eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف وصد حیف که از بی خبرانیم هنوز 🌼 @Jameeyemahdavi313
❤️ سردار سر بريده‌ے دنيا، سلام عشق عاليجناب حضرٺ دريا، سلام ‌عشق شمس و قمر بہ گنبدتان بوسہ ميزنند خورشيد ڪربلاے معلے، سلام‌ عشق ❣اَلسلام علی الحسین ❣وعلی علی بن الحسین ❣وعلی اولاد الـحسین ❣وعلی اصحاب الحسین @Jameeyemahdavi313
یعنی چه؟ یعنی اینکه انسان به کاری مشغول شود و متوجّه نتیجه‌ی آن کار نباشد. ضرر دارد؟ یا برایش منفعت دارد؟! خیلی از افراد را می‌بینیم که متحیّر و در این دنیا سرگردانند، نمی‌دانند باید چه کار کنند! چون اهل غفلت هستند. غفلت نسبت به هدفی که خدای تعالی آنها را به آن منظور خلق فرموده و در این دنیا قرارشان داده که به آن هدف برسند. فراموش کرده‌اند! غفلت نسبت به حقیقت وجودی خودشان دارند. فراموش کرده‌ که، چه موجودی است! خدای تعالی انسان را از چه، برای چه و در کجا خلق کرده است. وقتی این غفلتها سراغ انسان آمد، این بیماری به انسان عارض شد، از عوارض آن این است که در این دنیا متحیّر است. نمی‌داند باید چه کاری انجام دهد. به هر طرفی می‌رود. از هر طرف که باد بوزد، همراه باد می‌رود. مثل هَمَجٌ الرَعَاع است. چون هدف و ثبات ندارد. چون ارزش وجودی خود را نادیده گرفته است. لذا امام صادق عليه‌الصّلاةوالسّلام می‌فرمایند؛ این افراد مانند هَمَجٌ الرَعَاع هستند. «يَمِيلُونَ مَعَ كُلِّ رِيحٍ» با هر بادی میل می‌کنند و به هر طرف می‌ روند. همه‌ی اینها در حالی است که، خدای تعالی ما را هدفمند خلق کرده است. انسان را خلق فرموده که خلیفه‌اش باشد. 🔰استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی @Jameeyemahdavi313
❣امام حسین علیه‌السّلام (به عمر سعد) میفرمایند: من می‌توانم تو را نجات بدهم و درمان کنم. تو الآن بیهوش هستی و نمی‌فهمی. آقا پیک فرستادند که برود و با او صحبت کند. صحبت کرد و نشد. خود آقا رفتند و با عمر سعد صحبت کردند. بهانه آورد. گفت: به من گفته‌اند که زن و بچّه‌ات را می‌کشیم. فرمودند: من زن و بچّهٔ تو را امان می‌دهم. ما حفظشان می‌کنیم. گفت: خانه‌ام را خراب می‌کنند. فرمودند: من خانه‌ای در مدینه بزرگتر از خانه‌ٔ تو دارم. آن را به تو می‌دهم. هر چه گفت، آقا فرمودند که آن را به تو می‌دهیم، حتّی دنیا را هم بخواهی، ما به تو می‌دهیم. پیش ماست. امام علیه‌السّلام معدن رحمت و برکت هستند. مهربان‌اند. ببینید آقا بر در خانه‌اش رفته است و می‌فرماید: بیا تا من تو را نجات بدهم. می‌گوید: نه، من نمی‌توانم از مُلک ری دل بکنم! این‌قدر انسان سقوط می‌کند و پایین می‌آید که سعادت ابدیِ خودش را به یک هدف ناچیزِ بی‌مقدارِ پست دنیایی می‌فروشد. که آقا فرمود: تو هرگز از گندم رِی نخواهی خورد. گذاشتند و آمدند. امام زمان ارواحنافداه با ما همین مشکل و دردسر را دارند. روایت داریم امام زمان ارواحنافداه وقتی ظهور می‌فرمایند بیشتر از جدّشان رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌واله، از دست جهلای شیعه آزار می‌بیند. نمی‌خواهند پایین بیایند. هوای نفس در قلبشان ریشه کرده نمی‌خواهند کنار بگذارند. آقا را قبول دارند ولی دل از نفسانیّت و حبّ دنیا نمی‌توانند بکنند. 🔰استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی @Jameeyemahdavi313
: 💠اعلَموا اَنَّ حَوائِجَ النّاسِ اِلَیکُم مِن نِعَمِ اللهِ عَلَیکُم، فَلا تَمَلُّوا النِّعَمَ فَتُحَوَّلَ اِلی غَیرِکُم؛ ❇️بدانید که نیازمندی‌های مردم به شما، از نعمت‌های الهی بر شماست. پس از این نعمت‌ها خسته نشوید که هر آینه به سوی دیگران سوق یابد. 📚مستدرک الوسائل، ج۱۲، ص ۳۶۹ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 584 @Jameeyemahdavi313ر
✋ سلام بر تو ای پیشوای اهل اسلام؛ ای مولایی که هرکس دلش را تسلیم تو کند به مقصدش خواهی رساند. سلام بر تو و بر آن روزی که جهان و جهانیان تسلیم امر تو خواهند بود. 🕊 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🕊 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۵ شهریور ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 27 August 2021 قمری: الجمعة، 18 محرم 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم ( 5 شهریور 1400 ) • روز بزرگداشت و تولد "محمد بن زكرياي رازي" دانشمند نامدار جهان اسلام (244ش) • استعفای دولت "جمشيد آموزگار" و تشكيل دولت عوام فريب "جعفر شريف‏ امامي" (1357ش) • تعويض تاريخ موهوم شاهنشاهی به سال هجری شمسي (1357ش) • اعلام ملي شدن كليه معادن كشور (1359ش) • روز داروسازي 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️31 روز تا اربعین حسینی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
بسم الله المهدی عج💚 ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎 به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚 به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید @In_the_name_of_Aallah
♥ سلام بر مولای مهربانم سلام بر خورشید عالم سلام بر آیه عُظمای خداوند سلام بر وعده‌‌ ضمانت شده خداوند سلام بر باقی‌مانده خداوند بر روی زمین سلام بر شما و بر روزی که تمام خلق تجلّی آیات خداوند را در شما به تماشا خواهند نشست 🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
⚠️حواسمان به غربال‌های آخرالزمان باشد! امام صادق علیه‌الصّلاةوالسّلام قسم می‌خوردند و می‌فرمایند: «غربال می‌شوید، غربال می‌شوید، غربال می‌شوید». حواستان باشد. پیچ و ‌مهره‌هایتان را محکم کنید! شما را نگیرد. دستتان از دامان اهلبیت عصمت و طهارت علیهم‌الصّلاةوالسّلام جدا نشود. دستتان از دامان امام زمانتان کوتاه نشود. ⚠️روایت داریم حتّی قائلین به امامت امام زمان ارواحنافداه می‌روند - امام که دروغ نمی‌گوید روایت داریم - یک تعداد کمی می‌مانند. آنهایی که متمسّک هستند، محکم دست به دامان امام زمان ارواحنافداه زده‌اند، نمی‌گذارند این‌ سیلاب‌ها و طوفان‌ها این‌ها را بکَند و ببرد. یک‌ زمانی می‌رسد قائلین به امامتش دست از امامت امام زمان ارواحنافداه می‌کشند، رها می‌کنند و می‌روند. 👈چطور جدّش را در کربلا رها کردند رفتند؟ ✨مگر شیعه نبودند؟ ✨مگر با امام حسین علیه‌الصّلاة والسّلام نیامده بودند؟ ✨مگر منزل به منزل با امام حسین علیه‌الصّلاة والسّلام نبودند؟ ✨مگر نماز جماعت‌هایشان را پشت سر امامشان نمی‌خواندند؟ ✨شب عاشورا گذاشتند، رفتند! 💠استاد حاج آقا زعفری زاده 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
✨بد را خوب، و خوب را بد نبینیم! ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: هر معصیت و ظلمی که در دیگران بالفعل موجود است، در ما نیز بالقوه وجود دارد. خدا کند شرایط آنها برای ما تحقق پیدا نکند و به آزمایش آنها مبتلا نشویم! خدا به ما توفیق و تنبه دهد که اگر در ابتلا و آزمایش قرار گرفتیم، بد را خوب، و خوب را بد نبینیم! 📚در محضر بهجت، ج۱، ص۱۲۱ @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_ششم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 کدوم آشپزی تو دنیا می‌تونه همچین غذایی بپزه؟ مادر خندید و
🌹 –کاش می‌موندی ببینی چی خرید. ستاره جرعه‌ایی از چایی که برایش آورده بودم را خورد و با طمانینه گفت: –والله، نفهمیدم چی خرید. ولی دیدم یه جعبه‌ی چوبی خیلی خوشگل از فروشنده گرفت و تشکر کرد. حالا فروشنده چی توی جعبه گذاشته بود من ندیدم. جعبش بهش میخورد مال گردنبد باشه، آخه جعبه‌ی انگشتر کوچیکتره. هراسان پرسیدم خب بعدش کجا رفت؟ جرعه‌ی دیگری از چای‌اش خورد. –خب معلومه دیگه، سوار ماشینش که جلوی مغازه پارک کرده بود شد و رفت. لبهایم را شروع به گاز گرفتن کردم. نکند برای کسی خریده، نکند می‌خواهد نامزد کند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. پرسیدم: –دقیقا چند روز پیش دیدیش؟ تاملی کرد. –فکر کنم پری روز بود. موقع برگشت از باشگاه دیدمش. سرم را به علامت تایید تکان دادم و نجوا کردم. موقعی که از شرکت برگشته رفته خرید. ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: –میگم بریم از اون طلا فروشه بپرسیم؟ به نظرت بهمون میگه چی بهش فروخته؟ ستاره خندید. –وا! چه حرفهایی میزنی، یارو مگه بیکاره که بیاد به ما بگه چی فروخته؟ اولین حرفی که میزنه میگه شما چیکار دارید. –خب بابتش بهش پول می‌دیم. نوچ نوچی کرد. –اُسوه جان، تو من رو یاد دیوونه بازیهای اون زمان خودم میندازی. بابا اونا چندین ساله تو این محلن، قشنگ همدیگه رو می‌شناسن. با هم سلام و علیک دارن. می‌خوای بری بپرسی که بزار کف دسته پسره، بهت نمیگه چی خریده که هیچ، آبروتم میره. شاید واسه مامانش کادو خریده خب. ذهنت رو درگیر نکن. ولی نمی‌توانستم، ذهنم بد جور درگیر شده بود. ستاره بلند شد. من دیگه باید برم. امدم یه سر بهت بزنم. وقتی مرا در فکر دید ادامه داد: –ای بابا، اگه می‌دونستم در این حد فکرت مشغول میشه نمی‌گفتم. –آخه برام خیلی عجیبه. ستاره فکری کرد و گفت: –میخوای به مامانم بگم فردا که رفت پیاده روی از زیر زبون مادرش بکشه؟ لبم را گاز گرفتم. –نه بابا زشته. آخه بره چی بهش بگه؟اصلا تو خودت چی به مامانت بگی؟ نه نه، تابلو میشه. آبروم پیش مامانتم میره. –نه اونجوری که، من یه حرفی همینجوری میندازم که پسر مریم خانم رو دیدم، ببینم مامانم چی میگه، شایدم خودش رفت پرسید. –باشه، اگر فکر می‌کنی نتیجه میده بگو. بعد از رفتن ستاره، آنقدر در خانه راه رفتم که کمر درد گرفتم. به فکرم رسید تنها راه فهمیدن این که موضوع از چه قرار است فقط یک نفر است آن هم نوراست. او تنها منبع اطلاعاتی من است. فکر نکنم از کانال ستاره به نتیجه برسم. گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌‌ی نورا را گرفتم. گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد. نگران شدم. دوباره شماره‌اش را گرفتم. دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بی‌جون و ضعیفی را شنیدم. –سلام اُسوه جان، خوبی. معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم: –سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ –دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید. –حالت خوب نیست؟ –خوبم، اُسوه الان می‌تونی بیای پیشم؟ از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت: –من طبقه‌ی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمی‌دونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟ –اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام. –آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم. بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقه‌ی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم. –باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که می‌گی باز دوباره؟ –تو کی خونه‌ایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشم‌هایم گرد شد. –مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد. –بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟ نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمه‌ی آسانسور را زدم و گفتم: –یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم... –مگه تو دکتری؟ –خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت: –دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم. از حرفش لبخند زدم. –یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟ مادر را بست و رفت. گاهی فکر می‌کنم من بچه‌ی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر می‌کنم، می‌بینم نه بابا من دختر خودش هستم. وقتی پا به کوچه‌‌شان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم.گوشی‌ام را از کیفم دراوردم و شماره‌ی نورا را گرفتم.
گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد. نگران شدم. دوباره شماره‌اش را گرفتم. دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بی‌جون و ضعیفی را شنیدم. –سلام اُسوه جان، خوبی. معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم: –سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ –دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید. –حالت خوب نیست؟ –خوبم، اُسوه الان می‌تونی بیای پیشم؟ از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت: –من طبقه‌ی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمی‌دونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟ –اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام. –آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم. بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقه‌ی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم. –باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که می‌گی باز دوباره؟ –تو کی خونه‌ایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشم‌هایم گرد شد. –مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد. –بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟ نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمه‌ی آسانسور را زدم و گفتم: –یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم... –مگه تو دکتری؟ –خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت: –دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم. از حرفش لبخند زدم. –یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟ مادر را بست و رفت. گاهی فکر می‌کنم من بچه‌ی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر می‌کنم، می‌بینم نه بابا من دختر خودش هستم. وقتی پا به کوچه‌‌شان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم. گوشی‌ام را از کیفم دراوردم و شماره‌ی نورا را گرفتم. –نورا جان برادر شوهرت که خونس. با تعجب گفت: –کی گفته؟ –ماشینش جلوی در پارکه. –نه، خونه نیست، گفتم که سه‌تایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن. وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفته‌اند. فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر می‌شود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی با من مهربان شده بود. دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن را زد. وارد حیاط شدم. با دیدن تخت گوشه‌ی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت. بخصوص مفقود شدن قلب چوبی‌ام. از همان روز بود که دیگر قلب چوبی‌ام را ندیدم. همه‌ی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایده‌ایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. با دیدن باغچه فکر کردم شاید آن روز از کیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظر گذراندم. جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی، چیزی نبود. به راه پله‌ها که رسیدم صدای نورا آمد. –بیا بالا. نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز می‌پوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته. فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکار رابطه‌ایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل می‌کردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقه‌ی بالا رفتم. نورا با دیدنم تعجب زده پرسید: –تو چته؟ من هم از دیدن چشم‌های قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد. –نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟ سعی کرد لبخند بزند. –خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بود و دو عدد پشتی که جلویش مثل خانه‌های قدیم پتویی با ملافه‌ی سفید پهن بود. صدای نورا مرا از بهت درآورد. –چرا ماتت برده، برو بشین دیگه. جلوی پنجره‌ی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم. نورا یک پیش دستی میوه روی میز جلوی کاناپه گذاشت و گفت: –چیه؟ امروز یه جوری هستیا. برگشتم طرفش. –از خودت خبر نداری.اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه. سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی صورتی‌اش شروع به بازی کرد. کنارش نشستم و چشم به چینهای پیراهنش دوختم. –چی شده نورا؟ اینجوری من پس میوفتما، اگه میخوای جنازم رو دستت نمونه زود بگو. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
چشم‌های بی‌حالش غرق اشک بود و فقط معطل یک پلک زدن بود که سرازیر شوند. دستش را گرفتم. –کسی مُرده؟ پلک زد و اشکهایش مثل کریستالهای یخ بر روی گونه‌هایش افتاد. –نه، اتفاقا برعکس. ابروهایم در هم رفت. –یعنی چی برعکس؟ یعنی یکی زنده شده؟ بینی‌اش را بالا کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد دو ورق دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کمی سرم را خم کردم تا بتوانم به جشم‌هایش نگاه کنم. –آخه یعنی چی؟ کی زنده شده؟ زنده شدن که گریه نداره؟ نالید. –آخه الان وقتش نبود. حالا دیگه؟ حالا که من شاید دیگه نباشم؟ دوباره اشکهایش سرازیر شدند. از حرفهایش گیج شدم. اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. بلند شدم و جلوی پایش زانو زدم. –نورا جان، من رو دق دادی، درست حرف بزن ببینم چی شده. به چشم‌هایم زل زد و گفت: –من، من، حامله‌ام. در جا میخکوب شدم. کمی طول کشید تا بتوانم حرفش را در ذهنم تجزیه کنم. –تو چی‌گفتی؟ درست شنیدم؟ اشاره به شکمش کردم. –یعنی الان اون تو بچس؟ سرش را تند تند تکان داد. –واقعا؟ –من احساسش می‌کنم. بلند شدم. –یعنی چی؟ مگه آزمایش ندادی؟ سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره نشستم و صدایم کمی بالا رفت. –آزمایش ندادی بعد میگی حامله‌ام؟ –من مطمئنم که حامله‌ام. اون تکون می‌خوره. امروز وقتی به مادرم گفتم باورش نشد گفت غیر ممکنه، آخه اونجا که بودم با مادرم پیش چندتا دکتر رفتیم اونا گفتن مریضی من طوریه که نمی‌تونم باردار شم. آخه من مشکلات هرمونی هم داشتم. به شوخی گفتم: –این آقا حنیفم امده چه داغونی رو گرفته‌ها، یه مریضی هست که تو نداشته باشی. بالاخره خنده بر لبهایش نشست و گفت: –به خاطر مشکلات هورمونی که داشتم هر چند وقت یه بار فکر می‌کردم باردارم و می‌رفتم آزمایش می‌دادم. همیشه هم جوابش منفی بود. برای همین این بار دیگه نرفتم آزمایش. کنارش نشستم. –خدا خیرت بده. اون دفعه‌ها میرفتی آزمایش میدادی نبوده، حالا آزمایش نداده میگی هست؟ حالا به آقاتون گفتی؟ –نه، آخه بازم می‌ترسم اشتباه کرده باشم. دستش را کشیدم و بلندش کردم. –پاشو لباس بپوش، چرا روزه شک دار می‌گیری. آزمایشگاه همین بغله دیگه، میریم آزمایش بده. راهی تا سر چهار راه نیست که تنبلی می‌کنی. –دستش را آرام از دستم بیرون کشید. –امروز بی‌بی چک گذاشتم مثبت بود. –خب اگه مثبت بوده، پس چرا ناراحتی؟ –آخه مادرم میگه... حرفش را تمام نکرد. –چیه؟ میگه توهم زدی؟ سرش را پایین انداخت. –امیدوار شدم، پس همه‌ی مامانا اینجوری هستن. ببین نورا بیا الان بریم یه آزمایش خون بده، تمام. با عجز نگاهم کرد. –اگه نباشه چی؟ نمی‌دانستم چه بگویم، نکند واقعا خیالاتی شده است. آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شد و به آزمایشگاه رفتیم. آزمایشگاه خلوت بود. یعنی به جز من و نورا کسی نبود. اینم از محسنات درمانگاههای خصوصی است دیگر. بعد از این که از نورا خون گرفتن گفتن دو ساعت دیگر جواب آماده می‌شود. به خواست نورا فوری به خانه برگشتیم. به نورا گفتم: –من میرم خونمون دو ساعت دیگه خودم میرم جواب رو می‌گیرم. با استرس گفت: –همونجا جواب رو ازشون بپرسیا، بعدم زود زنگ بزن بهم بگو. لبخند زدم. –نگران نباش، حالا بگو ببینم اگه جواب مثبت باشه مژدگونی من چیه؟ –هر چی بخوای. به طرف خانه که می‌‌رفتم با خودم فکر کردم اصلا نورا حامله هم باشد با این حالش می‌تواند بچه نگه دارد. نکند بلایی سر جنین بیاید و حال نورا بدتر شود. من هم برای جواب آزمایش استرس گرفته بودم. تسبیح را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. کلا مسئله‌ی راستین را فراموش کردم و ماجرای نورا تمام فکرم را اشغال کرد. حالا چطور برای گرفتن جواب آزمایش نورا، از خانه بیرون بروم. مادر دوباره گیر می‌دهد. نزدیک اذان مغرب بود. وضو گرفتم و آماده شدم. رو به مادر گفتم: –مامان جان من امروز میرم مسجد نماز بخونم. مادر گفت: –پس صبر کن منم آماده شم با هم بریم. خیلی وقته مسجد نرفتم. "ای خدا حالا چیکار کنم؟" همان موقع زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادر گوشی را برداشت. فهمیدم امینه است. مادر گفت: –باشه بیا. نه بابا خونه‌ایم. –در دلم از خوشحالی کلی به جان امینه دعا کردم. مادر گوشی را قطع کرد و گفت: –من نمی‌تونم بیام، امینه گفت شوهرش می‌خواد پنج‌شنبه، جمعه بره شهرستان. اون رو با آریا میاره میزاره اینجا. –واسه چی میخواد بره شهرستان؟ –مثل اینکه یکی پولش رو خورده، میخواد بره جلوی در خونش. –باشه پس من برم دیگه. –امدنی دوغ هم بگیر. –چشم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 585 @Jameeyemahdavi313ر
°•🌱 بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی ای نعمت‌ خاصّ خدا سلام ؛ به قَلبَت سلام ؛ به چَشمَت سلام ؛ به رنج و به بغض و به صبرت سلام @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۶ شهریور ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 28 August 2021 قمری: السبت، 19 محرم 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹حرکت کاروان اسراء به سمت شام، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️15 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️30 روز تا اربعین حسینی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
♥️ روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح بردن نام بن علی می چسبد ❣اَلسلام علَی الْحسَیْن ❣و علی علی بْن الْحسین ❣و علی اولادالحسین ❣و علی اصحاب الحسین @Jameeyemahdavi313
♥ سلام نرگس زیبای خلقت چه زیبا فرمودید: برای فرجتان دعا کنیم و چه غریبانه فرمودید: زیاد دعا کنید زیرا نیک می دانید گشایش خلقت در فرج‌ شما می باشد و بس پس دعا می‌کنیم با هم و در هر حال 🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
📌 سفیانی کیست؟ - ۲ 🗺 مکان خروج او: حضرت علی(علیه‌السلام) می‌فرمایند: «سپس پسر جگرخوار (یعنی هند، همسر ابوسفیان) از وادی یابس خروج کند تا در منبر دمشق نشیند.»*۱ ⏳ مدت حکومت سفیانی: امام صادق (علیه‌السلام) فرمود: «سفیانی از علائم حتمی است. خروج او در ماه رجب و از آغاز خروجش تا پایان آن، جمعاً ۱۵ماه می‌باشد که در ۶ماه آن جنگ و پیکار می‌باشد و چون شهرهای پنجگانه (دمشق، حمص، فلسطین، اردن و حلب) را تصرف کرد، ۹ماه فرمانروایی می‌کند.»*۲ 💀 محل مرگ سفیانی: حضرت علی (علیه‌السلام) ذیل آیهٔ ۵۱ سورۀ سبا ﴿اگر ببینی هنگامی که فریادشان بلند می‌شود امّا نمی‌توانند (از عذاب خدا) بگریزند...﴾ می‌فرمایند: «کمی پیش از قیام قائم ما، مهدی (عجل‌الله فرجه)، سفیانی خروج می‌کند و ۹ماه حکومت می‌کند و لشکریان او به مدینه وارد می‌شوند تا اینکه به بیدا برسند. در آنجا خداوند آن‌ها را در آن سرزمین فرو می‌برد.»*۳ 🔺 با فرض صحت روایت بالا و مانند آن تمامی اخباری که از فرورفتن لشکری در صحرای بیدا خبر می‌دهند و مورد قبول شیعه و سنّی است، همگی مربوط به سفیانی و برنامه‌ها و کارهای او می‌شود و لازم به یادآوری است که از پاره‌ای از روایات استفاده می‌شود که امکان دارد سفیانی منحصر به یک فرد نباشد بلکه اشاره به صفات و برنامه‌های مشخص باشد که در طول تاریخ، افراد زیادی مصداق آن بوده‌اند؛ ازجمله روایتی از امام سجاد(علیه‌السلام): «خروج سفیانی از مسائل حتمی و مسلّم است و در برابر هر قیام‌کننده‌ای یک سفیانی وجود دارد.»*۴ 📚 ۱. غیبت نعمانی، باب۱۸، ص۴۳۴ ۲. غیبت نعمانی، باب۱۸، ص۴۲۶ ۳. تاریخ غیبت کبری، سید محمد صدر، ص۶۴۸ ۴. بحار، ح۵۲، ص۱۸۲
✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: در هر حال باید برای تعجیل در امر فرج و رفع نگرانی‌ها و گرفتاری‌ها و نجات و اصلاح حال مؤمنین، بگوییم: «أَللهُم اکشِفْ هذِهِ الْغُمةَ عَنْ هذِهِ الأُمةِ بِظُهُورِهِ؛ خداوندا، با ظهور حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف این ناراحتی را از این امت برطرف نما». زیرا واقعاً از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر اسلام و مسلمین به‌خصوص اهل ایمان وارد می‌آید، کارد به استخوان رسیده است. 📚در محضر بهجت، ج۲، ص۴۰۴ @Jameeyemahdavi313
🔴وقتی پای "رفاقت با خدا"در میان باشد..! وقتی ﻛﻪ حضرت ﻋﻠﻰ (علیه السلام) ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﻳﻚ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﻳﻤﻦ ﺑﺮﻣﻰ ﮔﺸﺖ ﺣﻠّﻪ ﻫﺎﻯ ﻳﻤﻨﻰ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺑﻮﺩ، ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﻠّﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﺼﺮﻑ ﻛﻨﺪ. ﻳﻜﻰ ﺩﻭ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻜﻪ - ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺣﺞ ﺑﻪ ﻣﻜﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ - ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ پیامبر ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﺑﺎﻫﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻜﻪ ﺷﻮﻧﺪ ، ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ برگشت و ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺭﺳﻴﺪ، ﺩﻳﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻥ ﺣﻠّﻪ‌ﻫﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ! ﻋﻠﻰ علیه السلام ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﻣﻠﺎﺣﻈﻪ ﻭ ﺭﻭﺩﺭﺑﺎﻳﺴﺘﻰ ﻭ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺍﻧﺪﻳﺸﻰ ﺳﻴﺎﺳﻰ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺁﻧﻬﺎ در آورد ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺍﻭﻝ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ. رﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎﻥ ﺭﺍﺿﻰ ﻫﺴﺘﻴﺪ؟ گفتند: بله، ﺍﻣﺎ... ﻭ ﻗﺼﻪ ﺣﻠّﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺽ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ (صلی الله علیه و آله ) ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻯ ﺗﺎﺭﻳﺨﻰ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﻰ علیه السلام ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﺍﻧﻪ ﻟﺎﺧﻴﺶ ﻓﻰ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﻠّﻪ: ﺍﻭ ﺧﺸﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻓﺮﺩﻯ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺫﺍﺕ ﺧﺪﺍ... ﻳﻌﻨﻰ ﻋﻠﻰ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﭘﺎﻯ ﺍﻣﺮ ﺍﻟﻬﻰ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺼﺎﻧﻌﻪ ﻭ ﻣﻠﺎﺣﻈﻪ ﻛﺎﺭﻯ و رفیق بازی ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ. ⚠️نکته: اون وقت بعضی وقتا ماها چقدر راحت بخاطر رضایت دوستانمون، رضایت خدا رو که شایسته ترین شخص برای دوستی هست رو کنار میگذاریم و ندید میگیریم. 📚ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ ﺍﺳﺘﺎﺩ / ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻣﻄﻬﺮﻱ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 محدودیت‌های نامعقول اربعین را بردارید! 🔻راز کم بودن کرونا در عراق چیست؟ @Jameeyemahdavi313