🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#آشپزی -تک
✅#دلمه جان😋
✍مواد لازم :
فلفل دلمه اي ٩ عدد
برنج يك و نيم پيمانه
گوشت چرخ كرده حدود ٣٥٠ گرم
لپه نصف پيمانه
سبزي (پلويي+مرزه و ترخون) خورد شده ٣٠٠ گرم
كره ٥٠ گرم
رب ٤ ق غ پر براي داخل و ٤ ق غ پر براي سس
روغن كنجد كه من مثل هميشه از مارك رزبن استفاده كردم و واقعا خوش طعمه ٦ ق غ
نمك، ادويه، فلفل، زردچوبه به مقدار لازم
پياز داغ ٢ ق غ
🥣 طرز تهیه:
لپه از قبل خيس شده را در قابلمه آب ريخته تا بپزد.
گوشت چرخ شده رو هم با پياز جداگانه تفت بدين.
برنج رو با آب بريزين توي قابلمه و زماني كه آب جوش اومد همه مواد (گوشت، سبزي، لپه، پياز داغ، كره، روغن، رب و ادويه جات) رو به ترتيب بهش اضافه ميكنيم.
زير شعله كم باشه تا زماني كه پخت برنج در حد آبكش بشه.
در حين پخت مواد سر فلفل دلمه اي هارو جدا كنيد و داخلشون رو خالي كنيد.
با يه قاشق كوچيك داخل فلفل دلمه اي هارو پر كنيد و توي قابلمه كنار هم بچينيد.
رب اضافه كه مخصوص سس بود رو با ٢ ق غ روغن تفت بدين و كمي آب اضافه كنيد تا كمي رقيق بشه و دور فلفل دلمه اي ها و كمي هم روشون بريزين و بذارين بپزه. زمان پخت حدود يك تا يك ساعت و نيمه.
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
@Jameeyemahdavi313
┗━━━🍂💞🍃━━━┛
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
آبروٻم رفٺ از دسٺ عبادٺهاے دل....
رو اگر مےداشٺم، از نو مسلمان مےشدم!!!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃🌹 #عٻـدسعٻـدفطـرمـبارڪ
@Jameeyemahdavi313
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
محراب لحظههاي دعايت چه ديدنيست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنيست
آقا بگو قرار شما با خدا كي است؟
آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری #پارت_پنجاه و سه ــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت-پنجاه و چهار
با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
ـــ سید رسیدیم
ـــ بیدارید شما ??
ـــ بله
ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
ـــ حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه وورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شدند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
ــــ چته ?
ـــ هیچی خسته ام
ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
ـــ خب بهت گفتم برا
ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
ــــ انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
ــــ آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
ــــ خربیه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ورشان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند
یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
ـــ ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
ــــ نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
ــــ خجالت بکش
رو به دخترا گفت
ــــ جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
ـــ پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پنجاه_پنج
ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
ــــ عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه کرد
ـــ آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند
مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
ـــ واه بلا به دور دختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
ــــ دلتم بخواد داداشم به خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
ــــ اِ خانم این داداشته؟
ــــ آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا رضبه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
ـــ من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
ــــ چی گفتی شوما آبجی ??ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
ــــ بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
ــــ لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه کرد
ــــ از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
ــــ شوخی بود
مریم خندید
ـــ بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
ــــ من برم به مامانم زنگ بزنم
ـــ باشه گلم
ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
الهی..!
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود...
زلال و پاک...
پس چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز...
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
@Jameeyemahdavi313