eitaa logo
هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🇵🇸
391 دنبال‌کننده
3هزار عکس
849 ویدیو
61 فایل
کانال رسمی هیأت جنة العباس علیه السلام قم ارتباط با ادمین: Eitaa.com/YasserKomroodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زینب یا غریبة... 🔺 مرثیه خاطره‌انگیز عراقی که در دیدار موکب‌داران اربعین با رهبر انقلاب اسلامی جمع‌خوانی شد. ۱۳۹۸/۰۶/۲۷ 💻 Farsi.Khamenei.ir ⚫️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🔘 Eitaa.com/JanatQom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاماندِه‌اَم‌اربَعین‌وَفَقَط‌گِریِه‌میکُنَم بَرطالِعَم‌نِوِشتِه‌شُدِه‌خُون‌جِگَر‌شُدَن💔 ⚫️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🔘 Eitaa.com/JanatQom
🌹 روز 🌹 ❶ «زیارت امام حسین علیه السلام و زیارت اربعین» در این روز زیارت امام حسین علیه السلام مستحب است و این زیارت‌، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری علیه السلام روایت ‌شده که فرمود: " علامت مؤمن پنج چیز است، ۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲- و زیارت اربعین کردن ۳- و انگشتر بر دست راست کردن ۴- و جَبین (پیشانی)را در سجده بر خاک گذاشتن ۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است."  ❷ «غسل اربعین و توبه» ❸ بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ 70 مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 📚 وسائل الشیعه‌ ج۱۰ ص ۳۷۳ 🆔@amirebayanesf ⚫️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🔘 Eitaa.com/JanatQom
202030_169339333.mp3
2.19M
🎙 بشنوید | صوت بیانات امروز رهبر انقلاب اسلامی در مراسم اربعین حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام). ۱۴۰۱/۰۶/۲۶ 🏷 | 💻 Farsi.Khamenei.ir ⚫️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🔘 Eitaa.com/JanatQom
غائله «مهسا امینی» ۱ عملیات ایذائی در جنگ رسانه‌ای هست. وقتی گفته میشه جنگ رسانه‌ای، یعنی دشمن از طرح شبهه فراتر رفته و وارد ۱ شگرد تبلیغاتی شده. در چنین شرایطی باید ماهیت کار دشمن رو شناخت و پاتکی به اقتضای رسانه‌ای بودن این اقدام دشمن زد. عملیات ایذائی یعنی دشمن آتش می‌ریزه تا ما رو مشغول کنه و از میدان اصلی جنگ غافل بشیم. لذا اینجا بصیرت هست که به داد ما می‌رسه. برای غلبه بر دشمن در عملیات ایذائی ۲ کار باید انجام بدیم. ۱. خنثی کردن عملیات ایذائی دشمن با منحرف کردن از صحنه‌ای که ایجاد کرده. به این منظور باید بدون درگیری مستقیم با دشمن، طوری به سر او آتش بریزیم که از حالت هجوم خارج بشه و مجبور به دفاع بشه. یعنی بدون اوردن اسم «مهسا امینی»، از موارد مشابه در نقطه مقابل استفاده کنیم و با مانور روی آمرین به معروف و روحانیونی که مورد تعرض قرار گرفتن، مدیریت ذهن مردم و قشر خاکستری رو ما به دست بگیریم. نکته مهم اینه که طرح مظلومیت «آمرین به معروف و روحانیون» باید با زبان اقتدار باشه و اگه منفعلانه حرف بزنیم، قافیه رو می‌بازیم. توجه داشته باشید که به هیچ عنوان ما نباید حرفی از «مهسا امینی» بزنیم؛ وگرنه نمی‌تونیم جبهه رو عوض کنیم و موضوع مهسا امینی رو تمومش کنیم که عملیات ایذائی رو خنثی کنیم و این خنثی کردن، باید با تحریف موضوع به واسطه جایگزین کردن اسامی صورت بگیره. یعنی به جای اینکه در مقام دفاع قرار بگیریم، ما به صورت بکر طرح موضوع کنیم و دشمن رو به دنبال خودمون بکشونیم. ۲. تمرکز جدی بر موضوع اربعین و موج افکنی محتوای مربوط به اربعین در فضای مجازی دشمن در مواجهه با مسأله اربعین داره ضربه سنگینی می‌خوره و با رسانه‌ای شدن حماسه اربعین، تیر خلاص بهش زده میشه؛ برای همینه که وارد عملیات ایذائی شده تا اربعین رو تو‌فضای مجازی به حاشیه بکشونه. با توجه به اینکه غرض دشمن از این عملیات ایذائی اغفال ما از حماسه هست، هجمه سنگین‌تر ما باید روی خود موضوع اربعین باشه و اینقدر پست‌های مربوط به اربعین رو موج بندازیم که فضای مجازی رو پر کنه و موضوع مهسا امینی رو به حاشیه بکشونه. یادمون باشه که تمام این درگیری‌های رسانه‌ای برای منفعل کردن تبلیغ حماسه اربعین در فضای مجازی هست و وظیفه اصلی ما تو فضای مجازی، تمرکز بر موضوع اربعینه. پس از انجام وظیفه‌مون جا نمونیم. ⚫️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🔘 Eitaa.com/JanatQom
اربعین امسال بزرگترین مراسم در طول تاریخ 🔹استاندار کربلا: مراسم اربعین سالار شهیدان علیه السلام بزرگترین مراسم برپایی اربعین تا به امروز بوده و بر اساس آمارهای رسمی نزدیک به ۲۲ میلیون نفر در آن شرکت کردند. ⚫️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🔘 Eitaa.com/JanatQom
mahsaamini.mp3
15.1M
📢 بشنوید 🔶🔹 پیشنهاد ویژه❗️ تحلیل‌ها و توضیحات بسیار دقیق، به هنگام و کاربردی استاد عباسی ولدی در مورد ماجرای مرحوم مهسا امینی و حواشی آن: 1⃣ اصول دشمن‌شناسی 2⃣ علائم حمله‌ی تمام عیار دشمن 3⃣ هنگام حمله‌ی رسانه‌ای و شناختی دشمن چه کنیم؟ 4⃣ چرا ایران محور حملات دشمن است؟ 5⃣ ایران چگونه نظم جهان را به‌هم زده و نسخه‌ی مقاومت را ارائه کرده؟ 6⃣ در ماجرای اخیر، ما باید چه کنیم؟ 🔴 در گروه‌ها و کانال‌ها و سایر پیام‌رسان‌‌ها منتشر کنید. ⚫️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🔘 Eitaa.com/JanatQom
روایات زیارت امیرالمؤمنین ع و مسجد کوفه و سهله.docx
27.9K
🚩 ویژه مبلغان اربعین 💠 روایات زیارت امیر المومنین علیه السلام، مسجد کوفه و مسجد سهله 🔶 استاد صالح‌پرور ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🌐 سایت: 🌐 JanatQom.ir ❣ ایتا: 🆔 Eitaa.com/JanatQom
روایات زیارت امیرالمؤمنین ع و مسجد کوفه و سهله.docx.pdf
217.1K
🚩 ویژه مبلغان اربعین 💠 روایات زیارت امیر المومنین علیه السلام، مسجد کوفه و مسجد سهله 🔶 استاد صالح‌پرور ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🌐 سایت: 🌐 JanatQom.ir ❣ ایتا: 🆔 Eitaa.com/JanatQom
چهارده روایت زیارت سیدالشهداء ع.docx
30.5K
🚩 ویژه مبلغان اربعین 💠 روایات زیارت سید الشهداء علیه السلام 🔶 استاد صالح‌پرور ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🌐 سایت: 🌐 JanatQom.ir ❣ ایتا: 🆔 Eitaa.com/JanatQom
چهارده روایت زیارت سیدالشهداء ع.pdf
219.9K
🚩 ویژه مبلغان اربعین 💠 روایات زیارت سید الشهداء علیه السلام 🔶 استاد صالح‌پرور ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🌐 سایت: 🌐 JanatQom.ir ❣ ایتا: 🆔 Eitaa.com/JanatQom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلم | شیخ ‌حسین انصاریان: 🔻 اثر راهپیمایی اربعین از یک‌میلیون بمب بر سر آمریکا و اسرائیل بیشتر است! 🔸حضور هر زن و‌ بچه در اربعین، یک شمشیر بر سر‌ کفر و شرک است! 🔻امروز بالاترین اسلحه علیه کفر همین اربعین ابی‌عبدالله است! 🔸اربعین دارد همین نیمه جان باقیمانده کفر‌ را می‌گیرد! شما هم اربعینی شوید ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🌐 سایت: 🌐 JanatQom.ir ❣ ایتا: 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله به اذن مادر سادات می¬رویم کربُبَلا برویم کربلا، با کرب و بلا کربـلا کربـلا کربـلا کربـلا از غربت بگویم یا از تنهایی از کوفه بگویم یا از مدینه از بیت الاحزان فاطمه یا از ناله شبانه مناجات مسلم یا امام زمان مگر داریم این همه غربت مسلم به ماه نگاه می¬کند به گمانم با قمر بنی هاشم حرف می¬زند ... عباس، عباس ... صورتش به سمت ماه است و اشک¬هایش روانه¬ی قلب حسین آه می¬کشد آه بکش مسلم آه از قلب شکسته¬ات نگاهش به ماه است و زیر لب شرمنده¬ی حسین با دلش رفت مدینه عباس بود، و حسین و ‌حسن می¬گفت از غصه¬ی در و دیوار حسن روضه می¬خواند و از سیلی مادر می¬گفت مسلم؛ نشد ... هر چه دستم را بلند کردم قدّم را کشیدم، نشد ... دستش از بالای سرم رد شد آه؛ مسلم به ماه نگاه می¬کند یاد شب و اشک¬های حسینش، اربابش، می¬افتد حسن می‌گفت: حسینِ بی¬کفن و گریه می¬کرد عباس دستانش را محکم به هم فشار می¬داد طاقت ندارد حسینش اشک بریزد می¬دانی چه می¬گفت! آه عباس می¬گفت: اگر بودم مغیره ... مسلم به ماه نگاه می¬کرد و عباس را صدا می¬زد عباس؛ شرمنده¬ی حسین شدم شرمنده¬ی سه ساله شدم می¬گفت و می¬گفت ... ماه بنی هاشم نیز به ماه نگاه می¬کرد و می¬گفت: - مسلم؛ با زینب، عقیله¬ی بنی هاشم دارم می¬آیم ... مسلم اشک می¬ریخت و می¬گفت: - دل¬شوره¬ی سکینه را دارم، عباس. - آه، مسلم، شش¬ماهه، علی¬اصغر نیز با گهواره می¬آید. - عباس؛ یادت هست، روضه¬ی حسن را؟! - فقط صدای سیلی و صدای ناله¬ی مادر را شنیدم؛ حسن می¬گفت مادر دنبال قباله¬ی فدک بود ... خودم دیدم از گوشه¬ی چشم مادرم، قطره¬ی خون می¬ریخت روی چادر سوخته¬اش ... - عباس، برادر؛ بوی چادر سوخته¬ی مادر را حس می¬کنم - مسلم؛ سه¬ساله، طاقت کعب نی ندارد ... - عباس؛ دل¬شوره¬ی رباب را دارم عباس؛ شرم می¬کنم به آقایم حسین؛ بگو نیاید این¬جا کوفه است و کوفی وفا ندارد ... ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... عباس، خیره به ماه دست¬هایش را مشت می¬کند - مسلم؛ راه بسته است حسینم، با مدینه خداحافظی کرده است و با کوچه و در و ‌مسمار، وداع. یا صاحب الزمان؛ هنوز بوی سوخته¬گی، در مشامم می¬پیچد ... یا صحاب الزمان؛ خیمه¬ات را کجا علم کرده¬ای؟! پشت در؟! کنار مادر؟! کوفه؟! کنار سر بریده¬ی مسلم؟! یا کربلا؟! در قتلگاه؟! صدای «هَل مِن ناصِر» ارباب هنوز می¬آید آقاجان؛ چقدر صدایت شبیه جدّت حسین است! یادش به خیر؛ وداع حسین و ام‌البنین ... نگاهش به حسین بود محکم ایستاده است ... می¬گوید: عباس؛ حسینم را به تو سپردم. حسین نشسته است و ام¬البنین دور سرش می¬چرخد - مسلم؛ جواب مادرم ام‌البنین را چه بدهم؟! صدای ضربات شمشیر و لب تشنه آغاز کرب و بلا از کوفه است، و آغاز کاسه¬ی خون از کوفه. سر بریدن بنی هاشم از کوفه شروع شد و صدای هلهله و کِل کشیدن نیز از کوفه شروع شد سر بریده بر بالای دروازه، از کوفه شروع شد مسلم، از آن بالا، نگاهش به آسمان است - عباس؛ شرمنده¬ی ارباب شدم مسلم با گوشه¬ی چشم و قطره اشک، لبیک گفت و رفت مسلم؛ راستی خبر نداری؟! غربت از در و آتش شروع شد از دست بسته¬ی علی شروع شد عباس، نگاهش به ماه، و زینب، روضه¬ی در می¬خواند و به مسلم می¬گوید: مسلم؛ غربت حسین، زمانی بود که مـن با چادر سوخته¬ی مادرم کنار در سوخته ایستادم، تا شاید کسی برای تسلیت بیاید ... حالا زینب کبری، دختر مسلم را بغل می¬گیرد و روضه¬ی مادر می¬خواند: - می¬دانی بابا مسلمت کجاست؟! کنار مادرم زهرا در کوچه¬های بنی هاشم تا علیِ زمانه¬ی خودش، حسین بن علی را یاری کند اما نشد؛ بی¬وفایی کوفی نگذاشت اما بدان که بابا مُسلِمت، قهرمان بود؛ دخترم. و کوفی بود که وفا نداشت ... یا زهــرا یا حسین ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل¬نوشته¬هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسـم الله یا صاحب الزمان؛ آجَرَکَ الله آقاجان؛ اذن ورود می¬خواهم امشب شب عباس و زینب است شب حسین و رباب است از آسمان و در میان گـرد و غبـار صـدای زنگ¬ها به گوش می¬رسد ... خوب گوش کن؛ هیس!! آرام باش ... چه صدای زیبایی در صحرا پیچیده است! - عمو جان، عباس ... عمّه جانم بی¬تاب شماست. عبّاس به علی¬اکبر نگاهی کرد - دور سرت بگردم، علی جانم؛ ای به چشم. و افسار اسب را به سمت محمل زینب عقیله بنی هاشم برگرداند ... از دور صدای عباس را شنید - امر کنید دختر امیر المومنین ... پرده¬ی محمل کنار رفت - عباسم، برادرم - جانم، زینبم. - دل¬شوره دارم عجیب هوا گرفته است! اسب، شیهه¬ی بلندی کشید و آرام کنار محمل زینب ایستاد عباس، با چشمان برنده¬اش نگاهی به خواهر کرد زینبم؛ تا من هستم، آرام باش ... یک¬دفعه تمام قافله ایستادند در سکـوت شب، عبـاس دستـان عقیـله¬ی بنی هـاشـم را گرفت اشک از صورتش به دست عباس رسید قلب عباس در زمان ایستاد خواهرم امر کن، چه کنم، که آرام باشید؟ عباس؛ حسینم را بگو بیاید، دل¬تنگم ... ای وای، ای وای ... عباس، نگاهی به او ‌کرد و رفت می¬تاخت تا به ارباب برسد ... بوی بهشت را حس کرد وقتی رسید کنارش حسین زیر لب می¬گفت: کرب و بلا کرب و بلا کرب و بلا امان از عهدشکنی کوفی ذکر می¬گفت و با پدر حرف می¬زد - حیدر کرّار؛ فاطمه، مادرم امانت بود، شرمنده شدی یا امیرالمومنین؛ این ارثی است که با من آمده است ... زینب و اسارت رقیه و کعب¬نی رباب و شش ماهه¬اش ذکر می¬گفت و اشک می¬ریخت ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... عباس طاقت ندارد اربابش را این¬طور ببیند خواست چیزی بگوید، که فرمود: عباس؛ به خواهرم بگو صبر صبر صبر ... صدای علی¬اصغر همه¬ی قافله را نگه داشت - جان بابا؛ گریه نکن ... گریه¬ی علی¬اصغر کار حسین را راحت کرد کاروان رسید به کرب و بلا - علی¬اکبر بابا ... - جانم آقا جان - وقت اذان است - آقا جانم؛ الان؟ - بگو بابا جانم ... علی اکبر صدا بلند کرد: - الله اکبر، الله اکبر ... تمام قافله در سکوت منتظر بودند چه خبر شده؟! پرده محمل را کنار زد: خواهرم ... - حسینم؛ دل¬شوره دارم - زینبم؛ رسیدیم به کربلا؛ به کرب و بلا. زینب آهی کشید و اشک ریخت. - عباس خیمه¬ها را بر پا کنید؛ این¬جا همان وعده¬گاه است که پیامبر گفته بود. ول¬وله¬ای برپا شد ... صدای گریه¬ی علی اصغر اذان علی اکبر دل¬شوره¬ی زینب امان از دل حسین قافله¬ی حسین رسید به کربلا خیمه¬ها بر پا شد و خیمه¬گاه شد، بهشت حسین. همه دور محمل زینب را گرفتند. عباس، شد رکاب خواهر. علی¬اکبر، تکیه¬گاه عمه. محارم، دور زینب کبری. آرام آرام، پایین آمد ... همه دورش را گرفتند. رقیه رباب سکینه همه آرام به سمت خیمه¬گاه حرکت کردند ... اما چیزی طول نکشید دورش را نگاه کرد نه عباسی هست نه حسینی نه علی¬اکبری با چادر سوخته و با زنجیر و دست بسته آجرک الله، یا صاحب الزمان باز شروع شد، چادر سوخته ... دست بسته دل¬ها رفت مدینه مادری با دست سوخته با چادری خونی موهایش را شانه می¬زد ... یا زهــرا یا حسین ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله یا صاحب الزمان - عمه - جانم رقیه - عمه - جانم رقیه اشاره کرد به زنجیر پای عمه شروع کرد با دستان ناتوانش به نوازش عمه - عمه - جانم رقیه - می خواهم برایت بگویم - بگو عزیز عمه - عمه از آن شب بگویم از سکوت و ترس و صدای زوزه¬های گرگ بگویم سر رقیه را روی پایش گذاشت - بگو؛ رقیه جانم - عمه؛ یک دفعه دیدم هیج جا را نمی¬بینم آمدم صدایت کنم؛ دیدم خاک راه گلویم را بسته و نتوانستم چیزی بگویم آمدم بیایم پیشت عمه؛ دیدم پاهایم زنجیر دارد زینب صورت کبود رقیه را نوازش می¬کرد و آرام و بی¬صدا گریه می¬کرد - عمه؛ ترسیدم صدای باد خیلی ترسناک بود، عمه عمه؛ بابایم را می¬خواهم زینب دستان بی¬جان رقیه را ‌گرفت - عمه؛ شروع کردم به گریه عمه؛ تو را می¬خواستم بابا حسین را می¬خواستم عمو عباس هم نبود عمویم قهرمان بود من را می¬گذاشت روی شانه¬هایش ... برایم قصه می¬گفت عمه؛ دیدم توان ندارم عمه؛ یک سوال دارم - بگو رقیه جان - همیشه می¬گفتی مادرم زهرا، خیلی مهربان بود آخر در میان ترسیدنم یک خانم مهربان دیدم من را بغل کرد گفت: دخترم؛ نترس، من هستم. - عمه؛ دستانش مثل من کبود بود عمه؛ چادرش مثل من سوخته بود یاد مادرمان زهرا افتادم ... عمه؛ در بغلش آرام بودم یک¬دفعه صدای پاهایی آمد نگاهی به نگاه آن بانو کردم عمه؛ ام ابیها، هم نگران بود باز هم ترسیدم کسی می¬رسید، قدش بلند بود عمه؛ تازیانه همراهش بود با صدای بلند داد زد، چادرم را کشید نمی¬توانستم راه بروم؛ گریه کردم من را در بیابان می¬کشید خارها در تنم می¬رفت داد زدم گریه کردم عمه؛ به خودم آمدم، دیدم دیگر جایی را نمی¬بینم سیلی که زد، چشمم بسته شد از حال رفتم ... زینب گریه می¬کرد و زیر لب حسین رو صدا می¬زد دید رقیه به خواب رفته به عزیز برادرش سجاد نگاهی کرد سجاد هم خوابید تمام خرابه آرام گرفته بود رباب هم خیالش راحت شد که رقیه خوابیده صدای باد در خرابه پیچید و صدای خنده¬های دشمن می¬آمد یک¬دفعه رقیه چشمانش را باز کرد سرش را بلند کرد، گفت: عمه؛ عمه؛ عمه؛ تکرار می¬کرد ... ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... یک¬دفعه رقیه چشمانش را باز کرد سرش را بلند کرد، گفت: عمه؛ عمه؛ عمه؛ تکرار می¬کرد ... همه در خرابه به هم ریختند - جانم رقیه - عمه؛ بابایم دارد می¬آید باید خودم را مرتب کنم من را این¬جور نبیند ... صورت خاکستری و کبودش را با چادر خاکی¬اش پاک می¬کرد و گریه می¬کرد زینب نوازشش می¬کرد و می¬گفت: رقیه جان؛ آرام باش ... زنان بنی هاشم با صدای پاها و نیزه¬ها به هم ریختند وحشیانه وارد خرابه شدند ای وای ... طبقی همراهشان بود شروع کردن به زدن اهل خرابه زینب، عقیله¬ی بنی هاشم جلوی رقیه ایستاد کعب¬نی می¬خورد آن¬قدر زدند و زدند تا زینب آرام نشست ... یا صاحب الزمان آجرک الله حالا طبق جلوی رقیه بود همه دل¬شوره داشتند عجیب بود رقیه می¬خندید پارچه را کنار زد - بابا حسین؛ سلام خوش آمدی به خرابه¬ی دل من و عمه بابا حسین؛ عمو عباسم کجاست؟! چشمانش از طبق به صورت رقیه بود - بابا؛ چرا حرف نمی¬زنی؟! داداش علی¬اکبرم کجاست؟! بابا حسین؛ خوش آمدی ... دستش را آرام بالا آورد شروع کرد موهای حسین را شانه زدن زنان و عقیله¬ی بنی هاشم شروع کردند به گریه و شیون - عمه؛ ... - جانم رقیه - سربند سرم را باز کن باباحسین؛ الان خاک دهانت را پاک می¬کنم زینب دارد دقّ می¬کند سربند رقیه را از چادرش باز کرد رقیه شروع کرد به پاک کردن صورت بابا حسینش آرام آرام، صورتش را روی صورت حسین گذاشت اشک می¬ریخت - رقیه جانم رقیه، عمه ... نگاه¬ها به هم بود ... - رقیه جان آرام صورتش را به سمت صورت رقیه بُرد صورتش را بوسه¬ای زد و شروع کرد به گریه کردن ... زنِ غسّاله نگاهی به جسم بی¬جان رقیه کرد آقا جانم سجاد، گودالی را می¬کند و روضه می¬خواند دور تا دورِ رقیه را زنان بنی هاشم گرفته بودند زنِ غسّاله با سری که تکان داد گفت: نمی شود و رفت حالا عمه باید رقیه را کفن کند اما رقیه هم مثل ارباب بی‌کفن کفنش شد چادری خاکی¬اش که با ضربه¬ی سیلی و کعب¬نی به تنش دوخته شده بود یا حسین یا رقیه یا زینب کبری ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله یا صاحب الزمان در میان خیمه ها درون خیمه¬ای، مادری با فرزندانش صحبت می¬کند ... صدای شمشیر و هم¬همه و جنگ را از بیرون به درون خیمه به گوشش می¬رسد دستان پسرانش را محکم گرفته است برایشان از علی ابن طالب می¬گوید از جنگ¬های علی می¬گوید از در خیبر، از ... آهی می¬کشد؛ دوباره یاد دست بسته¬ی علی داغ دلش را تازه می¬کند ... از در و دیوار و مسمار می¬گوید محمد و عون با چشمان پر از غیرت به مادر نگاه می¬کنند - مادرم زینب ... چرخی زد و شمشیر به دست گرفت زینب به صورت محمد نگاه کرد دل¬شوره¬ی عجیبی داشت محمد بلند شد گفت: مادر؛ اگر نبودم پشت در، الان هستم ... رقیه بنت حسین، با ماست ... عون دستش را مشت کرد گفت: مادر؛ مگر من نیستم، که چشمانت نگران است؟! زینب دلش رفت، یاد لحظات خداحافظی با عبدالله بن جعفر افتاد ... - زینبم، دختر علی؛ گر چه ناتوانم، پسرانم فدای حسین ... برو، جانم فدای حسین نگاهی به عبدالله نگاهی به محمد و عون نگاهی به برادرش حسین که بانگ حرکت را به صدا در می¬آورد زینب، هر دو را بغل کرد گفت: مرحبا ... چه زود بزرگ شدید! - مادرم زینب، عقیله¬ی بنی هاشم؛ صدای اربابم حسین می¬آید، گوش کن ... - هَل مِن نَاصِرٍ یَنصُرُنِی ... - نوبت ماست - یا علی بگو؛ بلند شو مادر ... - مادرم زینب؛ ما آماده¬ی رزم هستیم ... هر دو از خیمه نگاه می¬کردند دل¬شوره داشتند می¬دیدند زینب و حسین گفتگو می¬کنند حسین سر تکان می¬داد ... دست¬شان را حلقه کرده بودند منتظر بودند مادر اشاره کند ... زینب درون خیمه آمد گفت: حالا نوبت من است ... لباس رزم برتن¬شان کرد انگشترهایی که عبدالله داده بود را به دست¬شان کرد شمشیر به دست¬شان داد پیشانیِ آن دو را بوسید - بروید فرزندانم محمدم و عونم بروید نوبت شماست ... محمد و عون رفتند ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... محمد و عون رفتند و زینب با لب تشنه، رو به قلبه، شروع کرد به مناجات حسین، فرزندان زینب را در آغوش کشید و راهی میدان جنگ کرد زمانی نگذشت زنان بنی هاشم هم¬راه با سکینه خاتون وارد خیمه¬ی زینب شدند زینب هم¬چنان غرق در مناجات با خدایش بود - عمه زینب؛ ... صدای گریه¬ی زنان بنی هاشم دور خیمه زینب به گوش می¬آمد ... - عمه جان؛ محمد و عون هم رفتند در آغوش پیغمبر ... سکینه گریه می¬کرد اما زینب هم¬چنان محکم نشسته بود ... زنان بنی هاشم، دورش را گرفتند امّا زینب بیرون نرفت و درون خیمه ماند حسین با جسم بی¬جان عون و محمد بر دوش به خیمه خواهر نگاه می¬کرد اما زینب نیامد عباس و حسین، عون و محمد را درون خیمه¬ی شهدا گذاشتند اما زینب نیامد ... زینب رو به آسمان - خدایا این قربانیان را از من قبول کن! و همه را آرام کرد تا قلب برادر را غم نگیرد تا شرمنده¬ی خواهرش زینب نشود ساعتی طول نکشید میان آتش و سوختن خیمه¬ها و کشیدن گوشواره¬ها چادرهای سوخته به خیمه¬ای رسید که سوخته بود پارچه¬های آتش¬گرفته¬ی خیمه را از روی شهداء برداشت اما سرها بر روی نیزه¬ها بود از جسم شهدا جز استخوان چیزی نبود در لحظه¬ای فقط دو دست و دو انگشتر له¬شده را دید بوسه¬ای به دست فرزندانش زد و رفت کاروان به مدینه رسید عبدالله، میان قافله دنبال زینبش می¬گشت بانویی قدخمیده بانویی ناتوان بانویی بدون حسینش بانویی در مقابل عبدالله نشسته است صدایی ندارد اما روضه می¬خواند عبدالله گریه می¬کند از دو طفلش می¬گوید از محمد از عون می¬گوید از یادگاری¬هایش از انگشترهایی که فقط از جسم محمد و عون باقی مانده بود ... زینب می¬گفت، و عبدالله گریه می¬کرد ... زینب می¬گفت، و عبدالله گریه می¬کرد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله یا صاحب الزمان شب پنجم، شب قتلگاه است، و چه سخت است ... در مدینه کاروانیان آمدند، امّ البنین به استقبال زینب کبری آمده است ... ناقه¬ی زینب ایستاد هم¬همه¬ی بنی هاشم به گوش می¬رسد زینب با قدّی خمیده زینب با دلی شکسته زینب با کوهی از غم بدون حسینش بدون علی¬اکبر بدون قاسمش بدون عبدالله بدون رقیه و ... ورود کرد به شهر مدینه آقا جان، یا صاحب الزمان؛ آجَرَکَ الله ... در میانه¬ی صدای شیون و ‌ناله و رو ضه¬های زینب برای زنان مدینه بی¬بی، آرام آرام می¬رفت و قدم برمی¬داشت سکینه و نجمه خاتون و رباب و ... دورش را گرفته¬اند ام البنین گفت: خانم زینب جان؛ تازه آمده¬اید توانی در شما نمانده است زینبم ... زینب نگاهی به ام البنین کرد و اشاره کرد ... نگاهش رفت به سمتی که ام ‌البنین متوجه شد و همه هم¬راهی¬اش کردند وقتی رسید بر سر مزار برادر، خودش در میان خاک نشست ... خاکی از مزار برادرش روی سرش ریخت - حسن جان؛ آمدم جان خواهر ... اما بی حسین آمدم حسن جان؛ ... خاک¬ها را برش می¬ریخت و زنان بنی هاشم، شیون می¬کردند ... - حسنم، برادرم؛ از حسین و زخم¬هایش بگویم یا از عباس و دستِ بریده و شرمندگی¬اش بگویم از علی¬اکبر و بدن تکّه¬تکّه¬اش بگویم اما بردار، حسنم؛ بگذار از عبدالله بگوبم وای من، حسن جان؛ هر وقت در مقابلم راه می¬رفت تو را می¬دیدم حسن جان؛ از تشنگی از داغ تک¬تک یاران از هل¬هله¬ی دشمن از رقص اغیار با شمشمیرها بگویم من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود حسن جان؛ دود بود و از هوا آتش می¬بارید صدای حرامیان از گودال می¬آمد هم نگاهم به حسین بود و هم نگاهم به زنان عطش بالا گرفته بود رقیه بی¬جان در خیمه افتاده بود صدای شمشیرها تاختن اسب¬ها قرارمان را برده بود دود بود و خاک بود و آتش و حسینم در گودال با دست، خاک¬ها را از کنار چشمم کنار می¬زدم تا حسینم را ببینم حسن جانم؛ فقط دود بود و هل¬هله و خاک اسب¬های وحشیان در میان آشفتگی قلبم صدای عبدالله به گوشم رسید - عمه جان؛ ... - جان عمه، عبدالله جانم؛ چرا از خیمه بیرون آمدی؟! پشت سرش نجمه آرام آرام می¬آمد - عمه زینب؛ - جانم؟! ... دستش را گرفتم - عمه؛ آن¬جا در آن همه خاک و گرد و باد چه خبر است؟ آرام در مقابل عبدالله نشستم، گفتم: عمه جان؛ برگرد ... ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... آرام در مقابل عبدالله نشستم، گفتم: عمه جان؛ برگرد ... نجمه هم به ما رسید - دل¬شوره¬ی حسین مرا کشت ... به نجمه اشاره کردم دست عبدالله را که گرفته بودم گفتم: پاشو،‌ جان عمه؛ دورن خیمه برو ... نجمه خاتون هم¬چنان کنار ما ایستاده بود اشاره کردم که برش گردان که عبدالله دستش را از میان دستم کشید - عمه زینب؛ این صدای اربابم و عمویم حسین است؛ مرا صدا می¬کند گفتم: عبدالله، پسر برادرم ... نجمه خاتون، دل نگران ... لحظه¬ای دیدم که امانتی¬ات می¬رود - حسن جان؛ به سمت گودال می¬دوید هر چه صدایش زدم عبدالله، عبدالله ... آخر حسن جان، راه گلویم بسته بود نمی¬توانستم بلند صدایش کنم نجمه نیز روی خاک¬های بیابان نشست و می¬دید که جانش و جانانش می¬رود صدای عبدالله را می¬شنیدم که رجزخوانی می¬کرد - منم عبدالله، پسر حسن بن علی ... صدای خفیفی می¬آمد - جان عمو، برگرد ... در میان گرد و باد دور قتل¬گاه دیدم که عبدالله در آغوش حسین جا گرفت ما شاء الله، رجزخوانی می¬کرد حرامیان، وحشی شده بودند می¬دیدم که حسین، نگاهش به من است عبدالله صدا می¬زد: وَاللهِ، لااُفَارِقُ عَمِّی ... که یکی از حرامیان با لگدی عبدالله را به سینه¬ی حسین چسباند ... صدای شکستن سینه¬اش را شنیدم یاد مدینه کردم یاد دری که بر روی مادرم زهرا افتاد و مسمار و سینه مادرم ... وای حسن، شنیدم ما شاء الله، صدایش را بلند کرد: منم عبدالله پسر حسن. مگر من نباشم، به اربابم جسارت کنید ... حسن، برادر؛ با گفتن ادامه حرف¬ها، زنان بنی هاشم، دور مزار حسن ضجّه و ناله می¬زدند و هروله می¬کردند حسین¬حسین می¬کردند حسن جان، لحظه¬ای بیش نشد که دیدم حرامی با شمشیر حمله¬ور شد تا حسین را بزند که عبدالله سپر حسینم شد و صدایش به گوشم رسید - وای مادرم؛ ... عمه زینب ... خواستم به گودال بروم که نگذاشتند مرا صدا کرد صدای لگدهایی که به جسم بی¬جان عبدالله می¬خورد که حالا بر روی سینه¬ی حسین بود، به گوشم می¬رسید با هر چه که داشتند زدند شمشیر و لگد و نیزه¬ها بود که بلند می¬شد و بر جسم عبدالله می¬خورد حسین دستانش را حائلی به دور عبدالله کرده بود حسن جان؛ عبدالله، دیگر صدایش نیامد فقط صدای حرامیان به گوش می¬رسید که خنده¬های¬شان همه جا را فرا گرفته بود چیزی در هوا چرخید و در مقابل¬مان افتاد نرجس خاتون شیون می¬کرد نشستم و دست بی¬جان عبدالله را در آغوش گرفتم حسن، بردارم؛ بعد از عصر عاشورا، وقتی در میان نیزه¬ها دنبال حسینم بودم، با چشم خود دیدم که عبدالله، تکه¬تکه، قطعه¬قطعه، بی¬سر ... برادر، حسن؛ اصلاً مگر چیزی از او مانده بود تمام استخوان¬هایش شکسته بود مثل اربابش ... آجَرَکَ الله، یا صاحب الزمان ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله یا صاحب الزمان یا حسن مجتبی عجب سکوتی در میان خیمه¬های حسین است همه چیز آرام هست صدای مناجات صدای قصه گفتن عباس برای طفلان کوچک خیمه¬ها صدای آرام کردن علی¬اصغر، جان مادر؛ بخواب ... لالا، لالا ... از این آرامش می¬ترسم از کنار هر خیمه¬ای که گذرم می¬افتاد خدا را شکر می¬کردم الحمد لله، همه چیز خوب است از کنار خیمه¬ی عمه زینبم گذشتم پرده را کنار زدم چه زیبا با خدا مناجات می¬کرد غرق در معشوق خود در حال راز و نیاز با خدای خودش بود آرام آرام راه می¬رفتم به آسمان خیره شدم فکر می¬کردم به لحظه¬ای که عمو حسین از همه بیعت برداشت ... دور تا دورش نشسته بودند عمو می¬گفت و یاران باوفا اشک می¬ریختند صدایش را در درونم نجوا می¬کنم - مشعل¬ها را خاموش کنید بروید ... فردا، اینجا قیامت است. نگرانم دل¬شوره دارم با چشم خود دیدم که رفتند عموجانم، اربابم حسین را میان این همه دشمن رها کردند غم تمام وجودم را گرفته بود می¬رفتم و می¬رفتم لحظه¬ای ایستادم دیدم از خیمه¬ها دور شدم همه جا سکوت و تاریکی بود برق شمشیری را دیدم بلند گفتم: تو کیستی؟ شمشیرم را کشیدم صدایش آمد - قاسمم، پسر حسن؛ بیا بابا، منم حسین ... نزدیک شدم، - عمو جان؛ شما؟ اینجا؟ اشاره¬ای کرد؛ - آرام باش، قاسمم؛ عمه زینب، صدای¬مان را می¬شنود! نمی¬خواهم نگران شود ... - عمو حسین؛ ... - جانم، امانتی برادرم حسن؛ نشستم دقت کردم؛ دیدم با شمشمیرش خارها را یکی¬یکی می¬کَند - عمو حسین؛ ... گفت: قاسمم؛ من، فردا نیستم! فردا، اینجا قیامت است، دارم خارها را می¬کَنم تا پای رقیه¬ام ... بغض گلوی اربابم را گرفت از جایش بلند شد گفت: قاسم، بیا. در تاریکی شب شانه¬به¬شانه¬ی عمویم حسین قدم بر می¬داشتم دستی بر سرم کشید - جان عمو؛ ما شاء الله، مثل بردارم حسن، رشید هستی ... دست عمویم را محکم فشار دادم از تپه¬ی خاکی بالا آمد خیمه¬های دشمن دیده شد صدای خنده¬ها شمشیر زدن¬ها و رقص و پای¬کوبی¬ها همه را دیدم عمو حسین دستم را فشار داد گفت: قاسم؛ می¬بینی در حال تیز کردن شمشیرها هستند؟! - عمو حسین؛ مگر من نباشم که جسارت کنند - قاسمم؛ من بی¬تابم تا خودم را در آغوش جدّم پیامبر بببنم من جز زیبایی چیزی نمی¬بینم عمو حسین، نشست و شمشیر را درون خاک کرد؛ و گفت: اما نگرانم ... دل¬شوره¬ی زینب رقیه سکینه زنان بنی هاشم را دارم این¬ها شکم¬هایشان از حرام پر است نگران ناموس پدرم علی هستم ... با صحبت عمویم حسین خشم درونم را گرفت در مقابلش نشستم - عمو جان؛ منم قاسم، پسر حسن نوه¬ی علی، کننده¬ی در خیبر هستم؛ می¬مانم و می¬جنگم عمو؛ مرا عهدی¬ست میان من و پدرم حسن (می¬گویم به موقع برایت) حسین، آه بلندی کشید قاسم را در آغوش گرفت ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... حسین، آه بلندی کشید قاسم را در آغوش گرفت - بیا، برگردیم می¬دانم خواهرم زینب به دنبالم می¬آید ... من و عمو دست در دست هم پیش به سوی خیمه¬ها چیزی نگذشت وارد خیمه¬ی مادرم نجمه خاتون شدم مادر نگاهی کرد و گفت: جانم، قاسمم؛ - مادر؛ نوبت من است که جانم را فدای اربابم حسین کنم مادر، محکم ایستاد اما لرزش درونش را گرفته بود ... دست مادرم را بوسیدم از دورن بقچه نامه¬ای در آورد دستم را گرفت پیش به سوی خیمه¬ی عمه زینبم عمه ایستاده بود و‌ آمدن ما را تماشا می¬کرد مادرم نجمه، پوشیه را بالا زد، گفت: خانمم، زینب کبری؛ ... نامه را به دست عمه¬ام داد عمه زینب نگاهی به قدّم کرد آه بلندی کشید من دیدم نگاه مادرم نجمه با عمه زینب بدون حرف، تمام گفتنی¬ها و شنیدنی¬ها را گفتند و شنیدند ... وارد خیمه¬ی زره¬ها و شمشیرها شدیم عمه¬ام زینب می¬گشت مادرم نجمه می¬گشت تا از بین زره¬ها و‌ کلاه¬خودها جامه¬ای که به دردم بخورد، بیابند و بر تنم کنند ... عمه زینب، قربان صدقه¬ام می¬رفت مادرم نجمه می¬گفت: ما شاء الله، قاسم، جان مادر؛ چه بزرگ شده¬ای ... هر سه با نامه بر دست عمه جانم پیش به سوی عمویم حسین رفتیم دل تو دل عمویم نبود گاهی به مادرم نجمه، نگاه می¬کرد نگاهی به عمه زینب نگاهی به من عمه با دادن نامه که از طرف پدرم حسن بود حجت را بر اربابم حسین تمام کرد ... عمو قدم برداشت، نزدیکم شد آرام در گوشش نجوا کردم - عمو حسین؛ دیشب گفتم مگر من نباشم که عمه زینب غم داشته باشد عمو مرا در آغوش کشید مادرم نجمه چند قدمی عقب رفت عمو مرا سوار مرکبی کرد، شمشیر را به دستم داد عمو عباس، الله اکبر بلندی گفت همه مرا بدرقه کردند ... تاختم و تاختم ... می¬دیدم پدرم حسن را می¬دیدم جدّم محمد را می¬دیدم علی را شکننده¬ی در خیبر را ... چه زیبا بود، در میان آن¬ها مادرم، جدّه¬ام، فاطمه¬ی زهرا، که آغوشش را برایم باز کرده بود دور تا دورم را دشمنان گرفته بودند ... با اسب¬هایشان دور تا دورم می¬چرخیدند شمشیرها رو به هم می¬زدند یکی از حرامیان گفت: حسین، کسی را ندارد که این بچه را فرستاده است یکی گفت: تو‌کیستی؟! بلند فریاد زدم: خموش باشید؛ بر سینه¬ام کوفتم - من قاسم بن الحسنم حسن بن علی علی کننده¬ی در خیبر همو که محمّد جدّم، در روز غدیر او را امام شما خواند حرامیان؛ تا من هستم نمی¬گذارم به اربابم حسین نزدیک شوید ... شمشیر را در آوردم در هوا چرخاندم صدای¬شان را می¬شنیدم - پسر حسن است ... می¬خندیدند - نوه¬ی علی است ... یکی از حرامیان گفت: حمله کنید کاری کنید تا مثل زهرا، دختر پیغمبر چیزی از او نماند دیدم که از میان حرامیان شعله¬های آتش را آوردند ... گرد و خاک بلند شد، صدای شمشیرها می¬آمد صدای شیهه¬ی اسب¬ها صدای خنده و کِل کشیدن صدا به گوش حسین می¬رسید زنان بنی هاشم دور تا دور نجمه خاتون را گرفته بودند حسین، به سوی صدای خفیفی که او را از میان حرامیان صدا می¬کرد تاخت، به سوی میدان جنگ ... از میان گرد و غبار از دور، حسین سوار بر اسبش جسم بی جان قاسم در آغوشش به سوی خیمه¬ها ... آجرک الله.... یا صاحب الزمان. ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom