eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨🌺✨ 📆 امروز یکشنبه: 4 خرداد 1399 1 شوال 1441 24 می 2020 ذکر 👈"یا ذالجلال والاکرام' 💯📿 🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴 🔺امروز متعلق است به: ✨مولایمان امیر المومنین(ع)✨ روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات به محصر مبارکشان معطر میکنیم 💫🌹✨🌺💫🌸✨🌷 ⚪️🔶🔹مناسبت های روز: 🔘عید سعید فطر 🔘 روز مقاومت و پیروزی-روز دزفول 🔘سقوط،شلمچه در منطقه شرق بصره توسط رژیم بعثی عراق(۱۳۶۷) 💖🎄💖🎄💖🎄💖 📆 روزشمار: ♦️10روز تا رحلت امام خمینی ♦️11 روز تا قیام خونین 15 خرداد ♦️24 روز تا شهادت امام صادق(ع) 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 ✔️ @Jameeyemahdavi313
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 -تک ✅ جان😋 ✍مواد لازم : فلفل دلمه اي ٩ عدد برنج يك و نيم پيمانه گوشت چرخ كرده حدود ٣٥٠ گرم لپه نصف پيمانه سبزي (پلويي+مرزه و ترخون) خورد شده ٣٠٠ گرم كره ٥٠ گرم رب ٤ ق غ پر براي داخل و ٤ ق غ پر براي سس روغن كنجد كه من مثل هميشه از مارك رزبن استفاده كردم و واقعا خوش طعمه ٦ ق غ نمك، ادويه، فلفل، زردچوبه به مقدار لازم پياز داغ ٢ ق غ 🥣 طرز تهیه: لپه از قبل خيس شده را در قابلمه آب ريخته تا بپزد. گوشت چرخ شده رو هم با پياز جداگانه تفت بدين. برنج رو با آب بريزين توي قابلمه و زماني كه آب جوش اومد همه مواد (گوشت، سبزي، لپه، پياز داغ، كره، روغن، رب و ادويه جات) رو به ترتيب بهش اضافه ميكنيم. زير شعله كم باشه تا زماني كه پخت برنج در حد آبكش بشه. در حين پخت مواد سر فلفل دلمه اي هارو جدا كنيد و داخلشون رو خالي كنيد. با يه قاشق كوچيك داخل فلفل دلمه اي هارو پر كنيد و توي قابلمه كنار هم بچينيد. رب اضافه كه مخصوص سس بود رو با ٢ ق غ روغن تفت بدين و كمي آب اضافه كنيد تا كمي رقيق بشه و دور فلفل دلمه اي ها و كمي هم روشون بريزين و بذارين بپزه. زمان پخت حدود يك تا يك ساعت و نيمه. ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ @Jameeyemahdavi313 ┗━━━🍂💞🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• آبروٻم رفٺ از دسٺ عبادٺ‌هاے دل.... رو اگر مےداشٺم، از نو مسلمان مےشدم!!! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• 🍃🌹 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مومن🍃 هر روزت را عیـــــد کن✋ @Jameeyemahdavi313
❤️ محراب لحظه‌هاي دعايت چه ديدنيست قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنيست آقا بگو قرار شما با خدا كي است؟ آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری #پارت_پنجاه و سه ــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
-پنجاه و چهار با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت ـــ سید رسیدیم ـــ بیدارید شما ?? ـــ بله ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید ـــ حتما مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه وورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شدند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست ــــ چته ? ـــ هیچی خسته ام ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی ـــ خب بهت گفتم برا ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد ــــ انکار نکن شهاب سرش را تکان داد ــــ آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد ــــ خربیه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ورشان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید ـــ ازواج کردید مهیا جون مهیا ادای گریه گردن را درآورد ــــ نه آخه کو شوهر مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد ــــ خجالت بکش رو به دخترا گفت ــــ جدی نگیرید حرفاشو، خل شده یکی از وسط پرید و گفت ـــ پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد ــــ عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش را نگاه کرد ـــ آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند مریم شروع کرد به خندیدن مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد ـــ واه بلا به دور دختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت ــــ دلتم بخواد داداشم به خوبی دخترا با کنجکاوی پرسیدند ــــ اِ خانم این داداشته؟ ــــ آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا رضبه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت ـــ من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود مهیا با حرفش گر گرفت اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند ــــ چی گفتی شوما آبجی ??ناموس منو زیر نظر داشتی با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند مریم اشک هایش را پاک کرد ــــ بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد ــــ لطفا آروم خانم ها مهیا سرش را پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه کرد ــــ از کی داداش من ناموس شما شده بود مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت ــــ شوخی بود مریم خندید ـــ بله بله درست میگی مهیا از جایش بلند شد ــــ من برم به مامانم زنگ بزنم ـــ باشه گلم ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت. ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی..! هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود... زلال و پاک... پس چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز... 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور صاحب الزمان "عج"♥️ 130 @Jameeyemahdavi313
✨🌸✨🌺✨ 📆 امروز دوشنبه: 5 خرداد 1399 2 شوال 1441 25 می 2020 ذکر 👈"یا قاضی الحاجات' 💯📿 🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴 🔺امروز متعلق است به: ✨امام حسن مجتبی(ع)✨ ✨امام حسین (‌ع)✨ روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات به محضر مبارکشان معطر میکنیم 💫🌹✨🌺💫🌸✨🌷 ⚪️🔶🔹مناسبت های روز: 🔘روز نسیم مهر(روز حمایت از خانواده زندانیا) 🔘 آغاز مجدد جنگ شهر ها از سوی عراق در اوج جنگ تحمیلی(۱۳۶۴) 🔘پیروزی حزب الله لبنان بر رژیم صهیونیستی اسرائیل💪 ▪️ شهادت شهید " عباس صابری " از نیروهای گروه تفحص منطقه فکه(۱۳۷۵) 💖🎄💖🎄💖🎄💖 📆 روزشمار: ♦️9 روز تا رحلت امام خمینی ♦️10 روز تا قیام خونین 15 خرداد ♦️23 روز تا شهادت امام صادق(ع) 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 ✔️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙂 ❌با قهر کردن فاصله ها زیاد میشه وقتی ناراحتین سنگینتر برخورد کنید، کمتر بخندید ولی قهر و لجبازی ممنوع😌 به این نحو راه آشتی را برای همسرتان باز میگذارید و مشکل هم سریعتر حل میشود🌸👌 ✔️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگرشی زیبا در مورد حجاب🌸🌺🌸🌺🌸 هر چیزی در جهان خلقت اگر پوشش داشته باشد زیباتر است....... عزیزان  تمام هستی الگویی است برای به تکامل رسیدن ما انسان ها.آیا تا به حال به یک درخت سر سبز نگاه کرده اید چقدر زیباست، همه ما به نوعی در مقابل یک چنین درختی که پوششی از برگ های سبز دارد خودمون رو برای حفظش مسئول می دونیم و اگر کسی بخواهد شاخه ای از آن جدا کند شاید ناراحت شویم و بگوئیم چنین کاری را انجام ندهد، اما اگر درختی عریان باشد از آنجایی که این درخت رو تا حدودی فاقد ارزش حساب می کنیم نسبت به آن بی خیالیم و واسه همین است که عده ای چقدر زود از ریشه ان را در می آورند. در خلقت انسان ها هم تا حدودی وضعیت بدین گونه است، اگر پوشش داشته باشی هم خودت سالم تری و هم به دیگران ضرر و زیان نمی رسانی و دیگران هم از آنجا که خودت برای خودت ارزش قائلی و به فکر اطراف و سلامت جامعه ات هستی  هرگز در پی قطع تو نمی افتنداما اگر بی حجاب باشی عده ای مثل یک درخت خشک  تنه ات را برای چند دقیقه شعله ور کردن آتش شهوت وجودشان لازم دارندو دیگر فقط خاکستری بیش از آن وجود باقی  نخواهد ماند. @Jameeyemahdavi313 💫🌸💫🌸💫🌸💫
❣ آیت الله سید علی قاضی(ره): ✨نماز وسیله نزدیک شدن به خدا ⭐️و مایه رحمت، و رزق و روزی ✨و راحتی بدن و باعث اجابت دعا ⭐️ و پذیرش اعمال است. 📿 ✨💚 @Jameeyemahdavi313 💚✨
[ 🌱 ] 👌🏽گناهـی كہ اندوهگينــت😔 ســـــازد، در نــــزد خدا بهتــــر است از كار نيكى كه به خودپسنـــديت وادارد..! [حکمت۴۶]🍃 ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری #پارت_پنجاه_پنج ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش را بر
و ششم بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند. ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت: 》حلوا شکری؟!؟《 دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: ــــ یا حضرت عباس!!! همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت. ـــ چیزی شده؟! ــــ نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست. ـــ خب ۱نفر بیاد اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۱نفر که یکی از آنها مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد. دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! ــــ تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... کلاس ها تا عصر طول کشیدند. همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود. مهیا از جایش بلند شد. ــــ چی شده دخترا؟! ـــ ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت. ــــ من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند! شهاب رو به نرجس گفت. ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
و هفتم ـــ همه هستند! اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. * مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... * شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمین بود که مهیا با او در اتوبوس بود. ــــ یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. ـــ نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. ـــ بله؟! ـــ خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. ــــ من... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... ــــ یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. ـــ چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. ــــ از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعی که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت. یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. ــــ کجا؟! ـــ میرم دنبالش؟! ــــ صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... مهیا به سمت جاده دوید. با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد. مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. ــــ سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯