eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
742 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حلول ماه مبارک رجب المرجب ماه امیرالمؤمنین علی‌بن ابیطالب علیه‌السّلام مبارک باد 🌺🌹 🌹دعای ماه رجب؛ "یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ" کلید حل مشکلات «دعا، یاد خدا و اصلاح دل‌ها» است و ماه رجب عید کسانی است که قصد اصلاح قلوب خود را دارند.🌹
سلام عزیزان🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ کمی آن‌طرف تر آتوسا و آذر سرشان را به هم نزدیک کرده بودند و داشتند تختلاط می‌کردند. آذر از ماجرای شاهرخ می‌گفت و آتوسا از ماجرای خواستگار مریم. هرپو می‌گفتند و ریز ریز می‌خندیدند. آتوسا که از کار حاج محمد حسابی کیف کرده بود گفت: -آفرین. خوب جوابشونو دادن. چیه سه سال گیر دادن ول نمی‌کنن. آخه واقعا نه از لحاظ فرهنگی نه خانوادگی هیچ جوره به هم نمی‌خوردین. -آره بابا. مهلا همون ثانیه اول که دیدشون گفت نه. حالا از سماجت خواستگار مریم بگو. حرف حسابش چی بود؟ آتوسا خندید و کمی به عقب متمایل شد: -وای آذر خیلی تو ذوقم خورد. پسره پا شده تند تند دسته گل گرفته با شیرینی تنها اومده خواستگاری. محسن اگه دورادور نمی‌شناختش و تاییدش نمی‌کرد همون دم در می‌نداختیمش بیرون. پسره پا شده اومده می‌گه منو به غلامی قبول کنین! هردو زیر خنده زدند. -والا به خدا. بهش می‌گم فقط خودت بخوای که شرط نیست. باید با خانواده‌ات بیای. اونا چرا نمیان. می‌دونی چی می‌گه؟ آذر خندید: -چی؟ -می‌گه مامانم می‌گه اینا دخترزان. خوب نیستن. ببین هم آتوسا خانوم بعد یه پسر دو تا دختر زاییده هم آذرشون سه تا دختر زاییده. حالا دیگر صدای خنده‌شان کمی بالاتر رفته بود. -می‌بینی آذر. بعد پسره می‌گه من برام مادر بچه‌هام مهمن نه جنسشون. از مهسا هم که خوشم اومده‌. آذر سرش را تکان داد و متعجب پرسید: -حالا مهسا رو کجا دیده؟ آتوسا تکیه‌اش را به پشتی داد: - دانشگاه. -حالا با مادرش میان؟ آذر سرش را به معنای بله تکان داد: -میان هفته‌ی دیگه با مامانش. اینطور که خودش می‌گفت. آتوسا یک لحظه یاد مونا افتاد. مونا که خیلی وقت بود منتظر تماسش مانده بود. -راستی من به مونا زنگ نزدم هنوز. یادم باشه فردا بهشون بگم. برای هفته‌ی دیگه بیان. -چه جالب. دو تا خواستگاری به طور همزمان. آتوسا لبخند زد: -آره دیگه. این دو تا مصل خواهر دوقلو می‌مونن‌. مریم و مهلا رو می‌گم. -الهی هردوشون خوشبخت بشن. راستی آتوسا، محسن هم با پسر مونا رفیقه؟ با فرزاد؟ آذر کمی فکر کرد. در ذهنش بررسی کرد که محسن با فرزاد رفاقتی داشته یا نه؟ -یادم نمیاد آذرجان. لازم ازش می‌پرسم ولی بعیده. آخه گروه خونیشون به هم نمی‌خوره. این را گفت و کمی خندید. آتوسا متعحب پرسید: -چطور؟ مگه فرزاد چطوریه؟ -روحیاتشون با هم فرق داره یه کم. آتوسا آهانی گفت و سرش را تکان داد. چند لحظه به سکوت گذشت. ناگهان آتوسا آهسته بشکن زد: -فهمیدم. سعید! اون از دوستان سعیده. قشنگ می‌شناستش. عطری می‌گفت این‌ها با هم سفر هم رفتن. آذر با شنیدن نام سعید یک لحظه جا خورد. بعد کمی فکر کرد. آتوسا هم هاج و واج ماند. البته که هردو نفر همزمان داشتند به یک چیز فکر می‌کردند. چند لخطه در چشمان هم خیره شدند آتوسا پرسید: -خب، تو می‌تونی از سعید تحقیق کنی، نمی‌تونی؟ آذر چند لحظه سکوت کرد. در ذهنش همه چیز را بالا و پایین کرد. واکنش احتمالی سعید و واکنش مهلا. اصلا این کار درست بود یا نه؟ او که از عشق سعید به مهلا خبر داشت. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
« وقتی همه چی تموم بشه، می‌ریم اون ور با هم. بی دغدغه زندگی می‌کنیم. بدون اجبار. بدون زور. بدون این چیزا!» دستش را جلو برد و شال نیکی را پایین کشید. نیکی یک لحظه جا خورد. سرش را عقب برد و متعجب گفت: « چه کار می‌کنی آیدین؟» در حالیکه سعی می‌کرد شالش را روی سرش بیندازد عقب رفت. آیدین هم دنبالش راه افتاد: « الان چه اتفاقی افتاد؟ چی شد؟ من موهاتو دیدم خب که چی؟ من الان می‌خوام چه کار کنم؟ دستش را روی موهای نیکی کشید. نیکی از این کار خوشش نیامد. دلش نمی‌خواست آیدین به این زودی با او خودمانی شود: « دست نزن به موهام!» آیدین سرجایش ایستاد. دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد: « ببین. من هیچ کاری باهات ندارم. می‌تونم جلوی خودمو بگیرم. می‌تونم به تو احترام بذارم. می‌بینی؟ یه عمر تو گوشمون خوندن دختر و پسر پیش هم نباشن، دست به هم نزنن، بیا الان من و تو پیش همیم. هیچ مشکلی هم وجود نداره. چی شد الان؟ اون پنبه و آتیش که می‌گن چه حرف مفتیه؟» نیکی دلش می‌لرزید. از ترس بود یا پریشانی و عذاب وجدان گناه؟ « راستی نیکی، تو بدون روسری خیلی قشنگتری. چرا باید خوشگلیاتو بپوشونی پشت چند متر پارچه؟» https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمانِ فول هیجان راحله را از طریق لینک بالا دنبال کنید❌🔥
نیکی دختری با عقاید مذهبی! وارد جریاناتی می‌شود که قرار است مسیر زندگیش را عوض کنند... آدم های جدید با عقاید متفاوت، که سعی در زیر و رو کردن عقاید نیکی دارند...🙂⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
• در این شب عزیز محتاج دعا خیرتون هستیم 🌱🌹 آرزوهایت را بگو اجابت میکند تو را خدایی که بزرگ و بینظیر است
صلی الله علیک یا امام محمدباقر به روی باغ لب او بهاری از خنده ست عُذار روشنش از نور عشق آکنده ست چه آفریده ی پاکی به هستی آمده است که جای هر نفسش ذکر آفریننده ست چه آفریده خوبی فقط به عشق خدا ز هرچه غیر خداوند خویش دل کنده ست برای درک خدا جلوه ی جمال خداست برای بندگی اش نیز بهترین بنده ست بهار اوست شکوفنده ی تمام علوم نگاه اوست که بر رازها شکافنده ست مسلط است به علم زمانه و سخنش گره گشای همه علمهای آینده ست به لطف حضرت باقر رسد به کرسی فیض کسی که در ره تحصیل علم جوینده ست سَجیه ی کَرَمش شهره بین خلق الله شبیه یک یک آباء خویش بخشنده ست نبوده در خور وصفت کلام قاصر من... دوباره شاعرتان مثل قبل شرمنده ست @asharahmadrafiei
سلاماً علی من حاربَوا الیل و عِند الصّباح بالاکفانِ قد عادوا.. سلام بر کسانی‌ که شب را میجنگند و صبح هنگام، با کفن باز میگردند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قاصدک! شعٖر مرا از بر کن برو آن گوشه ی باغ سمت  آن  نرگس  مست و  بخوان  در گوشش و بگو باور کن یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد