🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_77 *
□راهرو
#حاج_احمد و #رضا_دستواره به سرعت در راهرو گام برمی دارند. تعدادی از بچه ها، با سر و صورتی خواب آلود و لباس هايی نامرتب، به سرعت از اتاق ها خارج می شوند و به سمت انتهای راهرو می دوند.
□اتاق واحد پدافند هوايی #تيپ_۲۷
#علی_تهرانی در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته، يكی از بچه ها او را با عجله بيدار می كند.
داوود: علی، علی پاشو، حاجی داره می آد.
#علی_تهرانی با وحشت چشم باز می كند و با عجله اطراف را می نگرد، رفيقش در حالی كه با عجله به سمت در اتاق می دود، به تهرانی می گويد: پاشو آقای مسؤول پدافند، عجله كن، اومد حاجی، اونم مثل جت!
به محض خروج رزمنده، #علی_تهرانی با وحشت از رختخواب بيرون می پرد و گيج و پريشان در اتاق به دور خود می چرخد، ناگهان گويی فكر بكری به نظرش رسيده؛ به سمت گوشه اتاق می دود و نخ و سوزن را برمی دارد و به دو انگشتش دو انگشتانه می كند و با سرعت، شلوارش را برمی دارد و شروع می كند به دوختن پاچه شلوارش. آنقدر با عجله می دوزد كه سوزن در دستش ديده نمی شود.
به ناگاه، #حاج_احمد و #دستواره وارد اتاق می شوند، #علی_تهرانی كه پشت به در نشسته، با سرعت، همچنان می دوزد و توجهی به پشت سر خود نمی كند.
#حاج_احمد با عصبانيت به كنار #تهرانی می آيد و با خشم به سوزن زدن #تهرانی می نگرد، پس از چند لحظه، ناگهان از #تهرانی می پرسد: داری چكار می كنی برادر تهرانی؟
#تهرانی هم با كمال سادگی رو به #حاج_احمد می كند و می گويد: دارم می دوزم حاج آقا.
#حاج_احمد با تعجب و حيرت سؤال می كند: چی رو می دوزی؟
#تهرانی با گيجی و دستپاچگی پاسخ می دهد: شلوارم رو.
#حاج_احمد شلوار #تهرانی را از دستش می گيرد و به محل دوخته شده شلوار نگاه می كند. دست های حاجی سعی می كند دو پاچه شلوار را از هم جدا كند، اما به علت دوخته شدن دمپای پاچه های شلوار به هم، اين كار را نمی تواند بكند.
#رضا_دستواره، با دست جلوی دهان خود را می گيرد تا صدای خنده اش بيرون نيايد.
#حاج_احمد با نگاهی متعجب و حيرت زده به دمپاهای دوخته شده شلوار می نگرد و سپس به #تهرانی نگاه می كند. #تهرانی هم با كمال حيرت، خيره شده به نتيجه كارش. ناگهان #حاج_احمد شلوار را بر زمين می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود.
□راهرو
#حاج_احمد در حالی كه با دست جلوی دهان خود را گرفته، به شدت می خندد و سرش را تكان می دهد، #دستواره نيز قهقهه زنان از پشت سر #حاجی می آيد.
□پادگان #دوكوهه، ميدان صبحگاه
در ميدان صبحگاه همه بچه ها با نظم و انضباط به خط شده اند و #حاج_احمد با نگاهی نافذ به آنها می نگرد.
صدای رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رسول: فردای اون روز، تو ميدون صبحگاه يك نفر هم غايب نشد، همه بچه ها اومدن، چشم ها پف كرده بود، اما دلها، سرشار از عشق به #حاج_احمد بود. چون همه خوب می دونستن اين سختگيری های #حاج_احمد برای چيه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_78 *
□اتاق كار مصطفی
احمد كه در پشت كامپيوتر نشسته با چشمانی غم زده می چرخد و به مصطفی می نگرد. مصطفی كه از روی متن می خواند. سر از متن برمی دارد و به احمد می نگرد.
احمد: آخه به چه جرم اونا می خوان اين خاطرات رو نابود كنن؟
مصطفی: بايد از خودشون پرسيد، حتماً به صرفه شون نیست که این خاطرات باقی بمونه.
احمد: آخه چرا؟
مصطفی: چون نسل های آينده رو پررو می كنه. طلسم تسليم رو می شكنه. آرامش دهکده شون رو به هم می زنه. جوونِ فردا، نبايد بدونه كه می شه آدم بود و تسليم نشد. می شه آقا باشی و آقا بالا سر نداشته باشی...
احمد: به ارواح خاك مادرم، كاری باهاشون می كنم كارستون، من به تو و مرتضی كاری ندارم. يه تشكيلاتی بهشون نشون بدم كه حظ كنن!
مصطفی: چی داری می گی؛ كدوم تشكيلات؟
احمد: تشكيلات سحر و آقای يونسكو.
مصطفی: باز تو رفتی رو موج عمليات؟!
احمد: پس وايستم بروبر نگاه شون كنم؟ مصطفی: نه، كاری رو بكن كه اونا دوست ندارن. مرتضی راست می گه، اگه بزرگ ترهای اون تشكيلات بفهمن كه قسمتی ازشون لو رفته، فعاليت شون رو خيلی پيچيده می كنن. اين رو بفهم، نبايد كاررو سخت تر كرد.
احمد: بهترين دفاع حمله اس، مگه نمی بينی اونا همين كاررو می كنن، مگه نشنيدی مرتضی چی گفت، دو نفر اومدن و خونه اش رو زير نظر گرفتن.
مصطفی: احتمالاً اون دونفر ربطی به تشکیلات سحر ندارن، یکی شون که پسر كتابفروشه بود، اون يكی هم يه كارگر افغانی به نظر می آمده.
احمد: به همين خيال باشيد.
□اتاق كار مرد ميانسال
مرد ميانسال، خوشحال و سرحال، با سحر گفت وگو می كند.
مرد ميانسال: به اين زودی؟ خيلی عجيبه، يا تو خيلی زبلی يا اون پسره خيلی نديد بدیده.
سحر: وقتی اومد سِتِ کامپیوترها رو دید، زبونش بند اومده بود. همچین با ناباوری به كامپيوترها نگاه می كرد كه كم مونده بود خنده ام بگيره.
مرد ميانسال: چقدر تونستی بهش نزديك بشی؟
سحر: خيلی خجالتيه، حق با شما بود؛ حسابی چشم و گوش بسته اس.
مرد ميانسال: پس خوب می تونی اداره اش كنی.
سحر: فردا شب برای شام دعوتم كرد.
مرد ميانسال ذوق زده می پرسد: خونه اش يا بيرون؟
سحر: بيرون.
مرد ميانسال: ساعت چند؟
سحر: هفت ونيم.
مرد ميانسال: می تونی تا ساعت ده و نيم، يازده سرگرمش كنی؟
سحر: احتمالاً بتونم.
مرد ميانسال: احتمالاً نه. حتماً این کار رو بکن، درضمن کروکی دقیق داخل و خارج خونه رو بکش.
مرد ميانسال كاغذ سفيد شطرنجی بزرگی به سحر می دهد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_79 *
□خيابان نزديك منزل مرتضی رضاييان
حميده و فريبا با عجله راه می روند.
حميده: با اين كاری كه تو كردی، هم من و هم خودت رو حسابی زير دِينش بردی دختر، می فهمی؟
فريبا: مگه چاره ديگه ای وجود داشت؟
حميده: نمی دونم. حالا مطمئنی كه دست نوشته ازا ين خونه بيرون اومده؟
فريبا: اگه ده درصد هم شك داشتم، با جواب های پدره به سؤال های سعيد، اطمينانم صددرصد شده.
حميده: مگه چی گفته؟
فريبا: اين خونه، خونه يه خبرنگار به اسم رسول رضاييانِ، که نزدیک به هفت هشت ماه پيش مرده.
حميده شوكه می شود.
حميده: مرده؟ خبرنگاره مرده؟
فريبا: آره مرده، پسرش مرتضی، بعد از مرگ باباش كتاب های پدر رو می فروشه به كی؟ به پدر سعيد.
حميده: برای چی؟
فريبا: اون جوری كه پسر خبرنگاره به پدر سعيد گفته، قصد خريدن يه ست كامل كامپيوتر رو داشته.
حميده: ای بی وجدان.
فريبا: بله، به اين شكل، دست نوشته های اون خدابيامرز، همراه كتاب ها می آد به كتابفروشی.
حميده و فريبا به مقابل خانه مرتضی می رسند، فريبا با احتياط خانه را نشان حميده می دهد.
فريبا: رسيديم، همين خونه اس.
حميده با احتياط و نگرانی به منزل نگاه می كند و هر دو از مقابلش عبور می كنند.
حميده: تو پسره رو ديدی؟
فريبا: اون باری كه با سعيد اومدم، ديدمش، داشت می رفت خونه اش... خيلی هم خوش تيپ بود.
حميده با عصبانيت به فريبا نگاه می كند.
حميده: خوش تيپيش بخوره تو سرش، پسری كه نسبت به پدرش اينقدر بی رحم باشه، لياقت هيچی رو نداره.
فريبا: حالا چيكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم.
حميده: حالا كه ديديم، چيكار می تونيم بكنيم؟
فريبا: من می گم خيلی صاف و ساده بريم در خونه اش رو بزنيم و كل ماجرارو براش بگيم و مابقی دستنوشته رو ازش بخوايم.
حميده: به همين راحتی؟ الان اون ديگه دستنوشته ای نداره كه، دستنوشته اومده كتابفروشی و از كتابفروشی هم دزد برده.
فريبا: زياد مطمئن نباش. اون دست نوشته، كپی بود، مگه متوجه نشدی؟ اون دست نوشته بايد نسخه اصلی داشته باشه.
حميده با تعجب و حيرت می ايستد و به فريبا می نگرد.
حميده: تو يقين داری كه كپی بود؟
فريبا: اگه شك داری، می تونی بری ببينی، همه اش خونه شماست.
حميده به فكر فرو می رود. سپس به فريبا می نگرد.
حميده: يعنی تو فكر می كنی اون پسری كه با كتاب های پدرش اين كار رو بكنه، دست نوشته پدرش رو نگه می داره؟
فريبا: ممكنه، كسی چه می دونه؟ شايد به اميد پول درآوردن از چاپش، اونو نگه داشته باشه.
حميده متفكرانه به فريبا می نگرد، سپس به خانه مرتضی نگاه می كند.
فريبا: چی می گی؟ بريم در خونه رو بزنيم؟ حميده: بايد روش فكر كنيم، نبايد بی گدار به آب زد.
□رستوران شاطر عباس، شب
فضای رستوران بسيار شيك و مجلل و سنتی است، سحر و مرتضی در گوشه ای از رستوران پشت يك ميز دو نفره نشسته اند. مرتضی بسيار شيك و اسپورت لباس پوشيده، سحر هم حسابی به خودش رسيده است. دوربين از روی ميز مرتضی و سحر حركت می كند و به چهارميز آن طرف تر می رود. در پشت ميز چهارم، مصطفی را می بينيم كه با رفيقش (به نام داوود) نشسته اند، مصطفی در حالی كه سحر و مرتضی را زير نظر دارد، می گويد: دو دشمن بر سر يك ميز، با اين تفاوت كه يكی از اون دو نفر، دست اون يكی رو خونده. می بينی داوود جون؟
داوود: خوشم می آد از اين مرتضی، به همه چی حساب شده نگاه می كنه.
مصطفی: ادای #حاج_احمد_متوسليان رو در می آره، خودش می گفت. می گفت من دوست دارم عين #حاج_احمد باشم. هميشه دشمنم رو دور بزنم! اگه الان حاج احمد تهران بود، با دشمن شاخ به شاخ می جنگيد يا از پشت بهش می زد؟
داوود: راست می گه، #حاج_احمد اگه بود احتمالاً همین کار رو می کرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_80 *
□ميز سحر و مرتضی
سحر: تا به حال كسی بهتون گفته كه خيلی خوش تيپ هستين؟... و جذّاب؟
مرتضی چشم از سحر می گيرد و می گويد. مرتضی: بله.
سحر: كی؟
مرتضی: شما.
سحر: خيلی دوست دارم عكس بابا و مامانت رو ببينم.
مرتضی: برای چی؟
سحر: ببينم به كدومشون شبيهی.
مرتضی: اين كه به بابام شبيه نيستم رو يقين دارم.
سحر: خيلی با دلخوری از بابا حرف می زنی.
مرتضی: آخه بی اندازه پريمتيو بود، همين تفكرات ارتجاعيش باعث شد كه مادرم ازش طلاق بگيره و همين انديشه متعصبانه اش زندگی ما رو از هم پاشيد و باعث سقوط من شد. من تو اين سن نبايد يه دبير رياضی باشم.
سحر: متأسفم.
□همان لحظه، منزل مرتضی رضاييان
گروه تفتيش با عجله و دقت مشغول تفتيش خانه هستند. پوشه ها پی درپی باز می شود، پوشه ای مملو از بريده های كاتالوگ های خارجی است.
پوشه ای ديگر، پر از عكس های مختلف تجهيزات كاميپوتريست. پوشه ای ديگر، متن های انگليسی است. نوارها پی در پی در ضبط گذاشته می شود. نواری حاوی موسيقی جاز است، نواری ديگر، آواز ايرانيست، نواری ديگر، تمرين زبان انگليسيست. كشوهای كمدها پی در پی تفتيش می شود.
□خيابان روبروی خانه مرتضی
در داخل ماشين فولكس استيشن، همان راننده ای كه با گروه تفتيش به كتابفروشی رفته بود، ديده می شود. در صد متر عقب تر از اين ماشين، يك ماشين پيكان ديده می شود. دوربين به پيكان نزديك می گردد. در داخل ماشين، احمد و رفيقش عباس نشسته اند. احمد با دوربين چشمی كوچكی مقابل را می نگرد. از ديد دوربين او، ماشين فولكس استيشن را می بينيم. سپس دوربين حركت كرده و خانه مرتضی وارد كادر می شود.
احمد: حتماً دارن پیش خودشون می گن، عجب ما زرنگیم ها. یک پدری ازتون در بیارم اون سرش ناپیدا، فعلاً كه چهار تا آدرس دقيق با كروكی ازتون داريم.
□اتاق حميده
حميده بر تخت دراز كشيده و به سقف خيره است.
□فلاش بك
فريبا: حالا چكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم.
□فلاش بك
حميده در كنار كتابفروشی بر سر فريبا داد می زند.
حميده: بابا دست خودم نيست، فريبا اين فكرها مثل خوره شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دست نوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جوری بی طاقتم كنه.
فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روزت بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكلت برطرف می شه؟
حميده: آره، وقتی همه اين دست نوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، #احمد_متوسليان بسيجيه يا اين ريشوهای بی مغز. #رضا_دستواره مسلمونه يا اين يقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا #احمد_متوسليان.
حميده در تختخواب با چشم های باز غلت می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_81 *
□فلاش بك
سعيد در كنار صندوق صدقات به حميده و فريبا می گويد: البته امروز رفتم كه همه اون كاغذها رو بيارم، اما متأسفانه ديشب دزد به مغازه مون زده و از شانس بد، مابقی اون كاغذها رو با خودش برده.
□فلاش بك
حميده به فريبا می گويد: يعنی اين كاغذها آخرين برگ های اون دست نوشته هاس كه به دست ما می رسه؟
□فلاش بك
در روی پشت بام.
حميده: فاطمه، #احمد_متوسليان رو داشت، اما من و تو، توی اين شهر شلوغ و بی عاطفه كی رو داريم؟
فريبا: فعلاً این دستنوشته رو. بعدشم دوجفت چشم داریم و دوجفت پا، می گرديم دنبال آب، از اون چاه كنه كه كمتر نيستيم.
-حميده در تخت خود می نشيند و سرش را به ديوار تكيه می دهد.
□فلاش بك
خانه حميده
نيما دست نوشته ها را به روی ميز پرتاب می كند و خشمگين به حميده و فريبا می گويد: اينا ديوونه ان، ديونه هايی كه بايد تو بيمارستان بستری بشن. همه اين نوشته ها تبليغاتيه، نويسنده اين حوادث هم عين خود همون ها ديوونه بوده. آخه معنی نداره، يه مشت انسان به جون همديگه بيفتن و همديگه رو تيكه پاره كنن؛ اين كجاش بإ؛ححّ ارزش و حماسه اس؟!
□فلاش بك
-فريبا به حميده می گويد: حالا چكار كنيم؟
□فلاش بك
-مسير حركت به سمت دزلی تصوير صورت بچه ها كه به #احمد نگاه می كنند و تصوير صورت آرام #احمد.
صدای رسول: همه به #احمد نگاه می كردن، به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريا دل بودنش، #احمد دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت. وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت.
□فلاش بك
-مقابل خانه مرتضی رضاييان.
فريبا به حميده می گويد: من می گم خيلی صاف و ساده بريم در خونه اش رو بزنيم و كل ماجرارو براش بگيم و مابقی دست نوشته رو ازش بخوايم.
حميده: به همين راحتی؟
-اتاق حميده
حمیده که بر تخت خود نشسته پاسخ خود را می دهد.
حميده: آره، به همين راحتی. دست حميده پنجره اتاقش را می گشايد، نسيم ملايمی می وزد.
حميده: همين كاررو می كنيم.
□نيمه شب، منزل مرتضی رضاييان
احمد و مصطفی و داوود و عباس و مرتضی در حال بازديد وسايل خانه هستند.
مصطفی: نامردا همه سوراخ سنبه هارم گشتن.
احمد: يه سوراخ سنبه ای بهشون نشون بدم.
مرتضی: همين كه همه شون سركارن، بهترين ضربه اس احمد جون.
داوود قفسه نوارها را نشان می دهد.
داوود: نگاه كنيد، همه نوارها رو چك كردن. مرتضی و مصطفی به سمت قفسه نوارها می آيند، مرتضی با دقت به نوارها نگاه می كند و با انگشت شروع می كند به شمارش آنها. مصطفی نيز به اين عمل مرتضی می نگرد. ناگاه مرتضی خوشحال می شود. مرتضی: بردنش، اون دو تا نوار رو بردن. مصطفی: ای نامردا، چقدر دقيق نوارهارو چك كردن.
مرتضی: كارشون اينه.
مصطفی: تو فكر می كنی با شنيدن اون نوارها خام بشن؟
مرتضی: اميدوارم.
عباس كه قفسه ديسك ها را بررسی می كند رو به ديگران می كند و می گويد: ديسك ها همه سرجاشه، ولی معلومه كه همه رو چك كردن.
مرتضی رو به احمد می كند و می پرسد: احمد چند تا آدرس ازشون پيدا كردی؟
احمد: با مقر گروه تفتيش شون، می شه پنج تا.
مرتضی: خوبه فعلاً اوضاع امنه، از فردا همه به کارهای قبل ادامه می دیم. اول ادامه مصاحبه ها، تو مصاحبه ها خيلی عقبيم. احمد: يعنی برای اين آدرس ها هيچ نقشه ای نداريم.
مرتضی: فعلاً نه، باید دستمون پرتر بشه. احمد با خشم به مرتضی می نگرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_82 *
□اتاق مرد ميانسال
مرد ميانسال به نوار كاستی كه در ضبط است گوش می دهد، سحر و رئيس گروه تفتيش نيز حضور دارند. از ضبط، صدای موسيقی جاز می آيد. ناگاه صدای موسيقی قطع می شود و صدای ضبط شده بی سيم شنيده می شود. .
بی سيم چی #گردان_ابوذر: #احمد، #احمد، سلمان۶.
#حاج_احمد: به گوشم.
بی سيم چی: با توپ مستقيم داره می كشه اونهارو... آره آره، با توپ مستقيم تانك.
#حاج_احمد: خود شمس نيست...
بی سيم چی: نه نه، نه. شمس نيست، شمس نيست...
#حاج_احمد: استقامت كنيد برادرا! خواهش می كنم بگو برادرها آنجا بايستند. (منبع: نوار شماره ۵۷۲۸، بی سیم ۲۴، مرحله دوم #عملیات_الی_بیت_المقدس ص ۱۸ )
نوار تمام می شود و تکمه PLAY بالا می پرد. مرد میانسال، چشم از ضبط می گيرد و به رئيس گروه تفتيش می نگرد.
رئيس گروه تفتيش: من نظرم اينه كه اين نوار، جزء نوارهای تحقيقاتی پدره بود كه اين پسره، روش موسيقی پر كرده. با توجه به اين كه تمامی نوارهایی رو که ما اونجا دیدیم دست دوم به نظر می رسيد، احتمالاً اکثر اون نوارها مدارک صوتی پدره بوده كه پسره، روش چيزهای مختلف پر كرده. به غير از اين دو تا نوار، ديگه هيچی اونجا نبود؛ هيچی.
مرد ميانسال: نوار دوم رو بذار ببينم.
رئيس گروه تفتيش نوار اول را از ضبط در می آورد و نوار دوم را می گذارد و سپس تکمه PLAY ضبط را می فشارد. از بلندگوی ضبط صدای تمرین مكالمه انگليسی می آيد. پس از چند جمله، ناگاه مكالمه قطع می شود و صدای ضبط شده مكالمات بی سيم پخش می شود.
#حاج_احمد: #خالقی، #احمد!
#خالقی: #احمد، #خالقی هستم، به گوشم!
#حاج_احمد: #خالقی، وضعيت اون جا الان چطوره؟
#خالقی: #احمد جان! عين همون وضعی كه صبح خودت ديدی.
#حاج_احمد: به همون شكل؟ به همون شكل؟ از وضعی كه صبح اونجا بودم و ديدم بدتر؟!
#خالقی: آره #احمد جان (بالحنی بغض آلود) لازمه خودت رو ببينم با هم صحبت كنيم. من در امتداد و كنار جاده می آم، شما هم اگه می تونی، بيا تا همون جا، با هم صحبت كنيم. صدای خالقی می لرزد و بغض آلودتر ادامه می دهد: #احمد جان، #محسن رو هم كه جريان اون رو می دونی، #شعف هم عین #محسن، #علی_موحد هم پاش تير خورده. (منبع: نوار شماره ۵۷۱۲، بی سیم ۸، مرحله اول #عملیات_الی_بیت_المقدس ص ۲۵، ۲۰ )
ناگاه صدای ضبط قطع می شود و تکمه PLAY ضبط بالا می پرد. مرد میانسال همچنان به ضبط خیره مانده است.
□منزل مرتضی رضاييان
مرتضی غرق فكر، به نقطه ای خيره شده، در اتاقش هيچ كس جز او نيست. دوربين به نرمی به مرتضی نزديك می شود. در انتها، تصوير نزديك چهره او را می بينيم. ناگاه در اتاق با سرعت باز می شود و پدرش، رسول رضاييان، با هيجان وارد اتاق می شود، در دست او هفت هشت برگ كاغذ ديده می شود، پدر خطاب به دوربين می گويد: معلوم نيست اين مرد از فولاد ساخته شده؟ ببين چی می گن ازش، تو وسط #عمليات_الی_بيت_المقدس، كه رفته بود جلو، تركش می خوره به رونش، معلوم نيست اين فرمانده لشكر بوده، يا يه بسيجی تو خط. ببين وقتی از توی اون جهنم آتيش می آرنش عقب، چيكار می كنه.
رسول هفت هشت برگ كاغذ را به مرتضی می دهد. تصوير صفحه اول را می بينيم. صدای #علی_نيكوگفتار بر روی اين تصوير می آيد.
صدای #نيكوگفتار : #حاج_احمد رو با زخمی های ديگه داشتيم می برديم عقب، آسمون رو سر همه خراب شده بود، يعنی اين فرمانده يه لشكر بسيجيه كه اينجور بيهوش افتاده.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_83 *
□داخل آمبولانس، عصر يك روز اواسط ارديبهشت، بيابان
در ميان زخمی های داخل آمبولانس #حاج_احمد با پايی غرق خون، بی هوش افتاده، رزمنده ای كه مواظب زخمی هاست با چشمان نگران و اشكبار به #حاج_احمد خيره است. سر و صورت #حاج_احمد آن چنان غبارآلود و آشفته است كه به خوبی از اوضاع خط و عمليات خبر می دهد. ناگهان #حاج_احمد با يك شوك به هوش می آيد. گيج و منگ است، به سرعت داخل آمبولانس را نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و خطاب به #نيكوگفتار می گويد: برادر #نيكوگفتار، معلوم هست منو داريد كجا می بريد؟ نگه دار، نگه دار.
#نيكوگفتار سعی می كند #حاج_احمد را آرام كند.
#نيكوگفتار: آروم باشيد #حاج_احمد، داريم می ريم بهداری.
#حاج_احمد عصبانی با مشت به ديواره آمبولانس می كوبد و فرياد می زند: گفتم نگه دار، كی گفته منو ببريد پشت خط؟ من كه چيزيم نيست.
#نيكوگفتار: برادر #باقری به ما دستور دادن كه شمارو اونجا ببريم.
#حاج_احمد: حالا من بهتون دستور می دم كه لازم نيست!... منو ببريد تو يكی از همين سنگرهای اورژانس، به راننده بگو نگه داره.
#نیکوگفتار ناچاراً سه ضربه به ديواره آمبولانس می زند.
لاستيك های آمبولانس ترمز شديدی می كند و خاك به هوا برمی خيزد.
در قاب پنجره راننده آمبولانس، #نيكوگفتار وارد می شود و خطاب به راننده می گوید: حاجی نمی ذاره بريم پشت خط، برو پستِ اورژانس.
رانند با تعجب می گوید: حالش وخیمه #علی، خطرناکه.
#نیکوگفتار: می گه باید سریع پانسمان بشم تا برگردم خط، داره دستور می ده.
راننده با ناراحتی سرش را به طرفين تكان می دهد. لاستيك های آمبولانس دور می زند و با گرد و خاك، راه را عوض می كند.
□داخل آمبولانس
#علی_نيكوگفتار با چهره ای نگران به حاجی می نگرد، #حاج_احمد نمی تواند آرام بگيرد. به زخمی های اطرافش نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و سرش را نزديك صورت #نيكوگفتار می آورد و با صدايی آرام می گويد: برادر #نيكوگفتار؛ شما بايد يه قولی به من بدی.
#نيكوگفتار با دستپاچگی دستش را روی چشمش می گذارد و می گويد: روی چشمم حاجی هر چی شما بفرماييد.
#حاج_احمد با صدايی آرامتر می گويد: توی اورژانس حق نداريد به كسی بگيد كه من مسؤول تيپ ام. به هيچ وجه، پزشك و پرستارها كه منو نمی شناسن. بايد فكر كنن كه يه سرباز معمولی هستم. مفهوم شد؟
#نيكوگفتار با نگاهی مات سرش را تكان می دهد سپس به زخمی های ديگر نگاه می كند و خطاب به آنها چنين می گويد: اين برادر #حاج_احمد، فرمانده تيپ ۲۷ نیست، یه سرباز معمولیه. فهميدين؟!
زخمی ها هاج و واج، به #حاج_احمد خيره می نگرند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_84 *
□سنگر اورژانس
#حاج_احمد را بر روی تخت می گذارند، تمام پای چپ زخميش، غرق خون است. پرستارها زير چشمی به هم نگاه می كنند. دكتر به كنار #حاج_احمد می آيد و به زخم عميق پای او می نگرد، از حالت چهره دكتر شدت زخم نمايان می شود.
دكتر: اين نياز به جراحی داره، اينجا وسايل جراحی نداريم. خطرناكه، بايد ببريدش بهداری.
#حاج_احمد با شنيدن اسم بهداری به هم می ريزد و با لحنی كه خشم و ادب در آن آميخته است می گويد: نه برادرجان، همين جا تمامش كنيد. همين جا.
دكتر زيرچشمی به #نيكوگفتار و راننده آمبولانس نگاه می كند، دو پرستار با وحشت به زخم پای #حاج_احمد خيره مانده اند.
#نيكوگفتار با سر به دكتر اشاره می كند كه حرف حاجی را گوش كند. دكتر به حاجی و زخم پای او می نگرد. نفس حبس شده اش را خارج می كند و در حالی كه سرش را به علامت تأسف تكان می دهد، رو به پرستار می كند و می گويد: آمپول بيهوشی، سريع.
#حاج_احمد كه آرام گرفته، با شنيدن اسم آمپول بيهوشی، ناگاه نيم خيز می شود و خطاب به دكتر می گويد: نه برادرجان، بی هوشم نكن، داروی بيهوشی رو نگه دار برای اونهايی كه زخم های عميق تر دارن.
دكتر جا می خورد و با تعجب به #حاج_احمد می گويد: عميق تر؟! تركش به اين بزرگی تو اعماق گوشت ران شما فرو رفته، اونوقت توقع داريد بی هوشتون نكنم؟!! درد اين جراحی فيل رو از پا درمی آره! اين زخم ها رو بايد حتماً پشت جبهه، تو یه بیمارستان مجهز درمان كرد، نه اين جا.
حاجی با زحمت برمی خيزد و در حين پايين آمدن از تخت می گويد: باشه، من اصلاً احتیاج به درمان ندارم، به خط بر می گردم.
با اين حركت #حاج_احمد، دكتر و پرستارها و #نيكوگفتار و راننده، دستپاچه می شوند. هركسی به نحوی می خواهد مانع حاجی شود.
#نيكوگفتار: دكتر يه كاری بكن.
پرستار ۱ : برادر از تخت نیائید پایین.
دكتر: شما حركت نكنيد، شما اجازه بديد... آخه چرا نمی ذاريد بی هوشتون كنم، درد اين جراحی خارج از طاقت شماست عزيز من! #حاج_احمد: شما شروع كنيد، طاقت آوردنش با من.
دكتر: اما من گفته باشم، دردش وحشتناكه ها.
#حاج_احمد: اشكال نداره برادرجان.
دكتر وامانده به پرستارها نگاه می كند. #نيكوگفتار و راننده به يكديگر نگاه می كنند. راننده با صدايی آهسته از نيكوگفتار می پرسد: چرا نمی ذاره بيهوشش كنن؟ #نيكوگفتار: نگران اينه كه مبادا تو حالت بيهوشی، اطلاعات سری مربوط به عمليات از دهنش خارج بشه.
راننده با حيرت به #حاج_احمد می نگرد و زير لب می گويد: ياابوالفضل، اين ديگه كيه!!
دكتر به #نيكوگفتار نگاه می كند، #نيكوگفتار با سر علامت می دهد كه جراحی را انجام دهند.
پارچه سبز رنگ وسايل جراحی پهن می شود. تيغ و ديگر ابزار در كنار هم چيده می شود. #حاج_احمد با چشمانی آرام بر تخت دراز كشيده و به سقف سنگر نگاه می كند. دست پرستار با قيچی، پارچه اطراف زخم را می برد. چهره #نيكوگفتار درهم می رود. دكتر كه دستكش هايش را در دست كرده، رو به #نيكوگفتار و راننده می كند و با سر به آنها علامت می دهد كه جلو بيايند.
هر دو به سرعت به كنار دكتر می روند. دكتر آهسته می گويد: دست و پاش رو بايد بگيريد. #نيكوگفتار به راننده و راننده به دكتر و سپس هر سه نفر به #حاج_احمد نگاه می كنند. #نيكوگفتار دست های #حاج_احمد را می گيرد، #حاج_احمد به آرامی چشم های خود را می بندد. راننده دو دستی پای سالم #حاج_احمد را می گيرد. دكتر تيغ جراحی را برمی دارد و به زخم پای #حاج_احمد نزديك می كند. چشم های بسته #حاج_احمد را می بينيم، پس از چند لحظه ناگاه ابروان #حاج_احمد قدری جمع می شود، دانه های عرق از پیشانی و او سرازیر است، دکتر مشغول است، دست های #حاج_احمد که در دست های #نیکوگفتار گره خورده، یکی دوبار می لرزد.
راننده با چشمان بسته، محكم پای #حاج_احمد را گرفته. ابروان #حاج_احمد بيشتر درهم فشرده می شود. دو پرستار، با تمام قدرت، پای مجروح #حاج_احمد را گرفته اند. #حاج_احمد دندان هايش را محكم برهم می فشارد. از بيرون صدای چند انفجار می آيد. چهره #حاج_احمد ديزالو می شود به صورت اندوهناك و آرام مرتضی رضاييان. مرتضی بی هيچ حركتی، به دوربين خيره شده، آرام لب هايش حركت می كند و زير لب می گويد: كی می خواد تورو از دست اين مردم بگيره، سالار؟
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_85 *
تصوير صورت مرتضی ديزالو می شود به چهره مچاله شده و خيس عرق #حاج_احمد، تمام عضلات صورت #حاج_احمد می لرزد، #علی_نيكوگفتار كه با تمام قدرت دست های #حاج_احمد را گرفته، بی صدا اشك می ريزد، بر پيشانی دكتر، قطرات درشت عرق ديده می شود، تمام صورت و بدن #احمد از درد می لرزد، پرستارها با تمام قدرت پای #احمد را گرفته اند.
درد و فشار بر #احمد به نهايت رسيده، ناگهان ناله ای جگر خراش از حلقوم #احمد بیرون می آید و دفعتاً از هوش می رود. در ظرف خالی استيلی، يك قطعه ترکش به اندازه کف دست می افتد. #نیکوگفتار و راننده با وحشت به #احمد که بی هوش شده می نگرند. دکتر نفس حبس شده اش را خارج می کند و می گوید: باند و مايع شستشو، سريع.
دو پرستار سريع پای بی حركت #احمد را رها می كنند و باند و ديگر وسايل را در جلوی دكتر می گذارند. تصوير چهره بی هوش و خيس عرق #احمد را می بينيم. اين تصوير ديزالو می شود به چهره مرتضی رضاييان، در چشم های مرتضی اشك حلقه زده،
مرتضی: اسرار عمليات!... از درد بی هوش شدی تا مبادا اسرار موندگاری عمليات لو بره... #حاج_احمد، بيا ببين كه دشمن برای به چنگ آوردن اسرار شما تا داخل اين خونه نفوذ كرده، بيا ببين. می خوان تورو از ما بگيرن #حاج_احمد، می خوان سِّرالاسرار عشق رو بدزدن و نابود كنن.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_86 *
□سنگر اورژانس
دكتر به كمك پرستارها، ران #احمد را باندپيچی و بر روی آن گچ گرفته اند. دكتر آخرين گچها را به روی پای #احمد می مالد. #نيكوگفتار و راننده ساكت و آرام به دكتر و #حاج_احمد نگاه می كنند، صورت بی حركت #حاج_احمد را می بينيم. ناگاه پلك های #حاج_احمد تكان می خورد؛ سپس چشم هايش باز می شود، لحظاتی #حاج_احمد گيج و منگ به سقف سنگر می نگرد، سپس سر خود را بلند می كند و به اطراف نگاه می كند. با ديدن دكتر و پای گچ گرفته اش و #نيكوگفتار و راننده، حوادث قبل را به ياد می آورد.
چند لحظه مكث می كند. سپس به نرمی نيم خيز می شود و رو به دكتر با صدايی خفه می گويد: دست شما درد نكنه، حالا... من بايد برم، من بايد هر چه سريع تر برم.
دكتر با دست های گچی، سعی می كند جلوی #حاج_احمد را بگيرد، اما #حاج_احمد با مهربانی دست او را كنار می زند و پی در پی می گويد: يه عصايی چيزی به من بديد، من بايد برم، دير شد، عجله كنيد.
#حاج_احمد لنگان لنگان از تخت پياده می شود، تمامی اعضاء اتاق عمل از حالت #حاج_احمد يكه خورده اند و دستپاچه به او می نگرند.
دكتر: جای زخم خونريزی می كنه، بايد حداقل چند ساعت استراحت كنيد.
#حاج_احمد بی توجه به حرفهای دكتر به عصايی كه در گوشه اتاق است اشاره می كند و می گويد: برادر #نيكوگفتار، اون عصا رو بديد من، عجله كنيد.
#علی_نيكوگفتار سريع می رود و عصا را می آورد و به #حاج_احمد می گويد: صلاح نيست حركت كنيد. ممكنه زخم خونريزی كنه.
#حاج_احمد در حالی كه عصا را سريع زيربغل می گذارد، با صدايی ملتهب و خفه، زير گوشی به او می گويد: دشمن داره خون بچه ها رو می ريزه، اون وقت، تو می گی ممكنه زخمم خونريزی كنه؟!
#نيكوگفتار گيج و منگ، به #حاج_احمد نگاه می كند. #حاج_احمد به كمك عصا، لنگان لنگان به سمت در سنگر می رود. راننده نيز ناخودآگاه در پی حاجی می دود، پرستارها، هاج و واج به #حاج_احمد می نگرند. دكتر، با چشمانی حيرت زده به رفتن حاجی می نگرد، سپس از او چشم می گيرد و به تركش بزرگی كه در داخل ظرف استيل قرار دارد نگاه می كند. بر روی اين تصوير، صدای زنگ در خانه مرتضی می آيد.
□منزل مرتضی رضاييان
مرتضی در حالی که با نرمه انگشتِ شست، خيسی زير پلك های خود را پاك می كند، از جا برمی خيزد و به سمت در بازكن برقی رفته، گوشی آن را برمی دارد.
مرتضی: بله؟
صدا از گوشی: سلام، می شه چند لحظه مزاحم تون بشيم؟
مرتضی با تعجب می گويد: شما؟
صدا از گوشی: حضوراً معرفی می کنیم.
مرتضی لحظاتی سكوت می كند. سپس با ترديد تكمه در بازكن را فشار می دهد.
□پشت در حياط
مرتضی به پشت در حياط می رسد، با قيافه ای متعجب، آهسته در خانه را باز می كند. در كادر در، حميده و فريبا هويدا می شوند كه به محض ديدن مرتضی به او سلام می دهند. حميده: سلام عرض می كنم.
فريبا: سلام.
مرتضی: بفرماييد.
حميده به فريبا می نگرد و فريبا به مرتضی. چند لحظه سكوت حكمفرما می شود. سپس فريبا با لحنی مؤدبانه می گويد: اجازه می ديد چند لحظه مزاحم تون بشيم؟
مرتضی كه با تعجب به فريبا و حميده می نگرد. می ماند كه چه بگويد. ناچاراً از جلوی در كنار می رود و با شك و ترديد می گويد: بفرماييد.
حميده و فريبا آهسته وارد خانه می شوند، مرتضی با شك و كنجكاوی به آنها می نگرد. در خانه به روی كادر بسته می شود.
□اتاق مرتضی
حميده و فريبا در حالی كه اتاق را ورانداز می كنند، بر روی دو صندلی كه در كنار هم قرار دارد، می نشينند.
مرتضی با سه ليوان شربت وارد اتاق می شود و با كمال خونسردی سینی شربت را بر روی ميز می گذارد. فريبا و حميده زير چشمی به مرتضی می نگرند.
حميده: راضی به زحمت شما نبوديم.
مرتضی در حالی كه بر روی صندلی می نشيند، می گويد: خواهش می كنم.
لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود، سپس مرتضی با صدايی آرام می گويد: من در خدمت شمام.
فريبا به حميده می نگرد و حميده به فريبا، سپس فريبا می گويد: ممكنه اين ماجرایی رو كه برای شما تعريف می كنيم يه قدری عجيب و خنده دار باشه، اما بايد بگم كه اين ماجرا، با تمام جنبه های ظاهراً غيرواقعی اش، برای ما اتفاق افتاده. راستش موضوع از علاقمند شدن يه آقا پسری به اسم سعيد، كه تو مغازه كتابفروشی پدرش كار می كنه شروع شد. علاقه مند شدن آقا سعيد به اين دوستم. اين عشق و علاقه باعث شده بود كه سعيد برای اين دوستم پشت سر هم نامه بنويسه و به عناوين مختلف به اون ابراز محبت و علاقه كنه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_87 *
□اتاق مرد ميانسال
رئيس جمع آوری، با ترس و دلهره، به سمت پنجره می رود و خطاب به مرد ميانسال می گويد: من يقين دارم! من يقين دارم كه تا اينجا تعقيبم كرد.
مرد ميانسال در حالی كه دوربين كوچكی را از كشوی ميزش بيرون می آورد، با دستپاچگی می پرسد: تو اطمينان داری؟ شايد اشتباه می كنی.
رئيس جمع آوری در حالی كه با انگشت از پشت كركره خيابان را نشان می دهد. به مرد ميانسال می گويد: نه، تو ساختمون هم دنبالم اومد، ازم عكس گرفت، يقين دارم، قيافه اش داد می زد كه مأموره.
مرد ميانسال با دوربين از لای كركره خيابان را می نگرد، از ديد دوربين مرد ميانسال، خيابان را می بينيم و ماشين پيكان احمد را.
صدای رئيس جمع آوری بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رئيس جمع آوری: اون پيكان قهوه ايه، سنش تقريباً بیس و نه، سی می شد، روی صورتش هم جای يه زخم قديمی بود.
مرد ميانسال چشم از دوربين می گيرد و با وحشت به رئيس جمع آوری نگاه می كند.
مرد ميانسال: برای اين كه يقين كنيم، تو بايد برگردی و بری سوار ماشينت بشی. من از اينجا همه چی رو می بينم، اگه با حركت كردن تو اين پيكانه هم حركت كرد، بايد هر چه سريع تر آژير قرمز رو بكشيم. تو برو من با موبايل باهات تماس می گيرم. فقط يادت باشه، اون قدر تو خيابون ها چرخش بده، تا گمِت كنه.
رئيس جمع آوری به سرعت كيف خود را برمی دارد و از اتاق خارج می شود. مرد ميانسال، با دوربين از لای كركره، به خيابان نگاه می كند.
□خيابان، داخل ماشين
احمد در پشت فرمان پيكان نشسته و به در ساختمان نگاه می كند و همزمان دوربين عكاسی خود را آماده می كند.
احمد: وقتی با اين عكس ها، حكم جلب شون رو گرفتم و ريختم شون تو زندون. اونوقت آقا مرتضی می فهمه كه چرا بهترين دفاع، حمله اس.
از ديد احمد، رئيس جمع آوری را می بينيم كه از ساختمان بيرون می آيد. احمد به سرعت چند عكس از او می گيرد. رئيس جمع آوری در ماشين خود را باز می كند سوار می شود، به سرعت استارت زده و حركت می كند. احمد سريع دوربين را كنار می گذارد و در حالی كه فرمان را می چرخاند و در پی آن ماشين حركت می كند، با خود می گويد: اگه قرار بود كه منتظر مرتضی و بچه ها بشم، مگه می شد اين همه آدرس ازشون گير بيارم؟
□اتاق مرد ميانسال
از ديد دوربين مرد ميانسال، حركت ماشين احمد را می بينيم، دوربين حركت می كند و ماشين رئيس جمع آوری ديده می شود، مرد ميانسال موبايلش را در كنار گوش می آورد. پس از چند لحظه با اضطراب شروع به صحبت می كند.
مرد میانسال: درست حدس زدی، داره پشت سرت می آد. فقط همون كاری رو بكن كه بهت گفتم؛ اونقدر بچرخونش تا گمت كنه، بعد با اتوبوس برو نقطه ايكس دو، تو با جايی تماس نگير، خودم آژيررو می كشم.
مرد ميانسال به سرعت دوربين را از مقابل چشمش پايين می آورد و به سمت ميزش می دود، انگشتان مرد ميانسال بر روی موبايل شماره می گيرد.
□داخل ماشين رئيس جمع آوری
رئيس جمع آوری از آينه، پشت سر خود را نگاه می كند، در آينه ماشين او، تصوير ماشين احمد ديده می شود.
□داخل ماشين احمد
حمد با چهره ای جدی، دنده عوض می كند و از آينه، به پشت سر خود می نگرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_88 *
□منزل مرتضی رضاييان
حميده و فريبا، پريشان و ناراحت، به مرتضی می نگرند و او نيز با نگاهی نافذ به آن دو.
فريبا: يعنی واقعاً شما هیچ اعتقادی به راه پدرتون ندارید؟!!!
حميده: يعنی اين دستنوشته اين قدر براتون بی ارزشه كه حتی نمی خوايد درباره اش صحبت كنيد؟!
مرتضی: بله، مگه اشكالی داره؟
حميده در حالی كه بغض كرده و صدايش می لرزد می گويد: منم هيچ اعتقادی نداشتم، نه به جنگ، نه به اون كسانی كه جنگيدن. نه به بسيجی، نه به كسانی كه اون روزها بسيجی بودن. اما نمی دونم چی شد، انگار اين دستنوشته شهری رو بهم نشون داد كه تا به حال ندیده بودم، آدم هایی رو نشونم داد که همه شون رو قبلاً هيولا می ديدم، هنوز هاج و واج موندم. نمی دونم این دستنوشته، یه قصه دروغه یا یه واقعیت پنهان شده اس. نمی دونم، نمی دونم این ماجراها و آدمها محصول یه سری تبلیغات فریبنده اس، یا یه واقعیت فراموش شده. نمی دونم، به همه چی شک کردم. یعنی شک کرده بودم، به همه حرف هایی که علیه این آدمها می زدن، به همه حرفهایی که پدرم می زد، نامزدم می گفت؛ اما... اما حالا که با فرزند نویسنده اون دستنوشته رو به رو شدم و این حرف های شما رو شنیدم، به اون شک هام، شک کردم...
مکثی کرده و نفس تازه می کند و ادامه می دهد....احساس می کنم اگه اون دستنوشته واقعیت داشت، نباید شما درباره اش این جور حرف بزنید، نباید اینقدر نسبت به پدرتون و نوشته اش بی تفاوت باشید، نباید...
حمیده دیگر نمی تواند حرف بزند، مرتضی با نگاهی نافذ به حمیده دقیق شده، اما کماکان وانمود می كند علاقه ای به شنيدن اين حرف ها ندارد. خونسردی و بی تفاوتی مرتضی، فريبا را عصبانی كرده، فريبا با صدايی بغض آلود و لحنی عصبی به حميده می گويد: بی تفاوتی ايشون به هيچ وجه نمی تونه دليل بر دروغ بودن مطالبِ اون دستنوشته باشه، ايشون عالمِ کامپیوتر و ماهواره رو به این دستنوشته و اون آدم ها ترجيح می دن، اين كه چيز مهمی نيست. اين روزا، هر كسی دنبال دلمشغولی خودشه، دلمشغولی هركسی هم معرف روح و فكر و انديششه. اون دستنوشته، می تونه تماماً واقعیت باشه؛ اما دلمشغولی ایشون نباشه. پس نبايد اين جور خودت رو ناراحت كنی عزيزم.
مرتضی، خاموش و آرام به فريبا و حميده می نگرد و كوچك ترين عكس العملی نشان نمی دهد.
فريبا: حميده جان پاشو، پاشو، نبايد بيش از اين مزاحم شون بشيم.
فريبا دستنوشته ها را از روی ميز برمی دارد و دست حميده را می گيرد تا از صندلی برخيزد. حميده همچنان كه اشك های خود را پاك می كند برمی خيزد و خطاب به مرتضی می گويد: تنها جرم ما اينه كه اون روزا نبوديم تاخودمون با چشمامون همه چی رو ببينيم و درباره شون قضاوت كنيم. به همين خاطر هم، امروز بايد از پشت پرچينِ گفته ها و نوشته ها به اون روزها نگاه کنیم... شاید هم همچین روزهایی اصلاً وجود نداشته و هر چی كه ما خونديم و شنيديم قصه خيالی بوده... معلوم نيست.
مرتضی ساكت و خونسرد از صندلی برمی خيزد. گويا از حرف حميده قدری ناراحت می شود.
حميده: مهم نيست، نهايتش به خودم می گم اون ماجراها همه اش يه خواب بود، واقعيت همين زندگيه كه داريم می بينيم.
مرتضی: می بخشيد كه نتونستم براتون كاری كنم.
فريبا: نه مهم نيست. اما اگه من جای شما بودم، دستنوشته پدرم رو حداقل به عنوان يادگاری، نگه می داشتم.
مرتضی: يادگاری پدرم، همين كامپيوترهاس كه از پول فروختن كتاب هاش خريدم.
حميده، در لحظه خروج از اتاق برمی گردد و با چشم های نمناك، مستقيم به مرتضی می نگرد. لحظه ای سكوت می كند، سپس از كيف خود كاغذ و خودكار درمی آورد و شماره تلفنی را بر روی كاغذ می نويسد. فريبا با تعجب به اين كار حميده می نگرد. حميده كاغذ را به سمت مرتضی می گيرد و با صدايی لرزان می گويد: اين شماره تلفن منزل ماست، نمی دونم؛ شايد روزی روزگاری اون دستنوشته رو پيدا كرديد. خواهش می كنم اگه براتون مقدور بود، يه اطلاعی هم به من بديد... خيلی دوست دارم ادامه اون خواب و رويارو ببينم، خيلی...
مرتضی: مانعی نداره. اما زياد اميدوار نباشيد.
حميده: نااميدهم نيستم آقا، خداحافظ.
فريبا و حميده از اتاق بيرون می روند، مرتضی در حالی كه آنها را بدرقه می كند می گويد: هيچ فكر نمی كردم نوشته های پدرم می تونه برای بعضی ها اينقدر جذاب باشه.
فريبا در حالی كه با حميده به سمت در حياط می رود، رو به مرتضی می كند و می گويد: برای بعضی ها، شايد هم خيلی ها!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan