13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ: فطریه را حتما قبل از نماز عید فطر بپردازیم
👤 #حجت_الاسلام_فلاح_زاده
✔️ @Jameeyemahdavi313
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
#آشپزی تک
✅#پودینگ شکلاتی 🍫
✍مواد لازم:
شیر پنج لیوان
پودر کاکائو یک چهارم لیوان
شکر یک لیوان
کره شصت گرم
نشاسته ذرت یک چهارم لیوان
پودر ژلاتین چهار قاشق س
قهوه فوری دو ق س
شکلات تلخ(خیلی تلخ😆) صد گرم
خامه صبحانه یک و نیم لیوان
آب جوش یک چهارم لیوان
🥣طرز تهیه:
اول پودر ژلاتین رو روی یک لیوان شیر سرد بریزید و بعد بصورت بن ماری ذوب کنید
قهوه فوری و ابجوش رو هممخلوط کنید
شکلات رو هم در مایکروفر ذوب کنید
مابقی شیر،شکر ،خامه،نشاسته پودر کاکائو رو ترکیب و از صافی رد کنید روی حرارت ملایم مدام هم زده تا غلیظ شود در اخر کره شکلات مذاب رو اضافه کرده تا مجدد بجوش آید از روی حرارت برداشته وقتی از داغی افتاد ژلاتین بن ماری شده رو اضافه و سریعا هم میزنیم تا یکنواخت شود و مجدد از صافی رد کنید در قالب بریزید.
بهتره یک شب داخل یخچال بمونه و روز بعد از قالب براحتی درمیاد.
میتونید بصورت لیوانی هم سرو کنید.
#پودینگ_شکلاتی
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
@Jameeyemahdavi313
┗━━━🍂💞🍃━━━┛
هدایت شده از 💖یاران مهدی عجل الله 💖
#عطر_نماز❣
💢و آنان كه به آخرت ايمان آوردند به اين كتاب نيز ايمان خواهند آورد و آنها (اوقات) #نمازشان را محافظت مینمايند.
📘سوره انعام آیه ۹۲✨
#نماز_اول_وقت
✨💚 @Jameeyemahdavi313 💚✨
دعای روز بیست و نهم ماه رمضان
🔹اللَّهُمَّ غَشِّنِي فِيهِ بِالرَّحْمَةِ،
وَ ارْزُقْنِي فِيهِ التَّوْفِيقَ وَ الْعِصْمَةَ،
🔹و طَهِّرْ قَلْبِي مِنْ غَيَاهِبِ التُّهَمَةِ،
يَا رَحِيماً بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ.
🔸خدایا مرا در این ماه با رحمتت فروگیر،
و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن،
و از تیرگیهای تهمت دلم را پاک گردان،
ای مهربان به بندگان با ایمان
@Jameeyemahdavi313
#ایران_گردی 🇮🇷
🌈همدان
🌈باغ ایرانی
🦋باغ ایرانی همدان که آن را به نام باغ حکمتی نیز میشناسند یکی از باغهای بسیار زیبا و خاص😍 در استان همدان است که در آن از گردشگران خارجی و داخلی پذیرایی میگردد.
🦋این باغ که مساحتی در حدود ۳.۵ هکتار دارد در خود انواع گیاهان بومی🌳 استان همدان و کشور را جا داده است و از آنجایی که گیاهان کاشته شده در آن مربوط به چهار فصل سال هستند، هر زمانی که به این باغ بروید میتوانید از زیباییهای آن بهره مند شوید.
🦋از طرفی ساختمان باستانی که معماری بسیار زیبا و منحصر به فردی دارد در این باغ باعث به وجود آمدن فضایی دلنشین و صمیمی شده است.
🦋یکی دیگر از ویژگی های باغ ایرانی همدان آبنماهای الهام گرفته از باغ فین کاشان و استخر روباز رازی است که با استفاده از نورپردازی های ویژه و فضای سبز اطراف آن، به زیبایی تزیین شده است.
✅آدرس باغ ایرانی همدان : میدان فلسطین ، بلوار فلسطین ،پارک و باغ ایرانی
@Jameeyemahdavi313
نماز شبهای ماه رمضان
نماز شب سی ام🌹
دوازده ركعت در هر ركعت حمد و بيست مرتبه توحيد و بعد از فارغ شدن صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد🌹
#نکته: نمازهای مستحبی ۲ رکعتی به جا آورده میشوند
🌸التماس دعا برای ظهور🌸
@Jameeyemahdavi313
فاصله بین دو مکتب
فاصله بین دوم خرداد خاتمی و اصلاحطلبان اهل مذاکره و لبخند با سوم خرداد و مقاومت فاتحان خرمشهر یک روز است
اولی تو ذلت و حصر ممنوع الخروجی و سکه هفت میلیونی و دلار هجده تومنی
دومی در اوج عزت و افتخار و احترام
@Jameeyemahdavi313
رمضان میرود
ای کاش صفایش نرود🌸
سحر و جوشن و
قرآن ودعایش نرود🌸
کاشکی پرشده باشددلم ازنورخدا🌸
همره روزه و افطار نوایش نرود🌸
🌙 #وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
🙏 #الهی_العفو🙏
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری #پارت_پنجاه و یکم مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهید ر
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پنجاه و دوم
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه
کمک می خوایم حاجی .......
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صدا رو.......
همت همت مجنون.......
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره
خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت
ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۱ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
ــــ نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید
ـــ خانم رضایی لطفا،اونجا خطرناکه
ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
ـــ مین برامن خطر داره براشما نداره
ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد
شهاب آرام آرام جلو رفت
مهیا داد زد
ـــ قشنگ عکس بگیرید سید
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند
مریم کنار مهیا ایستاد
چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید
به طرف مهیا برگشت
ـــ مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه هایش را به نشانه ی نمیدانم بالا برد
محسن به طرف دخترها آمد
ــــ چیزی شده خانم مهدوی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پنجاه و سه
ــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد مریم نالید
ــــ تلاش نکنید صداتونو نمیشناسه
مریم روی زمین نشست
ــــ الان چیکار کنیم
مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود
به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی ???
مهیا از استرس و نگرانی ناخون هایش را می جوید
شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
ــــ این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
ــــ حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید
شهاب خنده اش را جمع کرد
محسن به طرفش رفت
ـــ مرد مومن تو دیگه چرا ??
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی
ـــ چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم
دوربین را به طرف مهیا گرفت
ـــ خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت
ــــ تو میدونستی می خواد بره اونور
تا مهیا می خواست جواب بدهد
شهاب گفت
ــــ نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت
ـــ بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند
شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد
که امشب آنجا مستقر می شوند
مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود
مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
ــــ سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست
ــــ بله بفرمایید
ـــ خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود
ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
خداى متعال میگوید:
بنده من
با نام من آغاز ڪرد
بر من است
که کارهایش را
به انجام رسانم و او
را درهمه حال،
برکت دهم
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
@Jameeyemahdavi313
✨🌸✨🌺✨
📆 امروز یکشنبه:
4 خرداد 1399
1 شوال 1441
24 می 2020
ذکر
👈"یا ذالجلال والاکرام' 💯📿
🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
🔺امروز متعلق است به:
✨مولایمان امیر المومنین(ع)✨
روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات
به محصر مبارکشان معطر میکنیم
💫🌹✨🌺💫🌸✨🌷
⚪️🔶🔹مناسبت های روز:
🔘عید سعید فطر
🔘 روز مقاومت و پیروزی-روز دزفول
🔘سقوط،شلمچه در منطقه شرق بصره توسط رژیم بعثی عراق(۱۳۶۷)
💖🎄💖🎄💖🎄💖
📆 روزشمار:
♦️10روز تا رحلت امام خمینی
♦️11 روز تا قیام خونین 15 خرداد
♦️24 روز تا شهادت امام صادق(ع)
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
✔️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : خداوند مهربان است امّا وعده های الهی نیز حق است
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_عاملی
✔️ @Jameeyemahdavi313
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#آشپزی -تک
✅#دلمه جان😋
✍مواد لازم :
فلفل دلمه اي ٩ عدد
برنج يك و نيم پيمانه
گوشت چرخ كرده حدود ٣٥٠ گرم
لپه نصف پيمانه
سبزي (پلويي+مرزه و ترخون) خورد شده ٣٠٠ گرم
كره ٥٠ گرم
رب ٤ ق غ پر براي داخل و ٤ ق غ پر براي سس
روغن كنجد كه من مثل هميشه از مارك رزبن استفاده كردم و واقعا خوش طعمه ٦ ق غ
نمك، ادويه، فلفل، زردچوبه به مقدار لازم
پياز داغ ٢ ق غ
🥣 طرز تهیه:
لپه از قبل خيس شده را در قابلمه آب ريخته تا بپزد.
گوشت چرخ شده رو هم با پياز جداگانه تفت بدين.
برنج رو با آب بريزين توي قابلمه و زماني كه آب جوش اومد همه مواد (گوشت، سبزي، لپه، پياز داغ، كره، روغن، رب و ادويه جات) رو به ترتيب بهش اضافه ميكنيم.
زير شعله كم باشه تا زماني كه پخت برنج در حد آبكش بشه.
در حين پخت مواد سر فلفل دلمه اي هارو جدا كنيد و داخلشون رو خالي كنيد.
با يه قاشق كوچيك داخل فلفل دلمه اي هارو پر كنيد و توي قابلمه كنار هم بچينيد.
رب اضافه كه مخصوص سس بود رو با ٢ ق غ روغن تفت بدين و كمي آب اضافه كنيد تا كمي رقيق بشه و دور فلفل دلمه اي ها و كمي هم روشون بريزين و بذارين بپزه. زمان پخت حدود يك تا يك ساعت و نيمه.
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
@Jameeyemahdavi313
┗━━━🍂💞🍃━━━┛
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
آبروٻم رفٺ از دسٺ عبادٺهاے دل....
رو اگر مےداشٺم، از نو مسلمان مےشدم!!!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃🌹 #عٻـدسعٻـدفطـرمـبارڪ
@Jameeyemahdavi313
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
محراب لحظههاي دعايت چه ديدنيست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنيست
آقا بگو قرار شما با خدا كي است؟
آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری #پارت_پنجاه و سه ــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت-پنجاه و چهار
با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
ـــ سید رسیدیم
ـــ بیدارید شما ??
ـــ بله
ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
ـــ حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه وورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شدند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
ــــ چته ?
ـــ هیچی خسته ام
ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
ـــ خب بهت گفتم برا
ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
ــــ انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
ــــ آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
ــــ خربیه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ورشان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند
یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
ـــ ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
ــــ نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
ــــ خجالت بکش
رو به دخترا گفت
ــــ جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
ـــ پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پنجاه_پنج
ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
ــــ عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه کرد
ـــ آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند
مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
ـــ واه بلا به دور دختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
ــــ دلتم بخواد داداشم به خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
ــــ اِ خانم این داداشته؟
ــــ آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا رضبه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
ـــ من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
ــــ چی گفتی شوما آبجی ??ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
ــــ بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
ــــ لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه کرد
ــــ از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
ــــ شوخی بود
مریم خندید
ـــ بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
ــــ من برم به مامانم زنگ بزنم
ـــ باشه گلم
ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
الهی..!
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود...
زلال و پاک...
پس چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز...
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی و ظهور صاحب الزمان "عج"♥️
#قرآن 130
@Jameeyemahdavi313