eitaa logo
جاویدنشان
63 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □فلاش بك سعيد در كنار صندوق صدقات به حميده و فريبا می گويد: البته امروز رفتم كه همه اون كاغذها رو بيارم، اما متأسفانه ديشب دزد به مغازه مون زده و از شانس بد، مابقی اون كاغذها رو با خودش برده. □فلاش بك حميده به فريبا می گويد: يعنی اين كاغذها آخرين برگ های اون دست نوشته هاس كه به دست ما می رسه؟ □فلاش بك در روی پشت بام. حميده: فاطمه، رو داشت، اما من و تو، توی اين شهر شلوغ و بی عاطفه كی رو داريم؟ فريبا: فعلاً این دستنوشته رو. بعدشم دوجفت چشم داریم و دوجفت پا، می گرديم دنبال آب، از اون چاه كنه كه كمتر نيستيم. -حميده در تخت خود می نشيند و سرش را به ديوار تكيه می دهد. □فلاش بك خانه حميده نيما دست نوشته ها را به روی ميز پرتاب می كند و خشمگين به حميده و فريبا می گويد: اينا ديوونه ان، ديونه هايی كه بايد تو بيمارستان بستری بشن. همه اين نوشته ها تبليغاتيه، نويسنده اين حوادث هم عين خود همون ها ديوونه بوده. آخه معنی نداره، يه مشت انسان به جون همديگه بيفتن و همديگه رو تيكه پاره كنن؛ اين كجاش بإ؛ححّ ارزش و حماسه اس؟! □فلاش بك -فريبا به حميده می گويد: حالا چكار كنيم؟ □فلاش بك -مسير حركت به سمت دزلی تصوير صورت بچه ها كه به نگاه می كنند و تصوير صورت آرام . صدای رسول: همه به نگاه می كردن، به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريا دل بودنش، دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت. وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. □فلاش بك -مقابل خانه مرتضی رضاييان. فريبا به حميده می گويد: من می گم خيلی صاف و ساده بريم در خونه اش رو بزنيم و كل ماجرارو براش بگيم و مابقی دست نوشته رو ازش بخوايم. حميده: به همين راحتی؟ -اتاق حميده حمیده که بر تخت خود نشسته پاسخ خود را می دهد. حميده: آره، به همين راحتی. دست حميده پنجره اتاقش را می گشايد، نسيم ملايمی می وزد. حميده: همين كاررو می كنيم. □نيمه شب، منزل مرتضی رضاييان احمد و مصطفی و داوود و عباس و مرتضی در حال بازديد وسايل خانه هستند. مصطفی: نامردا همه سوراخ سنبه هارم گشتن. احمد: يه سوراخ سنبه ای بهشون نشون بدم. مرتضی: همين كه همه شون سركارن، بهترين ضربه اس احمد جون. داوود قفسه نوارها را نشان می دهد. داوود: نگاه كنيد، همه نوارها رو چك كردن. مرتضی و مصطفی به سمت قفسه نوارها می آيند، مرتضی با دقت به نوارها نگاه می كند و با انگشت شروع می كند به شمارش آنها. مصطفی نيز به اين عمل مرتضی می نگرد. ناگاه مرتضی خوشحال می شود. مرتضی: بردنش، اون دو تا نوار رو بردن. مصطفی: ای نامردا، چقدر دقيق نوارهارو چك كردن. مرتضی: كارشون اينه. مصطفی: تو فكر می كنی با شنيدن اون نوارها خام بشن؟ مرتضی: اميدوارم. عباس كه قفسه ديسك ها را بررسی می كند رو به ديگران می كند و می گويد: ديسك ها همه سرجاشه، ولی معلومه كه همه رو چك كردن. مرتضی رو به احمد می كند و می پرسد: احمد چند تا آدرس ازشون پيدا كردی؟ احمد: با مقر گروه تفتيش شون، می شه پنج تا. مرتضی: خوبه فعلاً اوضاع امنه، از فردا همه به کارهای قبل ادامه می دیم. اول ادامه مصاحبه ها، تو مصاحبه ها خيلی عقبيم. احمد: يعنی برای اين آدرس ها هيچ نقشه ای نداريم. مرتضی: فعلاً نه، باید دستمون پرتر بشه. احمد با خشم به مرتضی می نگرد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □اتاق مرد ميانسال مرد ميانسال به نوار كاستی كه در ضبط است گوش می دهد، سحر و رئيس گروه تفتيش نيز حضور دارند. از ضبط، صدای موسيقی جاز می آيد. ناگاه صدای موسيقی قطع می شود و صدای ضبط شده بی سيم شنيده می شود. . بی سيم چی : ، ، سلمان۶. : به گوشم. بی سيم چی: با توپ مستقيم داره می كشه اونهارو... آره آره، با توپ مستقيم تانك. : خود شمس نيست... بی سيم چی: نه نه، نه. شمس نيست، شمس نيست... : استقامت كنيد برادرا! خواهش می كنم بگو برادرها آنجا بايستند. (منبع: نوار شماره ۵۷۲۸، بی سیم ۲۴، مرحله دوم ص ۱۸ ) نوار تمام می شود و تکمه PLAY بالا می پرد. مرد میانسال، چشم از ضبط می گيرد و به رئيس گروه تفتيش می نگرد. رئيس گروه تفتيش: من نظرم اينه كه اين نوار، جزء نوارهای تحقيقاتی پدره بود كه اين پسره، روش موسيقی پر كرده. با توجه به اين كه تمامی نوارهایی رو که ما اونجا دیدیم دست دوم به نظر می رسيد، احتمالاً اکثر اون نوارها مدارک صوتی پدره بوده كه پسره، روش چيزهای مختلف پر كرده. به غير از اين دو تا نوار، ديگه هيچی اونجا نبود؛ هيچی. مرد ميانسال: نوار دوم رو بذار ببينم. رئيس گروه تفتيش نوار اول را از ضبط در می آورد و نوار دوم را می گذارد و سپس تکمه PLAY ضبط را می فشارد. از بلندگوی ضبط صدای تمرین مكالمه انگليسی می آيد. پس از چند جمله، ناگاه مكالمه قطع می شود و صدای ضبط شده مكالمات بی سيم پخش می شود. : ، ! : ، هستم، به گوشم! : ، وضعيت اون جا الان چطوره؟ : جان! عين همون وضعی كه صبح خودت ديدی. : به همون شكل؟ به همون شكل؟ از وضعی كه صبح اونجا بودم و ديدم بدتر؟! : آره جان (بالحنی بغض آلود) لازمه خودت رو ببينم با هم صحبت كنيم. من در امتداد و كنار جاده می آم، شما هم اگه می تونی، بيا تا همون جا، با هم صحبت كنيم. صدای خالقی می لرزد و بغض آلودتر ادامه می دهد: جان، رو هم كه جريان اون رو می دونی، هم عین ، هم پاش تير خورده. (منبع: نوار شماره ۵۷۱۲، بی سیم ۸، مرحله اول ص ۲۵، ۲۰ ) ناگاه صدای ضبط قطع می شود و تکمه PLAY ضبط بالا می پرد. مرد میانسال همچنان به ضبط خیره مانده است. □منزل مرتضی رضاييان مرتضی غرق فكر، به نقطه ای خيره شده، در اتاقش هيچ كس جز او نيست. دوربين به نرمی به مرتضی نزديك می شود. در انتها، تصوير نزديك چهره او را می بينيم. ناگاه در اتاق با سرعت باز می شود و پدرش، رسول رضاييان، با هيجان وارد اتاق می شود، در دست او هفت هشت برگ كاغذ ديده می شود، پدر خطاب به دوربين می گويد: معلوم نيست اين مرد از فولاد ساخته شده؟ ببين چی می گن ازش، تو وسط ، كه رفته بود جلو، تركش می خوره به رونش، معلوم نيست اين فرمانده لشكر بوده، يا يه بسيجی تو خط. ببين وقتی از توی اون جهنم آتيش می آرنش عقب، چيكار می كنه. رسول هفت هشت برگ كاغذ را به مرتضی می دهد. تصوير صفحه اول را می بينيم. صدای بر روی اين تصوير می آيد. صدای : رو با زخمی های ديگه داشتيم می برديم عقب، آسمون رو سر همه خراب شده بود، يعنی اين فرمانده يه لشكر بسيجيه كه اينجور بيهوش افتاده. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □داخل آمبولانس، عصر يك روز اواسط ارديبهشت، بيابان در ميان زخمی های داخل آمبولانس با پايی غرق خون، بی هوش افتاده، رزمنده ای كه مواظب زخمی هاست با چشمان نگران و اشكبار به خيره است. سر و صورت آن چنان غبارآلود و آشفته است كه به خوبی از اوضاع خط و عمليات خبر می دهد. ناگهان با يك شوك به هوش می آيد. گيج و منگ است، به سرعت داخل آمبولانس را نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و خطاب به می گويد: برادر ، معلوم هست منو داريد كجا می بريد؟ نگه دار، نگه دار. سعی می كند را آرام كند. : آروم باشيد ، داريم می ريم بهداری. عصبانی با مشت به ديواره آمبولانس می كوبد و فرياد می زند: گفتم نگه دار، كی گفته منو ببريد پشت خط؟ من كه چيزيم نيست. : برادر به ما دستور دادن كه شمارو اونجا ببريم. : حالا من بهتون دستور می دم كه لازم نيست!... منو ببريد تو يكی از همين سنگرهای اورژانس، به راننده بگو نگه داره. ناچاراً سه ضربه به ديواره آمبولانس می زند. لاستيك های آمبولانس ترمز شديدی می كند و خاك به هوا برمی خيزد. در قاب پنجره راننده آمبولانس، وارد می شود و خطاب به راننده می گوید: حاجی نمی ذاره بريم پشت خط، برو پستِ اورژانس. رانند با تعجب می گوید: حالش وخیمه ، خطرناکه. : می گه باید سریع پانسمان بشم تا برگردم خط، داره دستور می ده. راننده با ناراحتی سرش را به طرفين تكان می دهد. لاستيك های آمبولانس دور می زند و با گرد و خاك، راه را عوض می كند. □داخل آمبولانس با چهره ای نگران به حاجی می نگرد، نمی تواند آرام بگيرد. به زخمی های اطرافش نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و سرش را نزديك صورت می آورد و با صدايی آرام می گويد: برادر ؛ شما بايد يه قولی به من بدی. با دستپاچگی دستش را روی چشمش می گذارد و می گويد: روی چشمم حاجی هر چی شما بفرماييد. با صدايی آرامتر می گويد: توی اورژانس حق نداريد به كسی بگيد كه من مسؤول تيپ ام. به هيچ وجه، پزشك و پرستارها كه منو نمی شناسن. بايد فكر كنن كه يه سرباز معمولی هستم. مفهوم شد؟ با نگاهی مات سرش را تكان می دهد سپس به زخمی های ديگر نگاه می كند و خطاب به آنها چنين می گويد: اين برادر ، فرمانده تيپ ۲۷ نیست، یه سرباز معمولیه. فهميدين؟! زخمی ها هاج و واج، به خيره می نگرند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □سنگر اورژانس را بر روی تخت می گذارند، تمام پای چپ زخميش، غرق خون است. پرستارها زير چشمی به هم نگاه می كنند. دكتر به كنار می آيد و به زخم عميق پای او می نگرد، از حالت چهره دكتر شدت زخم نمايان می شود. دكتر: اين نياز به جراحی داره، اينجا وسايل جراحی نداريم. خطرناكه، بايد ببريدش بهداری. با شنيدن اسم بهداری به هم می ريزد و با لحنی كه خشم و ادب در آن آميخته است می گويد: نه برادرجان، همين جا تمامش كنيد. همين جا. دكتر زيرچشمی به و راننده آمبولانس نگاه می كند، دو پرستار با وحشت به زخم پای خيره مانده اند. با سر به دكتر اشاره می كند كه حرف حاجی را گوش كند. دكتر به حاجی و زخم پای او می نگرد. نفس حبس شده اش را خارج می كند و در حالی كه سرش را به علامت تأسف تكان می دهد، رو به پرستار می كند و می گويد: آمپول بيهوشی، سريع. كه آرام گرفته، با شنيدن اسم آمپول بيهوشی، ناگاه نيم خيز می شود و خطاب به دكتر می گويد: نه برادرجان، بی هوشم نكن، داروی بيهوشی رو نگه دار برای اونهايی كه زخم های عميق تر دارن. دكتر جا می خورد و با تعجب به می گويد: عميق تر؟! تركش به اين بزرگی تو اعماق گوشت ران شما فرو رفته، اونوقت توقع داريد بی هوشتون نكنم؟!! درد اين جراحی فيل رو از پا درمی آره! اين زخم ها رو بايد حتماً پشت جبهه، تو یه بیمارستان مجهز درمان كرد، نه اين جا. حاجی با زحمت برمی خيزد و در حين پايين آمدن از تخت می گويد: باشه، من اصلاً احتیاج به درمان ندارم، به خط بر می گردم. با اين حركت ، دكتر و پرستارها و و راننده، دستپاچه می شوند. هركسی به نحوی می خواهد مانع حاجی شود. : دكتر يه كاری بكن. پرستار ۱ : برادر از تخت نیائید پایین. دكتر: شما حركت نكنيد، شما اجازه بديد... آخه چرا نمی ذاريد بی هوشتون كنم، درد اين جراحی خارج از طاقت شماست عزيز من! : شما شروع كنيد، طاقت آوردنش با من. دكتر: اما من گفته باشم، دردش وحشتناكه ها. : اشكال نداره برادرجان. دكتر وامانده به پرستارها نگاه می كند. و راننده به يكديگر نگاه می كنند. راننده با صدايی آهسته از نيكوگفتار می پرسد: چرا نمی ذاره بيهوشش كنن؟ : نگران اينه كه مبادا تو حالت بيهوشی، اطلاعات سری مربوط به عمليات از دهنش خارج بشه. راننده با حيرت به می نگرد و زير لب می گويد: ياابوالفضل، اين ديگه كيه!! دكتر به نگاه می كند، با سر علامت می دهد كه جراحی را انجام دهند. پارچه سبز رنگ وسايل جراحی پهن می شود. تيغ و ديگر ابزار در كنار هم چيده می شود. با چشمانی آرام بر تخت دراز كشيده و به سقف سنگر نگاه می كند. دست پرستار با قيچی، پارچه اطراف زخم را می برد. چهره درهم می رود. دكتر كه دستكش هايش را در دست كرده، رو به و راننده می كند و با سر به آنها علامت می دهد كه جلو بيايند. هر دو به سرعت به كنار دكتر می روند. دكتر آهسته می گويد: دست و پاش رو بايد بگيريد. به راننده و راننده به دكتر و سپس هر سه نفر به نگاه می كنند. دست های را می گيرد، به آرامی چشم های خود را می بندد. راننده دو دستی پای سالم را می گيرد. دكتر تيغ جراحی را برمی دارد و به زخم پای نزديك می كند. چشم های بسته را می بينيم، پس از چند لحظه ناگاه ابروان قدری جمع می شود، دانه های عرق از پیشانی و او سرازیر است، دکتر مشغول است، دست های که در دست های گره خورده، یکی دوبار می لرزد. راننده با چشمان بسته، محكم پای را گرفته. ابروان بيشتر درهم فشرده می شود. دو پرستار، با تمام قدرت، پای مجروح را گرفته اند. دندان هايش را محكم برهم می فشارد. از بيرون صدای چند انفجار می آيد. چهره ديزالو می شود به صورت اندوهناك و آرام مرتضی رضاييان. مرتضی بی هيچ حركتی، به دوربين خيره شده، آرام لب هايش حركت می كند و زير لب می گويد: كی می خواد تورو از دست اين مردم بگيره، سالار؟ ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * تصوير صورت مرتضی ديزالو می شود به چهره مچاله شده و خيس عرق ، تمام عضلات صورت می لرزد، كه با تمام قدرت دست های را گرفته، بی صدا اشك می ريزد، بر پيشانی دكتر، قطرات درشت عرق ديده می شود، تمام صورت و بدن از درد می لرزد، پرستارها با تمام قدرت پای را گرفته اند. درد و فشار بر به نهايت رسيده، ناگهان ناله ای جگر خراش از حلقوم بیرون می آید و دفعتاً از هوش می رود. در ظرف خالی استيلی، يك قطعه ترکش به اندازه کف دست می افتد. و راننده با وحشت به که بی هوش شده می نگرند. دکتر نفس حبس شده اش را خارج می کند و می گوید: باند و مايع شستشو، سريع. دو پرستار سريع پای بی حركت را رها می كنند و باند و ديگر وسايل را در جلوی دكتر می گذارند. تصوير چهره بی هوش و خيس عرق را می بينيم. اين تصوير ديزالو می شود به چهره مرتضی رضاييان، در چشم های مرتضی اشك حلقه زده، مرتضی: اسرار عمليات!... از درد بی هوش شدی تا مبادا اسرار موندگاری عمليات لو بره... ، بيا ببين كه دشمن برای به چنگ آوردن اسرار شما تا داخل اين خونه نفوذ كرده، بيا ببين. می خوان تورو از ما بگيرن ، می خوان سِّرالاسرار عشق رو بدزدن و نابود كنن. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □سنگر اورژانس دكتر به كمك پرستارها، ران را باندپيچی و بر روی آن گچ گرفته اند. دكتر آخرين گچها را به روی پای می مالد. و راننده ساكت و آرام به دكتر و نگاه می كنند، صورت بی حركت را می بينيم. ناگاه پلك های تكان می خورد؛ سپس چشم هايش باز می شود، لحظاتی گيج و منگ به سقف سنگر می نگرد، سپس سر خود را بلند می كند و به اطراف نگاه می كند. با ديدن دكتر و پای گچ گرفته اش و و راننده، حوادث قبل را به ياد می آورد. چند لحظه مكث می كند. سپس به نرمی نيم خيز می شود و رو به دكتر با صدايی خفه می گويد: دست شما درد نكنه، حالا... من بايد برم، من بايد هر چه سريع تر برم. دكتر با دست های گچی، سعی می كند جلوی را بگيرد، اما با مهربانی دست او را كنار می زند و پی در پی می گويد: يه عصايی چيزی به من بديد، من بايد برم، دير شد، عجله كنيد. لنگان لنگان از تخت پياده می شود، تمامی اعضاء اتاق عمل از حالت يكه خورده اند و دستپاچه به او می نگرند. دكتر: جای زخم خونريزی می كنه، بايد حداقل چند ساعت استراحت كنيد. بی توجه به حرفهای دكتر به عصايی كه در گوشه اتاق است اشاره می كند و می گويد: برادر ، اون عصا رو بديد من، عجله كنيد. سريع می رود و عصا را می آورد و به می گويد: صلاح نيست حركت كنيد. ممكنه زخم خونريزی كنه. در حالی كه عصا را سريع زيربغل می گذارد، با صدايی ملتهب و خفه، زير گوشی به او می گويد: دشمن داره خون بچه ها رو می ريزه، اون وقت، تو می گی ممكنه زخمم خونريزی كنه؟! گيج و منگ، به نگاه می كند. به كمك عصا، لنگان لنگان به سمت در سنگر می رود. راننده نيز ناخودآگاه در پی حاجی می دود، پرستارها، هاج و واج به می نگرند. دكتر، با چشمانی حيرت زده به رفتن حاجی می نگرد، سپس از او چشم می گيرد و به تركش بزرگی كه در داخل ظرف استيل قرار دارد نگاه می كند. بر روی اين تصوير، صدای زنگ در خانه مرتضی می آيد. □منزل مرتضی رضاييان مرتضی در حالی که با نرمه انگشتِ شست، خيسی زير پلك های خود را پاك می كند، از جا برمی خيزد و به سمت در بازكن برقی رفته، گوشی آن را برمی دارد. مرتضی: بله؟ صدا از گوشی: سلام، می شه چند لحظه مزاحم تون بشيم؟ مرتضی با تعجب می گويد: شما؟ صدا از گوشی: حضوراً معرفی می کنیم. مرتضی لحظاتی سكوت می كند. سپس با ترديد تكمه در بازكن را فشار می دهد. □پشت در حياط مرتضی به پشت در حياط می رسد، با قيافه ای متعجب، آهسته در خانه را باز می كند. در كادر در، حميده و فريبا هويدا می شوند كه به محض ديدن مرتضی به او سلام می دهند. حميده: سلام عرض می كنم. فريبا: سلام. مرتضی: بفرماييد. حميده به فريبا می نگرد و فريبا به مرتضی. چند لحظه سكوت حكمفرما می شود. سپس فريبا با لحنی مؤدبانه می گويد: اجازه می ديد چند لحظه مزاحم تون بشيم؟ مرتضی كه با تعجب به فريبا و حميده می نگرد. می ماند كه چه بگويد. ناچاراً از جلوی در كنار می رود و با شك و ترديد می گويد: بفرماييد. حميده و فريبا آهسته وارد خانه می شوند، مرتضی با شك و كنجكاوی به آنها می نگرد. در خانه به روی كادر بسته می شود. □اتاق مرتضی حميده و فريبا در حالی كه اتاق را ورانداز می كنند، بر روی دو صندلی كه در كنار هم قرار دارد، می نشينند. مرتضی با سه ليوان شربت وارد اتاق می شود و با كمال خونسردی سینی شربت را بر روی ميز می گذارد. فريبا و حميده زير چشمی به مرتضی می نگرند. حميده: راضی به زحمت شما نبوديم. مرتضی در حالی كه بر روی صندلی می نشيند، می گويد: خواهش می كنم. لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود، سپس مرتضی با صدايی آرام می گويد: من در خدمت شمام. فريبا به حميده می نگرد و حميده به فريبا، سپس فريبا می گويد: ممكنه اين ماجرایی رو كه برای شما تعريف می كنيم يه قدری عجيب و خنده دار باشه، اما بايد بگم كه اين ماجرا، با تمام جنبه های ظاهراً غيرواقعی اش، برای ما اتفاق افتاده. راستش موضوع از علاقمند شدن يه آقا پسری به اسم سعيد، كه تو مغازه كتابفروشی پدرش كار می كنه شروع شد. علاقه مند شدن آقا سعيد به اين دوستم. اين عشق و علاقه باعث شده بود كه سعيد برای اين دوستم پشت سر هم نامه بنويسه و به عناوين مختلف به اون ابراز محبت و علاقه كنه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □اتاق مرد ميانسال رئيس جمع آوری، با ترس و دلهره، به سمت پنجره می رود و خطاب به مرد ميانسال می گويد: من يقين دارم! من يقين دارم كه تا اينجا تعقيبم كرد. مرد ميانسال در حالی كه دوربين كوچكی را از كشوی ميزش بيرون می آورد، با دستپاچگی می پرسد: تو اطمينان داری؟ شايد اشتباه می كنی. رئيس جمع آوری در حالی كه با انگشت از پشت كركره خيابان را نشان می دهد. به مرد ميانسال می گويد: نه، تو ساختمون هم دنبالم اومد، ازم عكس گرفت، يقين دارم، قيافه اش داد می زد كه مأموره. مرد ميانسال با دوربين از لای كركره خيابان را می نگرد، از ديد دوربين مرد ميانسال، خيابان را می بينيم و ماشين پيكان احمد را. صدای رئيس جمع آوری بر روی اين تصوير شنيده می شود. صدای رئيس جمع آوری: اون پيكان قهوه ايه، سنش تقريباً بیس و نه، سی می شد، روی صورتش هم جای يه زخم قديمی بود. مرد ميانسال چشم از دوربين می گيرد و با وحشت به رئيس جمع آوری نگاه می كند. مرد ميانسال: برای اين كه يقين كنيم، تو بايد برگردی و بری سوار ماشينت بشی. من از اينجا همه چی رو می بينم، اگه با حركت كردن تو اين پيكانه هم حركت كرد، بايد هر چه سريع تر آژير قرمز رو بكشيم. تو برو من با موبايل باهات تماس می گيرم. فقط يادت باشه، اون قدر تو خيابون ها چرخش بده، تا گمِت كنه. رئيس جمع آوری به سرعت كيف خود را برمی دارد و از اتاق خارج می شود. مرد ميانسال، با دوربين از لای كركره، به خيابان نگاه می كند. □خيابان، داخل ماشين احمد در پشت فرمان پيكان نشسته و به در ساختمان نگاه می كند و همزمان دوربين عكاسی خود را آماده می كند. احمد: وقتی با اين عكس ها، حكم جلب شون رو گرفتم و ريختم شون تو زندون. اونوقت آقا مرتضی می فهمه كه چرا بهترين دفاع، حمله اس. از ديد احمد، رئيس جمع آوری را می بينيم كه از ساختمان بيرون می آيد. احمد به سرعت چند عكس از او می گيرد. رئيس جمع آوری در ماشين خود را باز می كند سوار می شود، به سرعت استارت زده و حركت می كند. احمد سريع دوربين را كنار می گذارد و در حالی كه فرمان را می چرخاند و در پی آن ماشين حركت می كند، با خود می گويد: اگه قرار بود كه منتظر مرتضی و بچه ها بشم، مگه می شد اين همه آدرس ازشون گير بيارم؟ □اتاق مرد ميانسال از ديد دوربين مرد ميانسال، حركت ماشين احمد را می بينيم، دوربين حركت می كند و ماشين رئيس جمع آوری ديده می شود، مرد ميانسال موبايلش را در كنار گوش می آورد. پس از چند لحظه با اضطراب شروع به صحبت می كند. مرد میانسال: درست حدس زدی، داره پشت سرت می آد. فقط همون كاری رو بكن كه بهت گفتم؛ اونقدر بچرخونش تا گمت كنه، بعد با اتوبوس برو نقطه ايكس دو، تو با جايی تماس نگير، خودم آژيررو می كشم. مرد ميانسال به سرعت دوربين را از مقابل چشمش پايين می آورد و به سمت ميزش می دود، انگشتان مرد ميانسال بر روی موبايل شماره می گيرد. □داخل ماشين رئيس جمع آوری رئيس جمع آوری از آينه، پشت سر خود را نگاه می كند، در آينه ماشين او، تصوير ماشين احمد ديده می شود. □داخل ماشين احمد حمد با چهره ای جدی، دنده عوض می كند و از آينه، به پشت سر خود می نگرد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □منزل مرتضی رضاييان حميده و فريبا، پريشان و ناراحت، به مرتضی می نگرند و او نيز با نگاهی نافذ به آن دو. فريبا: يعنی واقعاً شما هیچ اعتقادی به راه پدرتون ندارید؟!!! حميده: يعنی اين دستنوشته اين قدر براتون بی ارزشه كه حتی نمی خوايد درباره اش صحبت كنيد؟! مرتضی: بله، مگه اشكالی داره؟ حميده در حالی كه بغض كرده و صدايش می لرزد می گويد: منم هيچ اعتقادی نداشتم، نه به جنگ، نه به اون كسانی كه جنگيدن. نه به بسيجی، نه به كسانی كه اون روزها بسيجی بودن. اما نمی دونم چی شد، انگار اين دستنوشته شهری رو بهم نشون داد كه تا به حال ندیده بودم، آدم هایی رو نشونم داد که همه شون رو قبلاً هيولا می ديدم، هنوز هاج و واج موندم. نمی دونم این دستنوشته، یه قصه دروغه یا یه واقعیت پنهان شده اس. نمی دونم، نمی دونم این ماجراها و آدمها محصول یه سری تبلیغات فریبنده اس، یا یه واقعیت فراموش شده. نمی دونم، به همه چی شک کردم. یعنی شک کرده بودم، به همه حرف هایی که علیه این آدمها می زدن، به همه حرفهایی که پدرم می زد، نامزدم می گفت؛ اما... اما حالا که با فرزند نویسنده اون دستنوشته رو به رو شدم و این حرف های شما رو شنیدم، به اون شک هام، شک کردم... مکثی کرده و نفس تازه می کند و ادامه می دهد....احساس می کنم اگه اون دستنوشته واقعیت داشت، نباید شما درباره اش این جور حرف بزنید، نباید اینقدر نسبت به پدرتون و نوشته اش بی تفاوت باشید، نباید... حمیده دیگر نمی تواند حرف بزند، مرتضی با نگاهی نافذ به حمیده دقیق شده، اما کماکان وانمود می كند علاقه ای به شنيدن اين حرف ها ندارد. خونسردی و بی تفاوتی مرتضی، فريبا را عصبانی كرده، فريبا با صدايی بغض آلود و لحنی عصبی به حميده می گويد: بی تفاوتی ايشون به هيچ وجه نمی تونه دليل بر دروغ بودن مطالبِ اون دستنوشته باشه، ايشون عالمِ کامپیوتر و ماهواره رو به این دستنوشته و اون آدم ها ترجيح می دن، اين كه چيز مهمی نيست. اين روزا، هر كسی دنبال دلمشغولی خودشه، دلمشغولی هركسی هم معرف روح و فكر و انديششه. اون دستنوشته، می تونه تماماً واقعیت باشه؛ اما دلمشغولی ایشون نباشه. پس نبايد اين جور خودت رو ناراحت كنی عزيزم. مرتضی، خاموش و آرام به فريبا و حميده می نگرد و كوچك ترين عكس العملی نشان نمی دهد. فريبا: حميده جان پاشو، پاشو، نبايد بيش از اين مزاحم شون بشيم. فريبا دستنوشته ها را از روی ميز برمی دارد و دست حميده را می گيرد تا از صندلی برخيزد. حميده همچنان كه اشك های خود را پاك می كند برمی خيزد و خطاب به مرتضی می گويد: تنها جرم ما اينه كه اون روزا نبوديم تاخودمون با چشمامون همه چی رو ببينيم و درباره شون قضاوت كنيم. به همين خاطر هم، امروز بايد از پشت پرچينِ گفته ها و نوشته ها به اون روزها نگاه کنیم... شاید هم همچین روزهایی اصلاً وجود نداشته و هر چی كه ما خونديم و شنيديم قصه خيالی بوده... معلوم نيست. مرتضی ساكت و خونسرد از صندلی برمی خيزد. گويا از حرف حميده قدری ناراحت می شود. حميده: مهم نيست، نهايتش به خودم می گم اون ماجراها همه اش يه خواب بود، واقعيت همين زندگيه كه داريم می بينيم. مرتضی: می بخشيد كه نتونستم براتون كاری كنم. فريبا: نه مهم نيست. اما اگه من جای شما بودم، دستنوشته پدرم رو حداقل به عنوان يادگاری، نگه می داشتم. مرتضی: يادگاری پدرم، همين كامپيوترهاس كه از پول فروختن كتاب هاش خريدم. حميده، در لحظه خروج از اتاق برمی گردد و با چشم های نمناك، مستقيم به مرتضی می نگرد. لحظه ای سكوت می كند، سپس از كيف خود كاغذ و خودكار درمی آورد و شماره تلفنی را بر روی كاغذ می نويسد. فريبا با تعجب به اين كار حميده می نگرد. حميده كاغذ را به سمت مرتضی می گيرد و با صدايی لرزان می گويد: اين شماره تلفن منزل ماست، نمی دونم؛ شايد روزی روزگاری اون دستنوشته رو پيدا كرديد. خواهش می كنم اگه براتون مقدور بود، يه اطلاعی هم به من بديد... خيلی دوست دارم ادامه اون خواب و رويارو ببينم، خيلی... مرتضی: مانعی نداره. اما زياد اميدوار نباشيد. حميده: نااميدهم نيستم آقا، خداحافظ. فريبا و حميده از اتاق بيرون می روند، مرتضی در حالی كه آنها را بدرقه می كند می گويد: هيچ فكر نمی كردم نوشته های پدرم می تونه برای بعضی ها اينقدر جذاب باشه. فريبا در حالی كه با حميده به سمت در حياط می رود، رو به مرتضی می كند و می گويد: برای بعضی ها، شايد هم خيلی ها! ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan