eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 با سابیدن قند ها بالای سرمون،حاج آقا هم شروع کرد: *امشب شب ولایت امام زمان(عج)‌‌‌ و بهترین زمان برای این امر خیره.میبینم که این عروس دومادم خیلی جوونن. دستشو به سم آسمون بلند کرد و گفت: *خدا قسمت همه جوونا بکنه؛مخصوصا من. با این جمله اش همه زدن زیر خنده.و اون با آرامش خاصی شروع کرد: *بسم الله الرحمن الرحیم.....النِّکاحُ سُنَّتی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیسَ مِنّی...دوشیزه محترمه،سرکار خانم یسنا فاتح فرزند احمد آیا به بنده وکالت میدید شما رو با مهریه معلوم،یک جلد کلام الله مجید یک جفت آینه و شمعدان و ‌۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به عقد ماه داماد،جناب آقای امید فاتح فرزند حسین دربیارم؟وکیلم؟ همیشه فکر میکردم که یسنا به مهریه کم اعتقاد داره ولی نمیدونم چی شد که اصرار داشت مهریه اش ۳۱۳ سکه باشه.قطعا یه نقشه تو سرشه. ای کاش این رسم و رسومات وجود نداشت.ای کاش بلافاصله میگفتی "بله" و میفهمیدم همه چیز تموم شده... و در عین حال قسمت شیرین زندگی شروع میشد...منظور از قسمت شیرین این نیست که قراره دیگه اتفاق تلخی نیفته منظورم اینه که قراره با کمک تو همه چیزو پشت سر بذارم.یعنی تو به من آرامش بدی و من برات یه کوه محکم باشم. نمیدونم چی شد ولی شنیدم که عروس رفته گلاب بیاره...و حاج آقا گفت‌: *برای بار سوم میپرسم خانم یسنا فاتح به من وکالت میدین تا با مهریه معلوم شما رو به عقد آقای امید فاتح دربیارم؟ یسنا قرآن رو بوسید و گفت‌: +‌با امید به خدا و اجازه پدر عزیزم و امام زمانم بله... همه کف زدن و نُقل روی سرمون ریختن.حاج آقا خطبه عربی رو خوند و ما رسما زن و شوهر شدیم.دستشو گرفتم تا حلقه رو تو انگشتش بندازم؛عین آتیش داغ بود.با چشمای لرزونی بهم نگاه کرد معلوم بود که خیلی اضطراب داره و حال منم از اون بهتر نبود.حلقه ها رو تو انگشت هم انداختیم و همه دست زدن.هرکسی که اونجا بود اومد و تبریک گفت؛از عمو احمد گرفته تا پدربزرگ و مادربزرگ.مامان که سمتم اومد،گفت: *دورت بگردم،خوشبخت شی عزیز دلم منم دستشو بوسیدم و بعد بابا اومد و روبه روم ایستاد: +خوشبخت شی پسرم دستشو دراز کرد و منم گرم فشردمش و خم شدم که ببوسمش ولی اجازه نداد و بغلم کرد و با آرامش خاصی گفت: +عشق چیز خوبیه،از الآن به بعد یسنا باید برات خودِ خود زندگی باشه؛باید خودِ خود نفس کشیدن باشه.پس مراقبش باش وگرنه با من طرفی. خندیدم از تهِ تهِ دلم. بعد از برگزاری مراسم عقد،مداح معروف حسینیه برای ولایت امام زمان(عج) شروع به مولودی خوانی کرد و همه اهل محل بابت این شب بزرگ و پر از شادی ،خیلی خیلی خوشحال بودن. 🌹 بعد از تموم شدن جشن همراه یسنا به خونه شون رفتم.چون قبل از عقد وقت نکردیم بریم آتلیه، با دوستِ عکاسش هماهنگ کرده بود تا بیاد خونه و ازمون عکس بگیره. وارد اتاق یسنا شدیم و بعد از چند دقیقه دوستش از راه رسید؛با هر دومون سلام علیک کرد و رو به یسنا گفت: *یسنا جان تا من دوربینو آماده میکنم تو هم روسریت رو دربیار و موهاتو مرتب کن. به عینه دیدم که یسنا با این حرف،رنگش پرید.باالاجبار با دستایی که میلرزید گره روسری شو باز کرد و کش موهاشو درآورد.وقتی موهای پرپشتش که به رنگ شکلاتی روشن بود روی شونه هاش ریخت؛حس کردم که قلب منم از تپش ایستاد،جوری که دوستش نشنوه گفتم: –گر به هر موی، سَری بر تنِ حافظ باشد همچو زلفت همه را در قدَمت اندازم* ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *از اشعار استاد حافظ 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتون آفتابی انرژیتون مثبت قدمهاتون استوار امروزتون پر از اتفاقات شاد و شیرین ... صبح قشنگ یکشنبه بخیر @Jameeyemahdavi313 .•°☀
باهم بخوانیم 😇 ♥️🌹💚 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌱🌹🌾🌺🍃🌸🍀 🗓 امروز یکشنبه: 31 فروردین 1399 25 شعبان 1441 19 آوریل 2020 ذکر روز: ' " یا ذالجلال والاکرام " ' 💯📿 🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀 🔺امروز متعلق است به : مولایمان امیر المومنین علی علیه السلام🌷 روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات به محضر مبارکشان معطر میکنیم🌹 🌱🌹🌱🌹🌱🌹 ♦️مناسبت های روز: 🔸آغاز مذاکرات جمهوری اسلامی ایران و عراق در ژنو با دبیر مل سازمان ملل(۱۳۶۸) 🌿🌸🍀🌿🌹🍀 📆 روزشمار: 🔸6 روز تا ماه مبارک رمضان 🔹26 روز تا شهادت حضرت علی (ع) 🍃🌹🌱🌺🍀🌷 ✔️ @Jameeyemahdavi313
علیه السلام می‌فرمایند: اگر کار کردن مایه‌ی زحمت است ، بیکار بودن نیز مایه‌ی فساد است. 📗بحارالنوار۴۰/۴۱۹/۷۷ 🔸️🍁 @Jameeyemahdavi313 🍁🔸️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راه های افزایش اعتماد به نفس🌸🐚 ♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡ ~عشق به خود🌱 ~تفکر مثبت💭💦 ~مراقبت از سلامتی🌈☃ ~توجه به ظاهر خود🌼💥 ~تبسم🦄🌸 ~تنفس عمیق🍋✨ ~ورزش🏋‍♀🦋 ~احترام به خود^^❤️🍃 ✔️ @Jameeyemahdavi313
. یقین دارم؛ اگر گناه وزن داشت!🌱 اگر لباسمان را سیاه میکرد! اگر چین و چروک صورتمان را؛ زیاد میکرد!!!💫 بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بود... حال آنکه گناه، قد روح را خمیده! چهره بندگی را سیاه! و چین‌وچروک به٬ پیراهن سعادت‌ مان می اندازد...😔 @Jameeyemahdavi313
💫💎💫💎💫💎💫💎 تک تاس ڪباب سنگے 😊😋😋 مواد لازم 500 گرم گوشت گوساله 3 عدد بادمجان متوسط 3 عدد سیب زمینے متوسط 250-300 گرم لوبیا سبز 10 عدد پیاز ڪوچڪ 3 عدد فلفل سبز و فلفل قرمز 6-7 عدد گوجه فرنگی سیر دلخواه فلفل و نمک به مقدار لازم 1 قاشق رب گوجه فرنگی 1 فنجان روغن یڪے دو تا از پیازها رو حلقه اے برش بزنید و در ڪف ظرف بچینید. گوجه فرنگے رو پوست گرفته ( میتونید هم با پوست استفاده ڪنید سلیقه ایه) و اون رو نصف ڪنید و مانند ڪلیپ مواد رو‌در ظرف بریزید( ترجیحا ظرف سفالے و‌ یا سنگے) در انتها با ریختن سس گوجه و نمک فلفل و‌روغن با فویل آلومینیومے رو‌ے ظرف رو‌ بپوشونید . براے ۴۵ دقیقه در فر با دماے 200 درجه سانتیگراد قرار بدید، دما را ڪاهش بدید ( ۱۶۰) و براے مدت ۴۵ دقیقه تا یک ساعت مهلت پخت مجدد بدید. ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ @Jameeyemahdavi313 ┗━━━🍂💞🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ✨نـماز مانند یه چتر✨ درطــول روز چند بار آرامشت رو از دســت میدی؟ چـند بار نگران میشی؟ چند بار عصبانی میشی ؟ خداوند يه چتـربــرای قلبت بــاز کرده، تــاروزی پــنــج بــار زیرش پـنـاه بـگـیری وآروم بــشــی 📿 🤲 💚 @Jameeyemahdavi313 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 در قران سوره انشراح دو بار تکرار شده... «فان مع العسر یسرا» «ان مع العسر یسرا» بعد از هر سختی گشایش است خداوند دو بار تکرار کرده تا دلمون «« قرص »» بشه... @Jameeyemahdavi313 .•°🌸
خواهرم! مریم و زهرا چو شود اُسوه ‌ی تو 😇 نفروشی گُهرِ خویش به هر چشمِ پلید👀 به خدا پاک ترینی و نیرزد که دَمی 😌 ببَرَد دیوِ سیه از دلِ تو، نورِ سپید😇 💚 👑 @Jameeyemahdavi313
•.✿همه حــیای یک پسر 🧔🏻اینه که؛ وقتی نگاهش به دختری 🧕🏻میفتہ. سر شو بندازه پایین ↵بگه میخوام با این چشــما 👀 آقـــامـــ❤ـــو ببینم😍☺ 💙 💫 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید 🦋 🌹 برشی از کتاب: یاد آن جمله‌ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود: «فرزانه دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی‌تونی بلرزونی»، در گوشش حلالیت خواستم، گفتم: «حمیدم ببخش اگر دلتو لرزوندم، منو حلال کن، شهادتت مبارک عزیزم، سلام منو به سیدالشهدا(ع) برسون، به حضرت زهرا(س) بگو هدیه منو قبول کنن». نمی‌گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم، می‌گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد، می‌خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند، برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم، حمیدی که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می‌کردم حالا سرد سرد بود، سردی که تا مغز استخوان آدم می‌رفت، گفته بودند چشم‌های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرش را برای بار آخر ببیند، خودم چشم‌هایش را بوسیدم و بستم، چشم‌هایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشم‌هایی که انگار لحظات آخر امام زمان(عج) را دیده بود، چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی‌ها را ببیند. 💚 @Jameeyemahdavi313 💚
• • استادمون‌میگفت‌ماشینو‌که‌طراحی‌میکنن‌🚗√ یه‌آیینه‌کوچیک‌میزارن‌واسه‌نگاه‌کردن‌به‌عقب ‌یه‌شیشه‌بزرگ‌میزارن‌واسه‌دیدن‌جلو‌🌿|| 『همونقدر‌محدود‌به‌گذشته ‌نگاه‌کنید‌نگاهتون‌به‌جلو‌باشه 』 • • 💚 |🤩| @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت78 ✍ #زهرا_شعبانے با سابیدن قند ها بالای سرمون،حاج آقا هم شروع
💞 با این یه بیت صورتش مثل گوجه قرمز شد و به دوستش گفت: +خب من آمادم اون نگاهی گذرا بهش انداخت: *عزیزم میدونم همین جوریم خوشگلی ولی واسه اینکه عکسا بهتر دربیاد یه چیزی به صورتت بمال. +آخه... *سریع باش به سمت میز دراورش رفت و کمی ریمل زد با یه رژ لب کالباسی...از تو کشوی میز یه تاج گل آبی روی موهاش گذاشت و به دوستش نگاه کرد: +خوبه؟راضی شدی؟ *عالی شدی دختر چون هیچ وقت با آرایش ندیده بودمش خیلی تغییر کرده بود. شاید برای قلب آدمی مثل من خیلی زود بود که با امید تا این اندازه صمیمی بشم اما بابت این شب پر از برکت خیلی خوشحال بودم و حس میکردم که بابا احمد از منم خوشحال تره و این کاملا طبیعی بود. بعد از تموم شدن عکاسی با لباس حریر صورتیم که دنباله نسبتا بلندی داشت وارد حیاط شدم و روی تاب نشستم.امید گفت که میره تو ماشین که جلوی دره یه چیزی برداره و بیاد. داشتم به درختای خونمون نگاه میکردم که امید با یه جعبه کادویی طلایی اومد تو.لبخندی زد و گفت: +این مال شماست چشمام برق زد؛جعبه رو ازش گرفتم و درشو برداشتم.با دیدن کادوش فقط دوتا بال برای پرواز کم داشتم.یه تاج گرد سلطنتیِ فوق العاده زیبا بود.درش آوردمو با ذوق گفتم: –وای این تاج با سرویس طلایی که گرفتیم سته +قابلتو نداره؛برای عروسی بپوشش –ولی امید این که سلطنتیه خندید: +من به عمد اینو گرفتم که بدونی تا ابد ملکه ی منی.فقط یادت باشه "چادرت" از هر تاجی تو رو بیشتر سزاوار "ملکه بودن" میکنه. تو دلم کیلو کیلو قند آب میشد برای مردی که چادر منو نشونه ارزشام میدید.دوباره لب باز کرد: +قدر خودتو بدون یسنا خانومم انگشتای دوتا دستمو بالا آورد و بوسید: –یه روزی آرزوم بودی خوشحالم که الآن مال منی. شاید اگه یه دماسنج بهم وصل میکردن...هه!!!بیچاره دماسنجه،بلافاصله میترکید انقدر که داغ کرده بودم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 امید برگشت خونه شون و منم لباسام رو عوض کردم.خیلی خسته بودم و خیلی خوشحال،با دنیایی از آرزوهام که با رسیدن به امید داشتن برآورده میشدن روی تختم دراز کشیدم و سریع به خواب رفتم. ‌صبح از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه راهی خونه امید اینا شدم چون دیشب به امید گفته بودم ساعت ۹ میام دنبالش تا باهم بریم سرکار. به در خونه شون رسیدم و بهش تک زنگ زدم تا بیاد پایین.بعد از دو دقیقه اومد و گفت: +به!!!خانم خودم –سلام +‌سلام...ببخشید وقتی میبینمت همه آداب و رسوم یادم میره چقد زبون بازه!!!خندیدم و گفتم: –شما اگه این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟ +دیگه شمایی وجود نداره از این بعد باید صدام بزنی "تو" "امید جان" "عزیز دلم" و غیره خواستم جوابشو بدم که یهو یه ماشین پلیس جلو پامون ترمز کرد.دوتا افسر جوون پیاده شدن و به سمتمون اومدن.یکیشون گفت: *سلام...آقای امید فاتح؟ امید بُهت زده جوابشو داد: +بله خودم هستم اون افسر خیلی تحقیر آمیز گفت: *پسر سرهنگ حسین فاتح درسته؟ ولی امیدِ من مغرور تر از این بود که اجازه بده کسی اینطوری درمورد خودشو پدرش حرف بزنه: +شما مشکلی داری؟ *نخیر سرهنگ فاتح تاج سر ماست ولی شما باید با ما تشریف بیارید کلانتری ترس همه وجودمو گرفت و پریدم وسط حرفشون: –کلانتری چرا؟ *خانم بیتا سهیلی از ایشون شکایت کردن؟ به امید نگاه کردم: –بیتا کیه؟ +یکی از اون دخترا که... نفس عمیقی کشید و دستشو تو موهاش فرو کرد.اون افسره به همکارش اشاره کرد که به امید دستبند بزنه.بهش دستبند زدن و داشتن میبردنش که با ناله از پشت صداش زدم: –امید برم بالا به آرام جون بگم؟ برگشت به سمتم: +نه دورت بگردم؛به بابام خبر بده. بردنش و قلب منم باهاش رفت.هر چند امید سن زیادی نداشت ولی الآن فهمیدم که چقدر انتخابم درست بوده چون با وجود وخامت اوضاع، خم به ابروش نیاورد و نگرانِ فکری بود که من درموردش میکردم.اما خدا شاهده من بیشتر از قبل به مردی افتخار کردم که به جرمِ اغفال و اخاذی از یه دختر دستگیر شده بود. بعد از تجزیه و تحلیل وضعیت گوشیمو برداشتم و به پدر امید زنگ زدم: –الو سلام آقا حسین +سلام دخترم چیزی شه؟ به گریه افتادم: –امیدو گرفتن با صدای نگرانی گفت: +چی!!!! 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســـــلام 🍃یه صبح دیگه از 🌸فصل زیبای 🍃 بهار آغاز گشت 🌸آرزو می‌ڪنم 🍃قلبتون پر باشد 🌸از مـهر و محبت 🍃تنتون سلامت 🌸روحتون سرشار از آرامش 🍃و روزے و برڪتتون روز افزون 🌸صبح دوشنبتون دل انگیز و شاد @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 به نیت شفای تمام بیماران 🌷 💫 126 @Jameeyemahdavi313
صبح زیباتون بخیر✋☺ در خدمتتونم با تقویم 👇🌸