eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
برشی از رمان دستم را پشت کمرش بردم و بلندش کردم. مقاومت کرد ولی بعد تسلیم شد. روی تخت نشست درحالی
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ صبح شده بود و ساغر باید به خانه‌شان برمی‌گشت. سارا بدرقه‌اش کرد و در را پشت سرش بست. سرش هنوز درد می‌کرد و در حالیکه شقیقه‌هایش را فشار می‌داد پله‌ها را طی کرد. روی اولین پله ایوان نشست. حوصله افراد داخل خانه را نداشت. تا ساغر بود، حرفی نمی‌زدند، اما اگر الان به داخل می‌رفت، می‌گرفتندش به باد حرف که نظرش چیست و چه کار می‌خواهد بکند. نظر خودش مشخص بود. بهرام زرنشان مرد شریف و زحمت کشی بود. پولدار بود. خوش پوش بود. اما آدم او نبود. مرد زندگی‌اش نبود. نمی‌توانست به چشم همسرش و عشقش به او نگاه کند. دلش می‌خواست مثل ساغر و فرهاد جانشان برای هم در برورد ولی او از بهرام بدش می‌آمد. مادر متوجه شد سارا در ایوان نشسته است. از جمع سه نفره کبری و لیلا و مریم دور شد و به ایوان رفت. می‌خواست سر از کار دخترش دربیاورد. -این‌جا نشستی مامان؟ با شنیدن صدای مادر به پشت سر برگشت و جواب داد: -بله. می‌خوام یه‌کم هوا بخورم. مادر چند قدم جلو رفت: -می‌گم که سارا جان نظرت چیه مادر؟ سارا بی حوصله گفت: -درمورد؟ مادر جلوتر آمد و بالای سر سارا ایستاد: -بهرام دیگه. دیشب انگار خیلی ازت خوشش اومده بود. چشم برنمی‌داشت. سارا پوزخند زد: -هِ. چی دوست داری بشنوی مامان؟ یعنی واضح نیست جوابم چیه؟ دخترتو نمی‌شناسی بعد ۲۲سال. جوابم منفیه. منفی. ما آدم هم نیستیم. به درد هم نمی‌خوریم. مادر کنار سارا نشست: -این‌جوری نگو سارا. تو که هنوز باهاش حرف نزدی. شاید خوشت اومد. از خواستگارای دیگه‌ات خیلی بهتره. ناخودآگاه صدای سارا بلند شد و با عصبانیت به سمت مادرش برگشت: -مادر من. چرا اصرار می‌کنی! می‌گم خوشم نمیاد. مگه زوره؟ با بلند شدن صدای سارا بقیه دخترهای صفدر، بیرون آمدند و سارای گریان را در حالیکه از جایش بلند شده بود از نظر گذراندند. مریم برای دلداری سارا جلو رفت و شانه‌هایش را گرفت و در گوشش گفت: -منم باهات موافقم آبجی. پشتتم تا تهش. حرف مریم هرچند که مضحک بود ولی به دل سارا نشست و خواهرش را در آغوش گرفت. کبری که بدش نیامده بود با بهرام فامیل شوند و پزش را به خانواده شوهرش بدهد به حرف آمد: -سارا! سارای عاقل درس خونده! بنده خدا شانس در خونه‌اتو زده. اگه با این بهرام عروسی کنی، تا آخر عمرت تو آسایشی. یکم فکر کن آخه خانوم دکتر! خانوم دکتر را آن‌قدر بد ادا کرد که سارا دلش شکست. نمی‌فهمید دلیل اصرار خانواده‌اش چیست؟ درحالیکه هق می‌زد، وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت و در را قفل کرد. سارا احساس تنهایی می‌کرد! ظهر شده بود. پدر با دست پر وارد خانه شد. کبری و لیلا ناهار هم مانده بودند. می‌خواستند از چند و چون کار و پاسخ سارا مطلع باشند. صفدر کیفش کوک بود. خوشحال بود. اگر بهرام می‌شد دامادش، آن وقت دیگر سری توی سرها در می آورد و در کل میدان تره بار، اعتبارش چندیدن برابر می‌شد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ صفدر هِن و هِن کنان وارد خانه شد: -سلام. اعظم خانوم. کجایی؟ -سلام بابا. خسته نباشی. کبری بود که رفت تا دست پدر را خالی کند. کبری همیشه برای پدر فرق داشت. می‌توانست نظر پدر را تحت تاثیر قرار دهد. چون دختر بزرگ بود، حرفش خریدار داشت. -به به. کبری خانوم. چه خوب کردی موندی. کبری با ناز گفت: -ممنونم بابا. صفدر روی اولین مبل نشست و با گفتن آخ کمرم، شروع به کش و قوس دادن بدنش کرد. هوای پاییزی آن سال، حسابی کار خودش را کرده بود. صفدر کمر درد گرفته بود، اعظم پادردش شروع شده بود، سارا هم غمش! -رسیدن بخیر صفدر آقا. خوبی؟ اعظم هم حال و روزش خوب بود. همه خوب بودند انگار جز سارا. اعظم آرزوهای بربادرفته خودش را در سارا می‌دید و می‌خواست دخترش حسرت هیچ چیزی بر دلش نباشد و تا آخر عمرش خانمی کند. بسش بود هرچقدر در خانه پدر سختی کشیده بود. -خوبم خانوم. خیلی گرسنمه. پس سارا کو؟ -تو اتاقشه. پدر درحالیکه جوراب‌هایش را درمی‌آورد گفت: -برو صداش کن که یه خبر خوب براش دارم. مادر جوراب‌ها را از پدر گرفت: -چی شده آقا؟ -برو صداش کن تا بگم. مادر دوان دوان به سمت اتاق سارا رفت و در زد. سارا اشک‌هایش را پاک کرد و جواب داد: -بله؟ -منم مامان یه لحظه میای بیرون؟ -نه مامان. حوصله ندارم. مادر با ذوق ادامه داد: -بابا یه خبری آورده. -فعلا حال ندارم. شما برو میام. مادر که می‌دانست اصرارش بی فایده است، از در فاصله گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. خبر هرچه که بود، مربوط به بهرام می‌شد و این واضح بود. صفدر از دستشویی بیرون آمد. وقتی دید سارا نیامده، کمی مکدر شد ولی به روی خودش نیاورد. وقت ناهار شده بود و اعضای خانواده قلی زاده دور سفره جمع شده بودند. سارا گوشه‌ای کنار مریم جا گرفته بود و با غذایش بازی می‌کرد. مریم سر به زیر و آرام، آن روزها قوی‌ترین تکیه گاه سارا شده بود. مادر می‌خواست هرچه زودتر از خبر صفدر باخبر شود که لب گشود: -خب آقا صفدر. نگفتی چه خبری داری؟ -آهان. آره. یادم رفت بگم. مقداری دوغ در لیوان ریخت و یک جرعه نوشید. -آقا بهرام امروز خیلی خوشحال بود. کیفش کوک بود. انگار از سارا خوشش اومده بود. نمی‌دونی بهم چی گفت! گفت می‌خوام یه جلسه دیگه هم بیام خونه‌اتون. با سارا حرف بزنم. با شنیدن این حرف، انگار که به سارا برق وصل شده باشد، سرش را بلند کرد و به پدرش خیره شد. نگاهش رنگی از خشونت و عصبانیت داشت. چرا کسی نظر او را نمی‌پرسید؟ -بهش گفتم باشه. بفرما. منزل خودته. مادر که متوجه حالت خشمگین سارا شد به سمتش چرخید و لیوان دوغی به دستش داد. سارا دوغ را لا جرعه سر کشید و از سر سفره بلند شد. این حرکتش برای صفدر سنگین تمام شد. -کجا می‌ری سارا؟ غذات مونده بابا! سارا بغضش را فرو خورد: -سیر شدم. نمی‌خورم. پدر با غصه نگاهش کرد: -تو که اصلا دست به غذات نزدی. اشک سارا گوشه چشمش بازی می‌کرد. سارا قبل از سر خوردن اشکش جواب داد: -اشتها ندارم. به سرعت از سفره فاصله گرفت. وارد اتاق شد و در را بست. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل مبتلای حضرت موسی بن جعفر عالم فدای حضرت موسی بن جعفر قلب تمام شیعیان گردیده امروز ماتم‌سرای حضرت موسی بن جعفر ▪️ شهادت جانسوز امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد.🖤
💢 شهادت مظلومانه 🚩 ابوالحسن موسی بن جعفر علیه‌السّلام (۱۲۸-۱۸۳ق)، ملقب به کاظم، عبد صالح و باب الحوائج، امام هفتم از ائمه اثنی‌عشر علیهم‌السّلام و نهمین معصوم از چهارده معصوم علیهم‌السّلام است. آن حضرت بعد از چندین بار زندان شدن به دست خلفای عباسی، آخرالامر به دستور هارون عباسی در زندان مسموم و به شهادت رسید و در مقابر قریش بغداد دفن گردید که امروزه به حرم کاظمین در شهر کاظمین مشهور است. 🏴شهادت غریبانه حضرت امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد.🏴 📎 📎 📎 @banketolidat
دوستان روزهای شهادت قسمت جدید نداریم
یا حضرت معصومه، ای یادگار زهرا بزم عزا به پا کن امشب برای بابا ای شیعیان بیارید عطر و گلاب و قرآن موسی بن جعفر آزاد، گردد ز کنج زندان شهادت غریبانه امام کاظم (ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_و گوهرِ لبخند به نوبت می‌رسد بر ما هم :) 🌿
سلام عزیزان همراه
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ آن طرف خانه، سر سفره اما، اتفاقات دیگری در حال رخ دادن بود. -این چشه اعظم؟ چرا همچین می‌کنه. کبری با غیظ به جای مادرش جواب پدر را داد. -هیچی. می‌گه نمی‌خوام. آدمه من نیست! پدر حیرت کرد: -یعنی چی؟ بهرام که هنوز باهاش حرف نزده. چه می‌دونه خوبه یانه؟ مرد زحمت کشیه. سختی کشیده‌است. سارا که هنوز باهاش حرف نزده. -چه می‌دونم. از دیشب که بهش گفتم، رفته تو خودش و دو کلام که باهاش حرف می‌زنیم، زود عصبانی می‌شه. مادر بود که حالا نگران حال دخترش شده بود و ترجیح می‌داد فعلا اصراری نکند. صفدر بلند شد: -خودم باید باهاش حرف بزنم. پدر به سمت اتاق سارا رفت. باید می‌دید چرا دخترش مخالف است. کنار در اتاق ایستاد و در زد. -سارا بابا. در رو باز کن. با یک حرکت در اتاق باز شد. سارا پدرش را دوست داشت و راضی نبود قلبش دوباره به تپش های ناشی از هیجان و استرس بی‌افتد. -بابا جان. چی شده؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ -اخه بابا. من چندبار گفتم حرف دلم چیه. کسی اصلا گوش نداده. -دخترم بذار یکبار بیاد و بره. این فرصت رو از خودت نگیر. انگار پدر چیزهایی می‌دانست. بهرام فرصتی بود که همه اعضای خانواده می‌توانستند از او بهره کسب کنند. سارا چاره‌ای نداشت. قبول کرد که بهرام به خانه‌شان بیاید. در دلش غصه داشت. او از ابتدا مخالف بود و حالا باید یک جلسه هم با او صحبت می‌کرد. پدر که خبر را برای آن طرف خانه برد، همه خوشحال شدند و کف زدند. آیا واقعا نگران خوشبختی سارا بودند یا خودشان؟ مریم بود که با افسوس به اتاقشان نگاه می‌کرد و دلش می‌خواست کاری کند ولی نمی‌توانست. قرار بر آن شده بود که بهرام آخر هفته به خواستگاری سارا بیاید. سارا حرف‌های زیادی برای گفتن آماده کرده بود. هرچقدر با خودش کلنجار می‌رفت، نمی‌توانست بپذیرد با بهرام همکلام شود چه برسد به اینکه با او زیر یک سقف برود! مادر و دخترها در جنب و جوشی باورنکردنی بودند. خانه را تمیز کردند، وسایل پذیرایی را آماده کردند، برای سارا لباس زیبایی خریدند. اما گوشه‌ای دیگر سارا بود که با تعجب داشت به آن‌ها نگاه می‌کرد. روز پنج شنبه ساغر هم برای دلداری دادن به سارا آمده بود. سارا از صبح بیدار شده بود و مثل ربات کارهایش را انجام می‌داد. از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفت. مرده‌ای متحرک بود که فقط سرش را به علامت بله و نه تکان می‌داد. ساغر دلش گرفت از این حال سارا. خودش ازدواج کرده بود و می‌فهمید چه اتفاقی در دل سارا در حال رخ دادن است. مثل همه ظهرهای پنج شنبه سارا نشست پشت میزش و شروع کرد به نوشتن. ساغر هم کنار دستش بود. -چه کار می‌کنی سارا؟ -هیچی، دارم بدبختیامو یادداشت می‌کنم. -نگو دختر. چرا این‌قدر ناامیدی! -هِ. تو نمی‌دونی. باید دختر این خونه باشی که بفهمی وقتی کاری باید انجام بشه همه بسیج می‌شن تا اون کار حتما بشه! -سارا زوری که نمی‌تونن بشوننت سر سفره عقد. مگه الکیه؟ -الکی‌تر از چیزی که فکرش رو بکنی! سارا مشغول نوشتن شده بود و ساغر داشت به گلی که ذره ذره پژمرده‌تر می‌شد نگاه می‌کرد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ عصر بود و زمان آمدن مهمان. سارا با چشم‌های غمگین داشت به روبرویش نگاه می‌کرد و خانواده‌ای که در تکاپو بودند. کاش خودشان را جای سارا می‌گذاشتند. روزهای آخر پاییز۸۲، انگار روزهای آخر عمر سارا بود! بهرام آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشست و خودش را معرفی کرد. -سلام. بهرام زر نشان هستم. ۳۵سالمه.۱۰سالی می‌شه اومدم تهران و از بچگی فقط کار کردم. تا سوم راهنمایی خوندم. خانواده‌ام این‌جا نیستن و من تنها زندگی می‌کنم. سارا حالش بد بود. از تن صدای بالای بهرام، از لهجه‌ای که داشت، از نگاهش، خوشش نمی‌آمد. کلافه بود و با حرص چادرش را تاب می‌داد. ساغر سعی کرد آرامَش کند ولی فایده‌ای نداشت. سارا عصبانی بود. غمگین بود. معجونی از حس‌های بد و تلخ! -خب می‌خواین یه‌کم با هم صحبت کنین. سارا جان آقا بهرام رو راهنمایی کن برید تو اتاقت باهم حرف بزنین. پدر بود که داشت به سارا می‌گفت باید چه کار کند. سارا با اکراه از جایش بلند شد. در دلش می‌گفت ای کاش ساغر هم بامن بود. بهرام و سارا وارد اتاق شدند. روی زمین نشستند. سارا با آن روسری مغز پسته‌ای و بلوز شیری خیلی خواستنی شده بود. بهرام هم در آن کت و شلوار جذب مشکی رنگ خیلی خوشتیپ بود. ولی برای سارا همه چیز ظاهر نبود! بهرام شروع کرد: -خب تو بگو. سارا پشت چشمی نازک کرد: -چی بگم؟ من دوست دارم درس بخونم. برم دانشگاه. پزشکی بخونم. دوست دارم پیشرفت کنم. -خیلی خوبه. بعد از ازدواج هرچقدر خواستی درس بخون. -جسارتا خیلی مطمئن صحبت می‌کنین؟ -دارم بهت تصمین می‌دم. سارا سرگیجه گرفته بود. حالش بد بود. نمی‌دانست چرا در این لحظه باید با مردی که هیچ سنخیتی با او ندارد، صحبت کند؟ بعد از پنج دقیقه به پذیرایی برگشتند. بهرام می‌خندید ولی سارا دمغ بود. نگاهش به زمین بود و نمی‌خواست چشمش به کسی بیفتد. با تمام وجود می‌دانست خانواده‌اش به فکر خوشبختی او هستند ولی سارا خوشبختی را در چیزهای دیگری می‌دید نه پول و ثروت. بهرام راضی و خوشحال بود و مشغول گپ و گفت با صفدر و رحیم. این طرف سارا و ساغر داشتند صحبت می‌کردند. -چی شد سارا؟ چند چندی؟ -اصلا روبه راه نیستم. ما به درد هم نمی‌خوریم. -ولی انگار اون خیلی راضیه. ساغر با سرش به بهرام اشاره زد که خوشحال و راضی داشت با رحیم حرف می‌زد و گاهی نگاهی به سارا می‌انداخت. -اون راضیه. من که راضی نیستم! -می‌دونم عزیزم. با خانواده‌ات حرف بزن. متقاعدشون کن که همه چیز پول نیست. -تلاشمو می‌کنم ولی بعیده فایده‌ای داشته باشه. پنج شنبه شب اواخر پاییز آن سال، آن قدر سرد و یخی بود که سارا لرز کرده بود و به خودش می‌پیچید. مریم هراسان از خواب بیدار شد و روی خواهرش پتو انداخت و بالای سرش نشست. سارا از شدت استرس و غصه لرز کرده بود. اما لرزه‌ای که با آمدن بهرام به جان زندگی‌اش افتاده بود، خیلی وحشتانک‌تر از آن لرزش شبانه بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌