eitaa logo
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
330 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
47 فایل
روشنگری تاسیس←98/10/20
مشاهده در ایتا
دانلود
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
شهــادت ... پایان نیست ؛ آغاز است تولـدی دیگـر است ، در جهانی فراتر از آنکہ عقــل زمینـــی به ساحت
🌷در دهم بهمن‌ماه سال1362 در طاقانڪ در استان چهارمحال بختیاری به دنیا آمد و در دامان خانواده ای مومن پرورش یافت. تحصیلات خود را در طاقانک پیگیری کرد و پس از اتمـام تحصیلات دوره ی متوسطه وارد کسب و ڪار شد تا به موقعیـت اقتصادی اش رونق دهد به همین دلیل در پروژه های صنعتی شرڪت ڪرد و در این عرصه تبحر یافت و استاد کار ماهری شد. 🕊صدای خوبی داشت و مداح و موذن شایسته‌ای بود و همین ارادت او به اهل بیت بود ڪه در سال83 راهی سفر کربلا شد واین سفر مسیر زندگی‌اش را تغییر داد، در عراق با مجاهـدین عراقی آشنا شد و در ڪنار آنها به مبـارزه با دشمنان آمریکایی‌ پرداخت، و تا پایان تسخیـر عراق توسط آمریکا چندین بار برای مبـارزه به عراق سفر ڪرد . 🌷با آغـاز بیـداری اسلامی سفرهای زیادی به کشورهای عراق، لبنان و سوریه داشت. در لبنان با نیروهای حزب الله همڪاری داشت و پس از تعرض مزدوران تکفیری به سوریه، برای ڪمڪ به مردم مظلوم سوریه و حفاظت از حرم حضرت زینب(س) راهی سوریه شد. 🕊در سوریه فعالیت های گوناگونی ڪرد ، هم خدمات فنی ومهندسی که در آن مهارت داشت ارائه داد، هم در امداد رسانی به مجـروحان و آوارگان سوری و سکنـی دادن آنها ڪوشش کرد و هم با قلبی اندوهگین به غسل و کفن و دفن شهدا پرداخت. در این مدت در سوریه خوابِ آرام نداشت و با تمام توان می‌کوشید . 🌷سرانجام در دهم بهمن‌ماه سال 1391 همزمان با سالگرد تولد حضرت رسول (ص) پس از نبردی جانـانه در حفاظت از حرم حضرت زینب در دمشق و کشتن بیش از ده نفر از تروریست ها، هدف تیرانـدازی های تڪفیری ها قرار گرفت و به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود نائل شد. کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
●وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. 📎پ ن : 3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر، را گرامی می داریم. 🌷 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
🔹 خاطرات شهید دیالمه چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند ،در تمام مدت سرش بالا نیامد... نگاهش هم به زمین دوخته بود.. خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی ندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه.. گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند! منبع : http://www.abrobad.net 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ تولد کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
🔸 خاطرات شهید دیالمه وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.  چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. این لحظه‌ای بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. منبع: http://www.abrobad.net 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ تولد کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
●خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید ●به جهاد مغنیه..جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! ●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!... طرح جهاد، شهادت بود. ✍به روایت مادربزرگ شهید 🌷 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
🔹گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است. 🔸آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت....ادامه دادم : قا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا.جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟؟؟؟ 🔹خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون اقامهدی رو کشیدم : زن رفتگرمحله، مریض شده بود.. بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه توبری نفرجایگزین نداریم. 🔸رفته بود پیش شهردار و اقامهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش... اشک تو چشام جمع شد هرچی اصرار کردم اقامهدی جارو رو به من، نداد. 🔹خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. رفتگر آن روز ما، شهید مهدی باکری بود... 📎فرماندهٔ دلاورلشگر ۳۱ عاشورا 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۱/۳۰ میاندوآب ●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۵ جزیرهٔ مجنون ، عملیات بدر