eitaa logo
هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🇵🇸
391 دنبال‌کننده
3هزار عکس
849 ویدیو
61 فایل
کانال رسمی هیأت جنة العباس علیه السلام قم ارتباط با ادمین: Eitaa.com/YasserKomroodi
مشاهده در ایتا
دانلود
46.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مستند 👌 روایتی از وقایع مربوط به انتخاب حضرت آیت الله خامنه‌ای به عنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران ✅ ✳️ 🆔 @JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... عباس، خیره به ماه دست¬هایش را مشت می¬کند - مسلم؛ راه بسته است حسینم، با مدینه خداحافظی کرده است و با کوچه و در و ‌مسمار، وداع. یا صاحب الزمان؛ هنوز بوی سوخته¬گی، در مشامم می¬پیچد ... یا صحاب الزمان؛ خیمه¬ات را کجا علم کرده¬ای؟! پشت در؟! کنار مادر؟! کوفه؟! کنار سر بریده¬ی مسلم؟! یا کربلا؟! در قتلگاه؟! صدای «هَل مِن ناصِر» ارباب هنوز می¬آید آقاجان؛ چقدر صدایت شبیه جدّت حسین است! یادش به خیر؛ وداع حسین و ام‌البنین ... نگاهش به حسین بود محکم ایستاده است ... می¬گوید: عباس؛ حسینم را به تو سپردم. حسین نشسته است و ام¬البنین دور سرش می¬چرخد - مسلم؛ جواب مادرم ام‌البنین را چه بدهم؟! صدای ضربات شمشیر و لب تشنه آغاز کرب و بلا از کوفه است، و آغاز کاسه¬ی خون از کوفه. سر بریدن بنی هاشم از کوفه شروع شد و صدای هلهله و کِل کشیدن نیز از کوفه شروع شد سر بریده بر بالای دروازه، از کوفه شروع شد مسلم، از آن بالا، نگاهش به آسمان است - عباس؛ شرمنده¬ی ارباب شدم مسلم با گوشه¬ی چشم و قطره اشک، لبیک گفت و رفت مسلم؛ راستی خبر نداری؟! غربت از در و آتش شروع شد از دست بسته¬ی علی شروع شد عباس، نگاهش به ماه، و زینب، روضه¬ی در می¬خواند و به مسلم می¬گوید: مسلم؛ غربت حسین، زمانی بود که مـن با چادر سوخته¬ی مادرم کنار در سوخته ایستادم، تا شاید کسی برای تسلیت بیاید ... حالا زینب کبری، دختر مسلم را بغل می¬گیرد و روضه¬ی مادر می¬خواند: - می¬دانی بابا مسلمت کجاست؟! کنار مادرم زهرا در کوچه¬های بنی هاشم تا علیِ زمانه¬ی خودش، حسین بن علی را یاری کند اما نشد؛ بی¬وفایی کوفی نگذاشت اما بدان که بابا مُسلِمت، قهرمان بود؛ دخترم. و کوفی بود که وفا نداشت ... یا زهــرا یا حسین ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... عباس طاقت ندارد اربابش را این¬طور ببیند خواست چیزی بگوید، که فرمود: عباس؛ به خواهرم بگو صبر صبر صبر ... صدای علی¬اصغر همه¬ی قافله را نگه داشت - جان بابا؛ گریه نکن ... گریه¬ی علی¬اصغر کار حسین را راحت کرد کاروان رسید به کرب و بلا - علی¬اکبر بابا ... - جانم آقا جان - وقت اذان است - آقا جانم؛ الان؟ - بگو بابا جانم ... علی اکبر صدا بلند کرد: - الله اکبر، الله اکبر ... تمام قافله در سکوت منتظر بودند چه خبر شده؟! پرده محمل را کنار زد: خواهرم ... - حسینم؛ دل¬شوره دارم - زینبم؛ رسیدیم به کربلا؛ به کرب و بلا. زینب آهی کشید و اشک ریخت. - عباس خیمه¬ها را بر پا کنید؛ این¬جا همان وعده¬گاه است که پیامبر گفته بود. ول¬وله¬ای برپا شد ... صدای گریه¬ی علی اصغر اذان علی اکبر دل¬شوره¬ی زینب امان از دل حسین قافله¬ی حسین رسید به کربلا خیمه¬ها بر پا شد و خیمه¬گاه شد، بهشت حسین. همه دور محمل زینب را گرفتند. عباس، شد رکاب خواهر. علی¬اکبر، تکیه¬گاه عمه. محارم، دور زینب کبری. آرام آرام، پایین آمد ... همه دورش را گرفتند. رقیه رباب سکینه همه آرام به سمت خیمه¬گاه حرکت کردند ... اما چیزی طول نکشید دورش را نگاه کرد نه عباسی هست نه حسینی نه علی¬اکبری با چادر سوخته و با زنجیر و دست بسته آجرک الله، یا صاحب الزمان باز شروع شد، چادر سوخته ... دست بسته دل¬ها رفت مدینه مادری با دست سوخته با چادری خونی موهایش را شانه می¬زد ... یا زهــرا یا حسین ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... یک¬دفعه رقیه چشمانش را باز کرد سرش را بلند کرد، گفت: عمه؛ عمه؛ عمه؛ تکرار می¬کرد ... همه در خرابه به هم ریختند - جانم رقیه - عمه؛ بابایم دارد می¬آید باید خودم را مرتب کنم من را این¬جور نبیند ... صورت خاکستری و کبودش را با چادر خاکی¬اش پاک می¬کرد و گریه می¬کرد زینب نوازشش می¬کرد و می¬گفت: رقیه جان؛ آرام باش ... زنان بنی هاشم با صدای پاها و نیزه¬ها به هم ریختند وحشیانه وارد خرابه شدند ای وای ... طبقی همراهشان بود شروع کردن به زدن اهل خرابه زینب، عقیله¬ی بنی هاشم جلوی رقیه ایستاد کعب¬نی می¬خورد آن¬قدر زدند و زدند تا زینب آرام نشست ... یا صاحب الزمان آجرک الله حالا طبق جلوی رقیه بود همه دل¬شوره داشتند عجیب بود رقیه می¬خندید پارچه را کنار زد - بابا حسین؛ سلام خوش آمدی به خرابه¬ی دل من و عمه بابا حسین؛ عمو عباسم کجاست؟! چشمانش از طبق به صورت رقیه بود - بابا؛ چرا حرف نمی¬زنی؟! داداش علی¬اکبرم کجاست؟! بابا حسین؛ خوش آمدی ... دستش را آرام بالا آورد شروع کرد موهای حسین را شانه زدن زنان و عقیله¬ی بنی هاشم شروع کردند به گریه و شیون - عمه؛ ... - جانم رقیه - سربند سرم را باز کن باباحسین؛ الان خاک دهانت را پاک می¬کنم زینب دارد دقّ می¬کند سربند رقیه را از چادرش باز کرد رقیه شروع کرد به پاک کردن صورت بابا حسینش آرام آرام، صورتش را روی صورت حسین گذاشت اشک می¬ریخت - رقیه جانم رقیه، عمه ... نگاه¬ها به هم بود ... - رقیه جان آرام صورتش را به سمت صورت رقیه بُرد صورتش را بوسه¬ای زد و شروع کرد به گریه کردن ... زنِ غسّاله نگاهی به جسم بی¬جان رقیه کرد آقا جانم سجاد، گودالی را می¬کند و روضه می¬خواند دور تا دورِ رقیه را زنان بنی هاشم گرفته بودند زنِ غسّاله با سری که تکان داد گفت: نمی شود و رفت حالا عمه باید رقیه را کفن کند اما رقیه هم مثل ارباب بی‌کفن کفنش شد چادری خاکی¬اش که با ضربه¬ی سیلی و کعب¬نی به تنش دوخته شده بود یا حسین یا رقیه یا زینب کبری ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... محمد و عون رفتند و زینب با لب تشنه، رو به قلبه، شروع کرد به مناجات حسین، فرزندان زینب را در آغوش کشید و راهی میدان جنگ کرد زمانی نگذشت زنان بنی هاشم هم¬راه با سکینه خاتون وارد خیمه¬ی زینب شدند زینب هم¬چنان غرق در مناجات با خدایش بود - عمه زینب؛ ... صدای گریه¬ی زنان بنی هاشم دور خیمه زینب به گوش می¬آمد ... - عمه جان؛ محمد و عون هم رفتند در آغوش پیغمبر ... سکینه گریه می¬کرد اما زینب هم¬چنان محکم نشسته بود ... زنان بنی هاشم، دورش را گرفتند امّا زینب بیرون نرفت و درون خیمه ماند حسین با جسم بی¬جان عون و محمد بر دوش به خیمه خواهر نگاه می¬کرد اما زینب نیامد عباس و حسین، عون و محمد را درون خیمه¬ی شهدا گذاشتند اما زینب نیامد ... زینب رو به آسمان - خدایا این قربانیان را از من قبول کن! و همه را آرام کرد تا قلب برادر را غم نگیرد تا شرمنده¬ی خواهرش زینب نشود ساعتی طول نکشید میان آتش و سوختن خیمه¬ها و کشیدن گوشواره¬ها چادرهای سوخته به خیمه¬ای رسید که سوخته بود پارچه¬های آتش¬گرفته¬ی خیمه را از روی شهداء برداشت اما سرها بر روی نیزه¬ها بود از جسم شهدا جز استخوان چیزی نبود در لحظه¬ای فقط دو دست و دو انگشتر له¬شده را دید بوسه¬ای به دست فرزندانش زد و رفت کاروان به مدینه رسید عبدالله، میان قافله دنبال زینبش می¬گشت بانویی قدخمیده بانویی ناتوان بانویی بدون حسینش بانویی در مقابل عبدالله نشسته است صدایی ندارد اما روضه می¬خواند عبدالله گریه می¬کند از دو طفلش می¬گوید از محمد از عون می¬گوید از یادگاری¬هایش از انگشترهایی که فقط از جسم محمد و عون باقی مانده بود ... زینب می¬گفت، و عبدالله گریه می¬کرد ... زینب می¬گفت، و عبدالله گریه می¬کرد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... آرام در مقابل عبدالله نشستم، گفتم: عمه جان؛ برگرد ... نجمه هم به ما رسید - دل¬شوره¬ی حسین مرا کشت ... به نجمه اشاره کردم دست عبدالله را که گرفته بودم گفتم: پاشو،‌ جان عمه؛ دورن خیمه برو ... نجمه خاتون هم¬چنان کنار ما ایستاده بود اشاره کردم که برش گردان که عبدالله دستش را از میان دستم کشید - عمه زینب؛ این صدای اربابم و عمویم حسین است؛ مرا صدا می¬کند گفتم: عبدالله، پسر برادرم ... نجمه خاتون، دل نگران ... لحظه¬ای دیدم که امانتی¬ات می¬رود - حسن جان؛ به سمت گودال می¬دوید هر چه صدایش زدم عبدالله، عبدالله ... آخر حسن جان، راه گلویم بسته بود نمی¬توانستم بلند صدایش کنم نجمه نیز روی خاک¬های بیابان نشست و می¬دید که جانش و جانانش می¬رود صدای عبدالله را می¬شنیدم که رجزخوانی می¬کرد - منم عبدالله، پسر حسن بن علی ... صدای خفیفی می¬آمد - جان عمو، برگرد ... در میان گرد و باد دور قتل¬گاه دیدم که عبدالله در آغوش حسین جا گرفت ما شاء الله، رجزخوانی می¬کرد حرامیان، وحشی شده بودند می¬دیدم که حسین، نگاهش به من است عبدالله صدا می¬زد: وَاللهِ، لااُفَارِقُ عَمِّی ... که یکی از حرامیان با لگدی عبدالله را به سینه¬ی حسین چسباند ... صدای شکستن سینه¬اش را شنیدم یاد مدینه کردم یاد دری که بر روی مادرم زهرا افتاد و مسمار و سینه مادرم ... وای حسن، شنیدم ما شاء الله، صدایش را بلند کرد: منم عبدالله پسر حسن. مگر من نباشم، به اربابم جسارت کنید ... حسن، برادر؛ با گفتن ادامه حرف¬ها، زنان بنی هاشم، دور مزار حسن ضجّه و ناله می¬زدند و هروله می¬کردند حسین¬حسین می¬کردند حسن جان، لحظه¬ای بیش نشد که دیدم حرامی با شمشیر حمله¬ور شد تا حسین را بزند که عبدالله سپر حسینم شد و صدایش به گوشم رسید - وای مادرم؛ ... عمه زینب ... خواستم به گودال بروم که نگذاشتند مرا صدا کرد صدای لگدهایی که به جسم بی¬جان عبدالله می¬خورد که حالا بر روی سینه¬ی حسین بود، به گوشم می¬رسید با هر چه که داشتند زدند شمشیر و لگد و نیزه¬ها بود که بلند می¬شد و بر جسم عبدالله می¬خورد حسین دستانش را حائلی به دور عبدالله کرده بود حسن جان؛ عبدالله، دیگر صدایش نیامد فقط صدای حرامیان به گوش می¬رسید که خنده¬های¬شان همه جا را فرا گرفته بود چیزی در هوا چرخید و در مقابل¬مان افتاد نرجس خاتون شیون می¬کرد نشستم و دست بی¬جان عبدالله را در آغوش گرفتم حسن، بردارم؛ بعد از عصر عاشورا، وقتی در میان نیزه¬ها دنبال حسینم بودم، با چشم خود دیدم که عبدالله، تکه¬تکه، قطعه¬قطعه، بی¬سر ... برادر، حسن؛ اصلاً مگر چیزی از او مانده بود تمام استخوان¬هایش شکسته بود مثل اربابش ... آجَرَکَ الله، یا صاحب الزمان ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... حسین، آه بلندی کشید قاسم را در آغوش گرفت - بیا، برگردیم می¬دانم خواهرم زینب به دنبالم می¬آید ... من و عمو دست در دست هم پیش به سوی خیمه¬ها چیزی نگذشت وارد خیمه¬ی مادرم نجمه خاتون شدم مادر نگاهی کرد و گفت: جانم، قاسمم؛ - مادر؛ نوبت من است که جانم را فدای اربابم حسین کنم مادر، محکم ایستاد اما لرزش درونش را گرفته بود ... دست مادرم را بوسیدم از دورن بقچه نامه¬ای در آورد دستم را گرفت پیش به سوی خیمه¬ی عمه زینبم عمه ایستاده بود و‌ آمدن ما را تماشا می¬کرد مادرم نجمه، پوشیه را بالا زد، گفت: خانمم، زینب کبری؛ ... نامه را به دست عمه¬ام داد عمه زینب نگاهی به قدّم کرد آه بلندی کشید من دیدم نگاه مادرم نجمه با عمه زینب بدون حرف، تمام گفتنی¬ها و شنیدنی¬ها را گفتند و شنیدند ... وارد خیمه¬ی زره¬ها و شمشیرها شدیم عمه¬ام زینب می¬گشت مادرم نجمه می¬گشت تا از بین زره¬ها و‌ کلاه¬خودها جامه¬ای که به دردم بخورد، بیابند و بر تنم کنند ... عمه زینب، قربان صدقه¬ام می¬رفت مادرم نجمه می¬گفت: ما شاء الله، قاسم، جان مادر؛ چه بزرگ شده¬ای ... هر سه با نامه بر دست عمه جانم پیش به سوی عمویم حسین رفتیم دل تو دل عمویم نبود گاهی به مادرم نجمه، نگاه می¬کرد نگاهی به عمه زینب نگاهی به من عمه با دادن نامه که از طرف پدرم حسن بود حجت را بر اربابم حسین تمام کرد ... عمو قدم برداشت، نزدیکم شد آرام در گوشش نجوا کردم - عمو حسین؛ دیشب گفتم مگر من نباشم که عمه زینب غم داشته باشد عمو مرا در آغوش کشید مادرم نجمه چند قدمی عقب رفت عمو مرا سوار مرکبی کرد، شمشیر را به دستم داد عمو عباس، الله اکبر بلندی گفت همه مرا بدرقه کردند ... تاختم و تاختم ... می¬دیدم پدرم حسن را می¬دیدم جدّم محمد را می¬دیدم علی را شکننده¬ی در خیبر را ... چه زیبا بود، در میان آن¬ها مادرم، جدّه¬ام، فاطمه¬ی زهرا، که آغوشش را برایم باز کرده بود دور تا دورم را دشمنان گرفته بودند ... با اسب¬هایشان دور تا دورم می¬چرخیدند شمشیرها رو به هم می¬زدند یکی از حرامیان گفت: حسین، کسی را ندارد که این بچه را فرستاده است یکی گفت: تو‌کیستی؟! بلند فریاد زدم: خموش باشید؛ بر سینه¬ام کوفتم - من قاسم بن الحسنم حسن بن علی علی کننده¬ی در خیبر همو که محمّد جدّم، در روز غدیر او را امام شما خواند حرامیان؛ تا من هستم نمی¬گذارم به اربابم حسین نزدیک شوید ... شمشیر را در آوردم در هوا چرخاندم صدای¬شان را می¬شنیدم - پسر حسن است ... می¬خندیدند - نوه¬ی علی است ... یکی از حرامیان گفت: حمله کنید کاری کنید تا مثل زهرا، دختر پیغمبر چیزی از او نماند دیدم که از میان حرامیان شعله¬های آتش را آوردند ... گرد و خاک بلند شد، صدای شمشیرها می¬آمد صدای شیهه¬ی اسب¬ها صدای خنده و کِل کشیدن صدا به گوش حسین می¬رسید زنان بنی هاشم دور تا دور نجمه خاتون را گرفته بودند حسین، به سوی صدای خفیفی که او را از میان حرامیان صدا می¬کرد تاخت، به سوی میدان جنگ ... از میان گرد و غبار از دور، حسین سوار بر اسبش جسم بی جان قاسم در آغوشش به سوی خیمه¬ها ... آجرک الله.... یا صاحب الزمان. ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom