🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_24
همکاریام با هفتهنامه بیشتر شده بود. شعرهایم خیلی طرفدار پیدا کرده بودند. آن روزها هم در دانشگاه و هم باشگاه و هم هفتهنامه موفق بودم. پدر و مادر به من افتخار میکردند. درست اواخر پاییز بود که یاسر محبی به من پیشنهاد تمدید کار داده بود منتهی نه ستون شعر بلکه کار در دفتر و کمک به ویرایش و بررسی شعرها و متون ادبی موجود، آن هم یک روز درهفته چون شاغل به تحصیل بودم. پنجشنبهها؛که برایم شده بود پنجشنبه های بهاری.
یادم نمیرود چقدر روزهای هفته را که هر کدامش مثل یک سال میگذشت پشت سرم میگذاشتم. همه آرزوها و آمالم خلاصه شده بود در پنجشنبهها.
حس خوبی به من میداد حضور در دفتر یک مجله مشهور و معروف و قوی. حس آدمی که سری در سرها دارد. روزهای رنگی و قشنگی بودند.
پنج شنبه صبح بود و روز تمرین باشگاهم. در تیم منطقه پذیرفته شده بودم و مسابقات بین مناطق قرار بود برگزار شود و سخت مشغول بودیم. خانم توکلی که مربی تیم منطقه بود، حسابی به ما تمرینات سخت و فشرده میداد. جوری که همه با تنی خسته و کوفته به خانه برمیگشتند. من اما آن پنجشنبه خیلی پر انرژی بودم. قرار بود آن جلسه در دفتر مجله درمورد عشق مجازی و حقیقی با بچه های گروه ادبی بحث کنیم. من بودم و یاسر محبی و ستاره اصغر زاده و پدرش که میدانستم رئیس هفته نامه هست.
ستاره یکسالی میشد که از رشته ادبیات فارغ التحصیل شده بود و کنار پدرش در هفته نامه فعالیت میکرد.
مطالبم را مرور میکردم که صدای زنگ گوشیام من را از برگه ها جدا کرد:
-الو؟
-سلام.خوبین؟
-ممنونم. شما خوب هستین؟
-بله تشکر.
اولین بار بود که یاسر محبی به من زنگ میزد. در طول این نه ماهی که با آنها همکاری کرده بودم غیر از دفعه اول، دیگر زنگ نزده بود و با سامانه هفته نامه قرارها را میگذاشت.
-میخواستم بدونم پیامک که به دستتون رسیده؟
سرم را تکان دادم:
-بله البته. جلسه امروز با آقای اصغر زاده و دختر محترمشون.
-آهان. میخواستم مطمئن بشم شما حتما تشریف میآرین.
-بله آقا.
-خب خداروشکر. پس منتظرم. خدا نگهدار.
صدای بوق آزاد داخل گوشی که شنیدم تازه فهمیدم چه کسی بود و چه گفت. ولی چرا زنگ زده بود؟
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
برای جبران امشب یه قسمت دیگه هم میفرستم.
خوش به حالتون که امروز سه قسمتی شد کانال😁🌹
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_25
به دفتر هفتهنامه رسیدم. نفس نفس میزدم. کمی ایستادم تا تنفسم عادی شود و بعد وارد شوم. از طبقه اول گذشتم و پشت در طبقه دوم ایستادم که صداهایی را شنیدم. فقط برای چند ثانیه بود. اهل فالگوش ایستادن نبودم. اتفاقی شنیدم.کاملا اتفاقی.
-بابا اینو از شیراز برای یاسر آوردم. ببین قشنگه؟
-بله خیلی.
-امروز میخوام بهش بدم. کاش اون دختره مزاحم نیاد.
-کی؟خانم حاجی؟
-آره دیگه. یه بار سرزده رفتم اتاق یاسر و دیدم با چه شوقی داره شعرهاشو میخونه. هرهفته ام که اینجاست. شما چرا قبول کردی بیاد بابا؟
-خب عزیزم طرفدارای زیادی داره.
دیگر نتوانستم بایستم. داشتم برمیگشتم که دیدم یاسر دارد از پلهها بالا میآید. دیگر فرصتی برای برگشتن نبود. ناچارا به طبقه سوم رفتم و در پله ها ایستادم.
یاسر وارد شد و ستاره و پدرش به او سلام کردند. ستاره کادویش را به یاسر داد و یاسر خیلی سرد تشکر کرد. بعد سراغ من را از آقای اصغر زاده گرفت. او هم گفت که هنوز نرسیدند.
در پله نشستم و به فکر فرو رفتم. اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد؟ آن حرفها چه بود که ستاره میزد؟ من اصلا همه هدفم، همه زندگیام، همه آرزویم شعر بود و چاپ شدنش در مجله. من اصلا اهل این حرفها نبودم. من دختر پدرم بودم. سر سفره پدر و با نان حلال بزرگ شده بودم. اصلا نمیفهمیدم چهکار کردم که ستاره این فکر را کرده بود.
آبدارچی پیر دفتر که فامیلیاش آقای اسدی بود از کنارم رد شد و با تعجب پرسید:
-چی شده خانم حاجی؟حالتون خوبه؟
گیج و منگ گفتم:
-بله ممنونم. طبقه رو اشتباه اومدم. ببخشید.
نمیدانستم باید چه کار کنم؟ از طرفی به یاسر قول داده بودم که میروم. ولی نمیتوانستم حرفهای ستاره را هضم کنم. بالاخره تصمیم گرفتم بروم.
-سلام به حضور همه.
هر سه نفرشان که پشت میز نشسته بودند سر چرخاندند و جوابم را دادند. من با دیدن ستاره ناخودآگاه حالت صورتم کمی در هم شد ولی سعی کردم عادی باشم.
با دعوت آقای اصغر زاده روی صندلی نشستم. ستاره و پدرش کنار هم نشسته بودن. یاسر هم یک طرف میز و من طرف دیگر. سعی کردم تمرکزم را بالا ببرم و درمورد چیزهایی که میخواهم حرف بزنم فکر کنم.
جلسه شروع شد. من آماده بودم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_26
جو کمی برایم سنگین بود. آقای اصغر زاده خودش بحث را شروع کرد حرفهای قوی و متقنی میزد. از استاد با تجربه ای مثل او کاملا انتظار میرفت که اینقدر قوی باشد. من یک لحظه با خودم گفتم بی خیال حرف زدن بشوم و فقط گوش بدهم. رفته بودم در فکر که من را خطاب قرار داد:
-خب خانم حاجی نظر شما چیه؟
هول شدم:
-چی؟
با صبوری حرفش را تکرار کرد؛
-درمورد عشقهای مجازی که به حقیقت میرسند. شما موافقین؟
وقتش رسیده بود که همه حرفهایم را بزنم. صاف نشستم و با بسم اللهی شروع کردم:
-من فکر میکنم مفهوم عشق اونقدر عمیق هست که باید با ظرافت خاصی درموردش حرف بزنیم. نمیشه با یک یا دو جمله بحثش رو جمع کرد یا نظر رو گفت. من فکر میکنم اول باید ببینیم عشق چی هست که درمورد حقیقی یا مجازی بودنش حرف بزنیم. شما چی فکر میکنین ستاره خانم؟
از اینکه او را مخاطب قرار داده بودم جا خورد. با دستپاچگی گفت:
-خب به نظرم عشق یعنی وقتی چیزی رو که بهش علاقه داری میبینیش احساساتت به غلیان دربیاد و قلبت به تپش بیفته.
نگویم که از نیم نگاهی که به یاسر انداخت و هزار حرف در آن بود غافل نماندم. یاسر بیچاره هم تمام مدت سر به زیر بود و گوش میداد.
ادامه دادم:
-ببخشید ستاره خانم ولی این سطحی ترین تعریفی هست که میشه از عشق داد. این عشق رده پایین و بی ارزشه. چرا که عشقی که من ازش حرف میزنم مطهر و پاک و سازندست. اونچه شما گفتی، با عرض پوزش سطحی و غریزی هست. عشق مقدسه و هرکسی وارد اون وادی نمیتونه بشه.
من فکر میکنم عشق مجازی شاید به حقیقی برسه ولی ارزشش کم میشه. عشقی با ارزشه که آلوده به هوسها و حالات غریزی نشده باشه.
در آخر فقط بسنده میکنم به داستان سیمرغ و مرغهایی که به دنبال پادشاهی بودن که پیشش برن و اون هدایتگر و راهنماشون باشه. مرغهای زیادی راه افتادن سمت کوه قاف ولی هرکدوم تو مراحل مختلف اسیر چیزهایی که تو مسیرشون میدیدن شدن (عشقهای مجازی) و یادشون رفت برای چی دارن به قله قاف میرن.(رسیدن به عشق حقیقی). در نهایت تنها سی مرغ بودن که همه سختی ها رو به جون خریدن و اسیر هیچ چیزی نشدن و به قله قاف رسیدن، به عشق حقیقی.
این افسانه بود ولی از نظر من موجودی که به معنای واقعی لایق عاشقی و عشق ورزیدن هست خالق هستیِ.
پشت سر هم همه حرفهایم را زده بودم و حس سبکی میکردم. متوجه ستاره شدم که با اخم کم رنگی که ته چهرش بود داشت به من نگاه میکرد. آقای اصغر زاده به یاسر اشاره کرد و گفت:
-شما نظری نداری؟
یاسر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-با همه حرفاتون موافقم خانم حاجی ولی به نظر من با عشق به بندگان خدا هست که محبت و عشق ما به خدا زیاد میشه. همه حرف من همینه.
باقی جلسه به جمع بندی صحبتهایمان گذشت و من با عجله از جایم بلند شدم تا هرچه سریعتر به خانه برسم. غروب بود و هوای سرد بهمن ماه. نسیم خنکی به صورتم زد که حس سبکی را در من چندین برابر کرد.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
یک نفر باشد که هر وقت درگیر چیزی شدی، نامش را صدا برنی و او بگوید «بله» و تو با همان «بله» کارت راه بیفتد و دلمشغولیت تمام شود.
از این یک نفرها روزیتون🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_27
از اینکه جرات پیدا کرده بودم حرفم را بزنم خوشحال بودم. ابراز عقیده در برابر آدمهای قویتر از خودم کمی سخت بود برایم. ولی با یاری خدا از پسش برآمده بودم. چیزی که خیلی من را به فکر فرو میبرد حرفهای ستاره بود. دختر تحصیلکردهای که زدن آن حرفهایش برایم تعجب برانگیز بود.
در اتفاقات دفتر غرق شده بودم که با صدای بوق ماشینی به پشت سرم برگشتم. مدت طولانی بود در ایستگاه ایستاده بودم و حسابی خسته و کلافه. فکرم درگیر بود و حالا این ماشین با بوقش حس شوکه شدن را هم به باقی ماجرا اضافه کرده بود.
در آن تاریک و روشن هوا چهره خندان پدر قشنگم را دیدم که داشت برایم دست تکان میداد و چه کسی است که نداند بعد از یک روز پر فراز و نشیب و خسته کننده، چهره مهربان پدر، قوی ترین مسکن هستی هست!
-وااای بابا. سلام. خوبی. میدونی چقدر خوشحالم کردی؟
-سلام بابا جان. بپر بالا که شلوغه.
انگار که داشتم روی ابرها پرواز میکردم. نشستم و چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. برای منی که لوس بابا بودم، این اتفاق مثل شکلات خوشمزه وسط کوکی بود.
-خب دختر بابا تعریف کن ببینم،چطوری؟چه خبرها؟ جلسه چطور بود؟
چشمهایم را باز کردم و به دستهای قوی و مردانهاش که روی فرمان با آرامش حرکت میکرد چشم دوختم. چقدر دوستش داشتم!
با شیطنت گفتم:
-خب بابای مهربون،تعریف کن ببینم این.جاها چه کار میکردی؟
خنده ای کرد که صورت گردش را بامزه تر کرد. دلم خواست ماچی از لپهای مهربانش کنم ولی حساسیت بابایم را نسبت به این کارها وسط خیابان میدانستم. بنابراین دستش را گرفتم و فشار دادم.
-امروز اومدم دانشگاه یک سری کارهای عقب افتادم رو انجام بدم. مامانت زنگ زد گفت اگر کارم طول میکشه و به غروب میخوره، سر راهم بیام دنبال گل دخترم. منم دختری! دیگه اومدم دنبالت. میدونستم اینجا وایمیسی برای اتوبوس. برای همین اومدم اینجا دنبالت.
خدای من. منن خوشبخترین دختر عالم بودم.
-ممنونم بابایی. جلسه امروز خوب بود. درمورد عشق مجازی و حقیقی کلی حرف زدیم.
-خب نظر دختر گلم چی بود؟
چادرم را مرتب کردم و راست نشستم.
-من گفتم تنها موجودی که لایق عشق حقیقیه خداست و بس. نمیگم عاشق آدمها نشیم ولی بنظرم اگر همه وقت و انرژیت رو بذاری برای کسی که میدونی ابدیه و هیچ زوالی نداره و همیشه تو رو بیش از همه دوست داره، خیلی قشنگتره. نه؟
-آفرین به دخترم. ولی عشق به انسانهایی که دوستشون داری منافاتی با عشق به خدا نداره. میتونی عاشق من و مامانت باشی و بالاتر از اون عاشق خدا.
حرفهای پدر مثل قصه شیرین و گیرا بود. به صندلی تکیه دادم و گوش سر و دلم را به او سپردم. کمتر پیش میآمد که استاد برتر درس ادبیات در دانشگاه، برایم سخنرانی کند. از فرصت استفاده کردم و فقط گوش دادم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁