eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
250 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردا روز طبیعته، و به رسم دیرین همه ما هر سال این روز رو در شهر و دامن سبزه‌زار گذروندیم. اما امسال قرار رو در طبیعت جا بذاریم و خودمون روز خاطره‌انگیزی رو در خونه و کنار عزیزانمون بگذرونیم، تا هرچه زودتر این بیماری از شهرمون رخت بربنده. شاید ار ساده‌ای به نظر نیاد ولی ما میتونیم با بیرون نرفتن در این روز و رعایت فاصله اجتماعی . # ۱۳_بدر_کرونا_بدر @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت42 ✍ #زهرا_شعبانے بازپرس سوالی پرسید که میترسیدم جلوی بابا بهش
💞 بعد از دو روز که حالم بهتر شد و به کمک پانسمان با عسل زخمام خوب شدن؛بابا به مامان زنگ زد و گفت که برگشتم.مادر گرامی هم دو پا داشت؛دو پا دیگه قرض گرفت و برگشت.وقتی اومد هم که دیگه نگم اینقدر غذاهای خوب درست کرد و دورم گشت که تنبلیم واقعا داشت گل میکرد.‌چهار روز بود که برگشته بودم خونه ولی بخاطر حالم نتونستم خبری از عمواحمد و یسنا بگیرم.کنار بابا روی مبل نشستم و گفتم: –‌بابا،این مدت دوست دایی خیلی بهم کمک کرد میشه امشب برای شام دعوتش کنین؟ +‌حالا اسمش چیه؟بگو ببینم میشناسم یا نه –فامیلشو که هیچ وقت نپرسیدم ولی اسمش احمده میگفت صمیمی ترین دوست دایی بوده. یهو عین برق گرفته ها از جا پرید و با تعجب پرسید: +‌یه دختر به اسم یسنا نداشت؟ –چرا،می شناسینش‌؟ ‌نشست رو مبل و چشمش رو به جای نامعلومی دوخت: +‌احمد...احمد... نفس عمیقی کشید و خیلی جدی پرسید: +شمارشو داری؟ –آره +بهش زنگ بزن دعوتش کنم بیاد ‌به حالت گنگی گفتم: +چشم به عمو احمد زنگ زدم و بابا کلی باهاش حرف زد تهش دعوتشون کرد که شام بیان خونه ما.خوشحال بودم که میتونستم عمو احمد رو دوباره ببینم ولی دروغ گفتم اگه بگم همه ی اشتیاقم فقط بخاطر دیدن عمو احمد بود. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 ‌با صدای آیفون وارد آشپزخونه شدم و به مانیتورش زل زدم.وقتی عمو احمد و یسنا رو توی قابِ شیشه ای آیفون دیدم لبخندی روی لبم نشست؛ولی به عنوان بزرگ خونه،بابا باید در رو باز میکرد.صداش زدم و به همراه مامان به استقبالشون رفتیم.بابا و عمو که انگار بعد از ۲۰ سال همدیگه رو دیده بودن.یسنا هم با مامان به طرف آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن برنج شدن و کباب هم قرار بود بابا درست کنه.من و مرتضی هم یه گوشه نشستیم و مرتضی یه بند حرف میزد ولی حواس من تو آشپزخونه جا مونده بود.خیلی دلم میخواست بدونم یسنا هم مثل من دلشوره داره یا نه.تصمیم گرفتم به آریا خبر بدم تا بیاد و دلشوره منم با اومدنش کمتر بشه. همراه احمد وارد بالکن شدم.نشستم که جوجه هارو به سیخ بکشم و همونطور هم شروع کردم به حرف زدن: –هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره ببینمت +ولی من همیشه امیدوار بودم –چرا هیچ وقت نخواستی منو ببینی؟ +یادت رفته پدرخانمت چه تهدیدایی کرد؟دوست داشتم دوباره ببینمت ولی میترسیدم رو پشت بوم خونه تون تک تیرانداز گذاشته باشه. –اتفاقا سه ماه پیش فهمیدم چرا اینقدر دیکتاتوره +چرا؟ –بهم گفته بود برم توی صندوقچه ی اتاقش یه چیزی براش بیارم که در حین گشتن یه کاغذ دیدم.شجره نامه خونوادگیشون بود که نشون میداد جدشون شاه عباس صفوی بوده. با تعجب گفت: +واقعا؟؟؟ خندیدم: –آره +‌چه جالب پس محمدرضا و امیدم یه جورایی شاهزاده محسوب میشن. ‌‌–‌آدمی مثل محمدرضا نیازی به شاهزاده بودن نداره.همه مردم تا ابد بیشتر از یه پادشاه بهش احترام میزارن به نشونه ی تایید سری تکون داد و گفت: +ولی مراقب شاهزاده ای که بهت سپردن باش و چیزی رو بهش تحمیل نکن تعجب کردمو گفتم: –منظورت چیه؟ +‌نمیخوام دخالت کنم ولی در هرحال امید پسر محمدرضاست.تو پدرش نیستی که بخوای بخاطر مخالفت کردن با یه موضوع پیش پا افتاده مثل ازدواج با خواهرزادت بزنی تو گوشش. بُهت زده گفتم‌: –چی؟اون به تو گفته من میخواستم مجبورش کنم با خواهرزادم ازدواج کنه‌؟‌‌خواهر من، نا‌زنین که اصلا دختر نداره +واقعا‌؟من فکر کردم حتما یه دختر داره که امید میگه شوهرعمه ام میخواست به این ازدواج مجبورم کنه وگرنه تا وقتی که توی این خونواده جایی داشتم که نازنین ازدواج نکرده بود ‌‌–‌اون بهت دروغ گفته احمد،امید تا قبل از اون شب که تورو ببینه نمیدونست پسر من نیست پیش تو وانمود کرده من مثل نامادری سیندرلام.باور کن احمد،بحث ما بابت چیز دیگه ای بود و من اون لحظه که زدم تو گوشش ذره ای به این فکر نکردم که امید پسر محمدرضاست.من به عنوان پدرش اینکار رو کردم فقط برای اینکه بفهمه اشتباه کرده. +یعنی رابطه تو و امید از اول مثل یه پدر و پسرِ واقعی بوده؟ –معلومه،امید فقط چند روزه از اینکه محمدرضا پدر واقعیشه خبردار شده. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺خبر شهادت سردار قاآنی فرمانده سپاه قدس و امیر پوردستان فرمانده ارتش در سوریه منبع موثق و رسمی نیست هر خبری را باور نکنید ☑️سپاه سایبری پاسداران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح را آغاز می کنیم با نام دوست جنبش عالم همه با یاد اوست آن خدایی که عشق را در ما نهاد مهر و محبت هرچه زیبایی در اوست 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁صلوات محبوب ترین عمل است. 🍁صلوات آتش جهنم را خاموش می کند. 🍁صلوات زینت نماز است. 🍁صلوات بهترین داروی معنوی است. @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌱🌹🌾🌺🍃🌸🍀 🗓 امروز چهارشنبه: 13 فروردین 1399 7 شعبان 1441 1 آوریل 2020 ذکر روز: " 'یا حی یا قیوم" '📿 🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀 🔺امروز متعلق است به: 🌟انوار منیر راه سعادت حضرت امام موسی کاظم(ع)🌷 امام رضا علیه السلام🌷 امام جواد علیه السلام🌷 و امام هادی علیه السلام🌷 روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات به محضر مبارکشان معطر میکنیم🌹 🌱🌹🌱🌹🌱🌹 ♦️مناسبت های روز: 🔹روز طبیعت 🌿🌸🍀🌿🌹🍀 📆 روزشمار: 🔸4 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام 🔹8 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) 🔸24 روز تا ماه مبارک رمضان 🔹32 روز تا رحلت امیر المومنینو(ع) 🔸37 روز تا ولادت اماموحسن مجتبی (ع) 🍃🌹🌱🌺🍀🌷 ✔️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙂 ✅ویژه آقایان در زندگی مشترک چیزی که زنان از شوهرشان انتظار دارند توجه و محبت است که آقایان برای حفظ و تقویت رابطه باید با این کارها به همسرشان ابراز محبت کنند. تصویر بازشود👌😊 ✔️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 به جای «سیزده به در» به «کرونا به در» بیندیشیم 🌱برای جلوگیری از گسترش کرونا ویروس در خانه می‌مانیم @Jameeyemahdavi313
💎رسول اکرم صلّی الله علیه و آله: 🍃نماز در اول وقت👈خشنودی خداوند و در پایان وقت👈عفو خداوند است🌹 بشتاب برای نماز اول وقت✅💠 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به دوستان گرامی😍 ۱۳ بدرای توی خونه مبارک باشه😅 دوباره با پست های جذاب اومدم😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسره از طبقه دوم میپره باباش اول میخواد کمکش کنه نخوره زمین ولی بعدش......😂😂😂 @Jameeyemahdavi313
رفتم خواستگاری،بابای دختر پرسید شما نظرتون واسه مهریه چقده؟ گفتم نظرم رو ٢ تا ربع سكه به نیت ۲ طفلان مسلم.... بی انصاف نذاشت موزمو بردارم، انداختنم بیرون 😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ . . شهید طهرانی مقدم: " آدم های ضعیف فقط به اندازه امکاناتشان کار میکنند...🌱 " . @Jameeyemahdavi313
تصویری که هالیوود می سازد..😏 از واقعیت تا افسانه @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت44 ✍ #زهرا_شعبانے ‌با صدای آیفون وارد آشپزخونه شدم و به مانیتو
💞 ‌‌ خیلی استرس داشتم تا اینکه آیفون به صدا در اومد و فهمیدم آریا اومده.باهم به طرف آشپزخونه و بالکن رفتیم تا به همه سلام کنه.بعد از خوش و بش های معمول روی مبل نشستیم و اون شروع کرد: +‌چته عین مرغِ پرکنده شدی‌؟ –‌خب دلیل اصلی راه انداختن این مهمونی این بود که مامان و بابام یسنا رو ببینن تا بتونم بحث ازدواجو مطرح کنم ولی دلشوره دارم؛روم نمیشه این حرفو بزنم. +چه بزنی چه نزنی من بعید میدونم قبول کنن بُهت زده گفتم: –چرا؟یسنا که دختر خوبیه +من که نگفتم ایشون دختر خوبی نیست؛اتفاقا خانمی از سر و روش میباره.ولی به نظر من قبول نمیکنن چون تو فقط ۲۰ سالته.البته من نمیدونم عمو حسین چه واکنشی نشون میده فقط براساس اینکه اگه من چنین چیزی رو بگم؛بابام دندونامو خورد میکنه گفتم قبول نمیکنن. عصبانی شدم و جوری که بقیه نفهمن گفتم‌: –تو که حدست این بود‌؛مرض داشتی گفتی برو به بقیه بگو؟ ‌خندید و گفت‌: +خب اگه بهشون بگی؛تکلیفت زودتر روشن میشه.یا میگن بریم خواستگاری یا دندوناتو خورد میکنن دیگه با لبخندش بیشتر اعصابمو خورد میکرد.تهدید آمیز گفتم: –اون مُشت آبداری که تو اردوگاه زدمو یادت رفته؟ بازم خندید: ‌+حالا واسه کتک خوردن وقت زیاد هست.میرم دستامو بشورم برای شام. رفتو منم تو فکر بودم تا اینکه یه نفر صدام زد: +آقا امید برگشتم و دیدم یسناست.همونطور که سرش پایین بود گفت: +خواستم بگم خیلی خوشحالم که تونستین با خونوادتون آشتی کنین.هم آرام جون هم آقا حسین خیلی مهربونن اون امید مغرور و خودخواه هیچ وقت تعارف کردن بلد نبود ولی از وقتی تورو دیده تعارف شده ورد زبونش: –به لطف شما بود +و تلاش خودتون و اونم رفت. آریا از سرویس بهداشتی بیرون اومد و تا خواست بپرسه یسنا چی گفت؛صدای بابا از بالکن بلند شد: *امید،آریا بیاین پیش این جوجه ها وایسین تا ماهم یکم بشینیم –چشم الآن میایم تو آشپزخونه بودم که یهو صدای یه موبایل از روی اُپن بلند شد.آرام خانم که داشت سالاد درست میکرد گفت: +یسنا عزیزم این گوشیِ امیده.میشه بهش بدیش؟ –آخه... ‌+برو دیگه الآن قطع میشه –چشم گوشی رو برداشتم.اسم روی صفحه "آرش" بود.در حال رفتن به سمت بالکن بو‌‌‌دم که با صدای بوق رفت روی پیغامگیر: *الو امید کدوم گوری هستی این دختره بیتا... با شنیدن اسم یه دختر همه ی قوانین اخلاقی رو کنار گذاشتم و گوشمو تیز کردم: *این دختره بیتا همونی که قبل از همشون باهاش بودی؛نمیدونم شماره منو از کجا آورده زنگ زده میگه میخوام آرمانو ببینم.یعنی کارو تمیز انجام دادیا فکر نمیکردم یه اسم دیگه جای اسم خودت بهش گفته باشی. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 تماس قطع میشه؛حس میکنم همه وجودم توی آتیشه.یعنی...نه نمیتونم باور کنم اون اشکا،اون همه معصومیت تو چهره امید تو روزای آخرِ سفر دروغ بوده باشه. هرچند که پاهام قوتی ندارن ولی به هر زحمتی که شده وارد بالکن میشم.امید و آریا درحال بگو بخندن.سرفه ای مصلحتی میکنم و خیلی بی حال میگم: –آقا امید گوشیتون زنگ خورد آرام خانم گفت براتون بیارمش.بفرمائید گوشی رو از دستم گرفت و تشکری کرد.منم عین آدمی که تو جنگ شکست خورده باشه از بالکن بیرون اومدم. ‌ خیلی گیج بودم؛آریا گفت: +یسنا خانم چیزیش بود؟ –‌نمیدونم وقتی که اومد و گفت خوشحاله از اینکه برگشتم خونه،حالش خوب بود. +مگه قرار بود برنگردی؟ ‌وای همینو کم داشتم.یهو چشمم به اسم روی صفحه ی گوشی خورد؛ "آرش‌" با شرمندگی میگم: –چیزه...میشه یه لحظه بری بیرون؟ +چیزی شده؟ –‌نپرس با دیدن حالم از بالکن بیرون رفت.دست از باد زدن کبابا کشیدم و پیغامِ آرش رو باز کردم.با شنیدنش نزدیک بود پس بیفتم؛یعنی یسنا اینو شنیده بود که اون حال رو داشت.با اینکه نمیخواستم کس دیگه ای از اشتباهی که کردم خبردار بشه ولی باید به آریا میگفتم.آریا از من یه سال کوچیکتره ولی نمیدونم چرا حس میکنم یه کوهِ تجربه ست. آروم گفتم: –آریا بیا تو وارد شدو سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم و اون گفت: +گند زدی امید تا الآن دغدغه مون این بود که بابات به این ازدواج راضی میشه یا نه؛حالا دیگه عروس خانمم ناراضیه. بعد از کلی خودخوری همه سر میز شام نشستیم و مشغول خوردن شدیم.یسنا که کلا فقط غذاشو بهم میزد.واقعا داغون بودم ولی حال بد اون داغونترم میکرد.مامان و بابا و عمو احمد داشتن صحبت میکردن؛مامان گفت: +‌من یسنا جان رو توی روزعاشورا تو تعزیه دیده بودم.نه یسنا؟ یسنا اصلا نمی فهمید چی میگفتن و با حالت گنگی گفت‌: *‌‌هان؟‌بله یادمه بخاطر لحن عجیب غریبش همه خندیدن بجز منو آریا بعد بابا گفت: +این احمد خانِ فاتح... از تعجب صدام رفت هوا: –فاتح؟فاتح که فامیلِ... حتی نمیتونستم بگم "فاتح فامیل ماست" چون عمو احمد فکر میکرد من فامیلم صالحیه.واقعا معنی اصلی کلمه "مخمصه" وضع الآن منه.بابا که مکث منو دید خیلی جدی گفت: +‌فرصتش پیش نیومده بود که بهت بگم؛احمد پسرعموی منه. –مگه میشه؟ معلوم بود که نمیخواست تو جمع توضیح بده چون به مرتضی به طور نامحسوسی اشاره کرد واسه اینکه مرتضی هیچ چیزی درمورد اینکه من برادرش نیستم نمیدونست و حتی موقع دعوای من و بابا تو حسینیه بود.و قطعا این موضوع مربوط به زمان به دنیا اومدن من میشد.نفسی بیرون داد و گفت: +حالا بعدا بهت میگم خیلی کنجکاو بودم ولی باید صبر میکردم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄