشق💞
#امیــــــدِ_دایــــے
#پارت70
✍ #زهرا_شعبانے
+کی گفته من عاشق شدم؟
انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و گفتم:
–آها این مرحله اوله...مرحله انکار
خواست اعتراض کنه:
+امید...
پریدم تو حرفش:
–ببین بخوای بگی عشق چیه؟عاشق کیه؟ و این حرفا کلاهمون میره تو هم،مگه من اعتراف نکردم تو هم باید اعتراف کنی.
+بعد دوسال اعتراف کردی برادرِ من...
عین کسی که کشتیاش غرق شده باشه ادامه داد:
+وای امید ما تازه واسه تو ،از هفت خان رستم گذشتیم حالا یه هفت خان دیگه شروع شده.
یه نگاه آروم بهش کردم:
–تو این مدت خیلی جور منو کشیدی؛مطمئن باش امید واسه اینکه تو به آرزوت برسی مثل یه بمب هیدروژنیه.
خنده خجولی کرد و گفت:
+فعلا نگو آرزو،فعلا حال دلمو نمیفهمم
–طبیعیه،هنوز بهت ثابت نشده که عاشق شدی
🌹
امشب قراره که بزرگترا تاریخ عقد و مقدار مهریه رو مشخص کنن ولی از اونجا که لوله آب عمو احمدینا ترکیده و کارگر تو خونه شون کار میکنه؛یکی از اقوامشون موند پیش کارگرا و قراره اونا بیان خونه ما.
بالاخره ساعت۸:۳۰ عمو احمد و یسنا اومدن و نشستن تا بحث رو شروع کنیم ولی بابا مدام میگفت یکم دیگه صبر کنین و هیچ کدومِ ما نمیدونستیم که چی تو سرش داره.
حدود ساعت ۹ بود که صدای آیفون بلند شد.با همه سوالایی که داشتم وارد آشپزخونه شدم و به آیفون نگاه کردم.با دیدن پدربزرگ و مادربزرگ توی مانیتور، استرس همه وجودمو گرفت.رو به سمت سالن گفتم:
–بابا، پدربزرگ و مادربزرگ اومدن
+درو باز کن
خیلی خوب میدونستم که پدربزرگ با عمو احمد مشکل داره و این قطعا سد محکمی برای رسیدن به یسنا بود:
–ولی بابا...
+گفتم درو باز کن؛من خودم دعوتشون کردم.
فهمیدن نقشه بابا کار سختی بود ولی به ناچار درو باز کردم.همه از جاشون بلند شدن و برای استقبال به سمت در ورودی رفتن.وقتی پدربزرگ و مادربزرگ وارد شدن؛همه در حال سلام و احوال پرسی بودن تا اینکه چشم پدربزرگ به عمو احمد خورد.یهو فضای سنگینی خونه رو برداشت و بعد از چند ثانیه پدر بزرگ با صدای بلندی گفت:
*حسین، پدر زنِ پسر من اینه؟
بابا با آرامش جوابشو داد:
+آقاجون ۲۰ سال از اون ماجرا گذشته،زندگی این بچه هارو به خاطر یه کینه قدیمی خراب نکنین.
*منو کشوندی اینجا که نصیحتم کنی؟
+من همچین قصدی ندارم،فقط نمیخوام پسرم بخاطر چیزی که تا چند وقت پیش ازش خبر نداشته آسیبی ببینه
*فکر کنم امید بیشتر از اینکه پسر تو باشه؛پسر منه
توی این مدت، زیادی به بابا وابسته شده بودم و به هیچ وجه تحمل نداشتم که کسی باهاش اینطور حرف بزنه.جلو رفتم و رو به روی پدربزرگ ایستادم:
–اولا که من نوه تونم نه پسرتون،ثانیاً یه سوال دارم.اصلا عشق تو قاموس شما معنی شده؟
با شنیدن این کلمات وجودش پر از عصبانیت شد و خواست بزنه تو گوشم که بابا دستشو گرفت و گفت:
+با صحبت میشه این موضوع رو حل کرد؛نیازی به دست بلند کردن رو بچه من نیست.
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
@Jameeyemahdavi313
┄┅═✼💗 ✼═┅┄
سلام 😃
حال و احوال😊
😍میریم که شروع کنیم یه روز خوب و و پر برکت رو 🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
خدایاشروع سخن نام توست
وجودم به هرلحظه آرام توست
دل ازنام ویادت بگیرد قرار
خوشم چونکه باشی مرا درکنار
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
@Jameeyemahdavi313