🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_74 *
□خانه حميده، اتاق پدر
آقای دانشور؛ پدر حميده با نيما در حال گفت وگو است.
نيما: يعنی شما با الهام از اين دست نوشته، اين رمان رو شروع كرديد آقای دانشور؟
دانشور: بله، خيلی هم خوب داره جلو می ره، البته از تركيب نامه های عاشقانه و حوادث پراكنده اش الهام گرفتم.
نيما: حادثه رمان شما هم تو ايران داره اتفاق می افته؟
دانشور: نه نه، يه جوان كتابفروش در نيويورك برای دختر مورد علاقه اش نامه های عاشقانه می نويسه، يكبار دختر متوجه دست نوشته های پشت نامه ها می شه و حوادث جذاب و بی نظير پشت دست نوشته ها دختر را وادار می كنه كه هر روز منتظر نامه های اون جوان كتابفروش باشه.
نيما: حوادث جذاب پشت نامه ها چيه؟ دانشور: خاطرات يه خبرنگاره از جنگ ويتنام. نيما: يعنی اون خبرنگار حوادث جنگ ويتنام رو گزارش كرده؟
دانشور: هم آره و هم نه، جنگ ويتنام بستره برای معرفی يه فرمانده سپاه تفنگداران دريايی آمريكا، كه برای خدمت به ميهن داوطلبانه وارد جنگ شده.
نيما: كه اين فرمانده داوطلب، قهرمان رمان شماست.
دانشور: دقيقاً، تقریباً تمامی حوادثی که تو این دست نوشته وجود داره، قابل تبديله به حوادث جنگ ويتنام. البته با كمك گرفتن از تجربيات سی سال نويسندگيم.
نيما: خيلی كار با ارزشيه، خيلی، حدس می زنم كه حسابی مورد استقبال قرار بگيره.
دانشور: استقبال تو ايران زياد مهم نيست، من به استقبال خارج از كشور اين رمان دل بستم.
نيما: پس با اين اوصاف لازم شد كه منم اين دست نوشته رو دنبال كنم.
دانشور: اگه رمان من رو بخونی، فكر كنم بيشتر لذت ببری، چون اون دست نوشته ماده خامه، اما اين رمان، يه قصه كامل و پخته اس.
نيما: همين كاررو می كنم... درباره اون موضوع اول... پس نظر شما اينه كه اين حالت های حميده يه تبه و زود تموم می شه؟
دانشور: بله، فعلاً غرق شخصیت اون آدم شده و همه آدم های اطرافش بی مزه و كم رنگ شدن، من پيشنهاد می دم صبر كنيم تا اين تب تموم شه و منتظر بازگشت حميده به واقعيت بمونيم.
نيما: قبلً هم عرض کردن، برای من خیلی سخته، به خصوص که هر روز بايد جواب سوال های بابا و مامان رو بدم.
دانشور: می فهمم... درك می كنم... اما نيما جان، بايد بپذيری كه ازدواج با دختر يه رمان نويس، اين گرفتاری ها رو هم داره. بالاخره اين دختر بايد مثل پدرش تا حدی خيال پرداز باشه. البته من به تو حق می دم، اين حرف های من يه پيشنهاد بود، تو هر عملی رو كه صلاح می دونی انجام بده؛ مثلاً نگاه كن ببين الان فتانه از دست دخترش و من سه روزه كه گذاشته رفته خونه خواهرش. دمكراسی يعنی همين! به همه حق بدی كه آزاد باشن، اين آزادی شامل تو هم می شه.
نيما: خيلی ممنون، روش فكر می كنم.
□اتاق كار مصطفی
بر روی صفحه مانيتور كامپيوتر، حروف تايپ می شود، كلمات با نمای درشت ديده می شود، صدای خندان مصطفی كلمات را می خواند. كلمات روی صفحه چنين است: “دستپاچه شده بود و داشت پاچه شلوارش را می دوخت، #احمد از راه رسيد و با صدای جدی و محكم پرسيد: برادر #تهرانی داری چی كار می كنی؟
#تهرانی كه هول شده بود، با چشم های خواب آلود گفت: دارم می دوزم.
#احمد پرسيد: چی رو می دوزی؟
#تهرانی گيج و دستپاچه گفت: شلوارم رو.
#احمد شلوار تهرانی را از دستش گرفت و مشاهده كرد كه #تهرانی از فرط خواب آلودگی و دست پاچگی، دمپای هر دو پاچه شلوارش را به هم دوخته است.”
ناگهان مصطفی كه در پشت كامپيوتر نشسته از شدت خنده منفجر می شود. شدت خنده او به حدی است كه صندليش از عقب واژگون می شود و مصطفی بر زمين می افتد، احمد كه در پشت ميز گوشه اطاق مشغول كار است، با حيرت و تعجب از جا برمی خيزد و به سمت مصطفی می دود.
احمد: چيه، چی شده؟ چرا همچين می كنی تو؟
مصطفی همچنان كه دست بر دلش گذاشته بی وقفه می خندد، سعی دارد به احمد علت را توضيح دهد اما نمی تواند. ناچار با انگشت به صفحه مانيتور كامپيوتر اشاره می كند و بريده بريده می گويد: خودت... خودت برو... بخون... پاچه شلوارش رو به هم دوخته... ای خدا... از دست اين #تهرانی.
احمد با كنجكاوی به سمت كامپيوتر می رود و سعی می كند نوشته روی صفحه مانيتوررا بخواند، مصطفی كه قدری حالش جا آمده، بر می خيزد و به كنار احمد می آيد، احمد با تعجب در حال خواندن نوشته روی صفحه است.
مصطفی: ماجرا مال روزهای اولِ دو #کوهه اس، روزهای اولی که ا#حمد و نيروهاش اومده بودن به دو #كوهه ...
احمد كلافه چشم از صفحه مانيتور برمی دارد و به مصطفی می گويد: بخونم يا به حرف تو گوش بدم؟
مصطفی: اول گوش كن...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_77 *
□راهرو
#حاج_احمد و #رضا_دستواره به سرعت در راهرو گام برمی دارند. تعدادی از بچه ها، با سر و صورتی خواب آلود و لباس هايی نامرتب، به سرعت از اتاق ها خارج می شوند و به سمت انتهای راهرو می دوند.
□اتاق واحد پدافند هوايی #تيپ_۲۷
#علی_تهرانی در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته، يكی از بچه ها او را با عجله بيدار می كند.
داوود: علی، علی پاشو، حاجی داره می آد.
#علی_تهرانی با وحشت چشم باز می كند و با عجله اطراف را می نگرد، رفيقش در حالی كه با عجله به سمت در اتاق می دود، به تهرانی می گويد: پاشو آقای مسؤول پدافند، عجله كن، اومد حاجی، اونم مثل جت!
به محض خروج رزمنده، #علی_تهرانی با وحشت از رختخواب بيرون می پرد و گيج و پريشان در اتاق به دور خود می چرخد، ناگهان گويی فكر بكری به نظرش رسيده؛ به سمت گوشه اتاق می دود و نخ و سوزن را برمی دارد و به دو انگشتش دو انگشتانه می كند و با سرعت، شلوارش را برمی دارد و شروع می كند به دوختن پاچه شلوارش. آنقدر با عجله می دوزد كه سوزن در دستش ديده نمی شود.
به ناگاه، #حاج_احمد و #دستواره وارد اتاق می شوند، #علی_تهرانی كه پشت به در نشسته، با سرعت، همچنان می دوزد و توجهی به پشت سر خود نمی كند.
#حاج_احمد با عصبانيت به كنار #تهرانی می آيد و با خشم به سوزن زدن #تهرانی می نگرد، پس از چند لحظه، ناگهان از #تهرانی می پرسد: داری چكار می كنی برادر تهرانی؟
#تهرانی هم با كمال سادگی رو به #حاج_احمد می كند و می گويد: دارم می دوزم حاج آقا.
#حاج_احمد با تعجب و حيرت سؤال می كند: چی رو می دوزی؟
#تهرانی با گيجی و دستپاچگی پاسخ می دهد: شلوارم رو.
#حاج_احمد شلوار #تهرانی را از دستش می گيرد و به محل دوخته شده شلوار نگاه می كند. دست های حاجی سعی می كند دو پاچه شلوار را از هم جدا كند، اما به علت دوخته شدن دمپای پاچه های شلوار به هم، اين كار را نمی تواند بكند.
#رضا_دستواره، با دست جلوی دهان خود را می گيرد تا صدای خنده اش بيرون نيايد.
#حاج_احمد با نگاهی متعجب و حيرت زده به دمپاهای دوخته شده شلوار می نگرد و سپس به #تهرانی نگاه می كند. #تهرانی هم با كمال حيرت، خيره شده به نتيجه كارش. ناگهان #حاج_احمد شلوار را بر زمين می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود.
□راهرو
#حاج_احمد در حالی كه با دست جلوی دهان خود را گرفته، به شدت می خندد و سرش را تكان می دهد، #دستواره نيز قهقهه زنان از پشت سر #حاجی می آيد.
□پادگان #دوكوهه، ميدان صبحگاه
در ميدان صبحگاه همه بچه ها با نظم و انضباط به خط شده اند و #حاج_احمد با نگاهی نافذ به آنها می نگرد.
صدای رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رسول: فردای اون روز، تو ميدون صبحگاه يك نفر هم غايب نشد، همه بچه ها اومدن، چشم ها پف كرده بود، اما دلها، سرشار از عشق به #حاج_احمد بود. چون همه خوب می دونستن اين سختگيری های #حاج_احمد برای چيه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan