🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_26
جو کمی برایم سنگین بود. آقای اصغر زاده خودش بحث را شروع کرد حرفهای قوی و متقنی میزد. از استاد با تجربه ای مثل او کاملا انتظار میرفت که اینقدر قوی باشد. من یک لحظه با خودم گفتم بی خیال حرف زدن بشوم و فقط گوش بدهم. رفته بودم در فکر که من را خطاب قرار داد:
-خب خانم حاجی نظر شما چیه؟
هول شدم:
-چی؟
با صبوری حرفش را تکرار کرد؛
-درمورد عشقهای مجازی که به حقیقت میرسند. شما موافقین؟
وقتش رسیده بود که همه حرفهایم را بزنم. صاف نشستم و با بسم اللهی شروع کردم:
-من فکر میکنم مفهوم عشق اونقدر عمیق هست که باید با ظرافت خاصی درموردش حرف بزنیم. نمیشه با یک یا دو جمله بحثش رو جمع کرد یا نظر رو گفت. من فکر میکنم اول باید ببینیم عشق چی هست که درمورد حقیقی یا مجازی بودنش حرف بزنیم. شما چی فکر میکنین ستاره خانم؟
از اینکه او را مخاطب قرار داده بودم جا خورد. با دستپاچگی گفت:
-خب به نظرم عشق یعنی وقتی چیزی رو که بهش علاقه داری میبینیش احساساتت به غلیان دربیاد و قلبت به تپش بیفته.
نگویم که از نیم نگاهی که به یاسر انداخت و هزار حرف در آن بود غافل نماندم. یاسر بیچاره هم تمام مدت سر به زیر بود و گوش میداد.
ادامه دادم:
-ببخشید ستاره خانم ولی این سطحی ترین تعریفی هست که میشه از عشق داد. این عشق رده پایین و بی ارزشه. چرا که عشقی که من ازش حرف میزنم مطهر و پاک و سازندست. اونچه شما گفتی، با عرض پوزش سطحی و غریزی هست. عشق مقدسه و هرکسی وارد اون وادی نمیتونه بشه.
من فکر میکنم عشق مجازی شاید به حقیقی برسه ولی ارزشش کم میشه. عشقی با ارزشه که آلوده به هوسها و حالات غریزی نشده باشه.
در آخر فقط بسنده میکنم به داستان سیمرغ و مرغهایی که به دنبال پادشاهی بودن که پیشش برن و اون هدایتگر و راهنماشون باشه. مرغهای زیادی راه افتادن سمت کوه قاف ولی هرکدوم تو مراحل مختلف اسیر چیزهایی که تو مسیرشون میدیدن شدن (عشقهای مجازی) و یادشون رفت برای چی دارن به قله قاف میرن.(رسیدن به عشق حقیقی). در نهایت تنها سی مرغ بودن که همه سختی ها رو به جون خریدن و اسیر هیچ چیزی نشدن و به قله قاف رسیدن، به عشق حقیقی.
این افسانه بود ولی از نظر من موجودی که به معنای واقعی لایق عاشقی و عشق ورزیدن هست خالق هستیِ.
پشت سر هم همه حرفهایم را زده بودم و حس سبکی میکردم. متوجه ستاره شدم که با اخم کم رنگی که ته چهرش بود داشت به من نگاه میکرد. آقای اصغر زاده به یاسر اشاره کرد و گفت:
-شما نظری نداری؟
یاسر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-با همه حرفاتون موافقم خانم حاجی ولی به نظر من با عشق به بندگان خدا هست که محبت و عشق ما به خدا زیاد میشه. همه حرف من همینه.
باقی جلسه به جمع بندی صحبتهایمان گذشت و من با عجله از جایم بلند شدم تا هرچه سریعتر به خانه برسم. غروب بود و هوای سرد بهمن ماه. نسیم خنکی به صورتم زد که حس سبکی را در من چندین برابر کرد.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
خواننده میخواند و صدای قاشق و چنگالهایمان به کف بشقاب یک موسیقی جذاب ایجاد کرده بود. سمانه و ساجده
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_26
◉๏༺♥️༻๏◉
#26
مریم واکمنش را خاموش کرده بود. شاممان تمام شده بود و هرکدام یک تکه از وسایل سفره را به دست گرفته بودیم تا داخل ببریم. من خواستم دیس را ببرم ولی مردد بودم. پایم داخل نمیرفت. مریم به دادم رسید و دیس را از من گرفت.
-تو برو بشین با اون حالت. من میبرم.
از خدا خواسته دیس را دستش دادم. بعد هم رفتنشان را نگاه کردم. از دیدم که پنهان شدند به پشت برگشتم. روی پلهی اول ایوان نشستم و به روبرویم خیره شدم. دستم را زیر چانهام زده بودم. داشتم به عمق تاریکی مقابلم نگاه میکردم. سیاهی مطلقی که هیچ نوری در دلش راه نداشت. سرم را روی زانویم گذاشتم. از سیاه شدن و تاریکی دلم ترسیدم. از اینکه در تباهی غرق شوم لرزیدم.
-مهلا پاشو بیا تو اتاق.
سرم را تیز بلند کردم. به پشتم برگشتم. نگاهم به مریم افتاد. یک شیرینی بزرگ دستش گرفته بود و گاز میزد. با خنده گفتم:
-تو با این شیرینیها مثل من نمیشیها؛ خوشتیپ و خوشگل.
پقی زیر خنده زد. طوری که کمی از محتویات شیرینی از دهانش به بیرون پرت شد.
-باشه بابا. من الان اونقدر خستهام که اگه یه کوه شیرینی هم بخورم کمه. پاشو بیا تو. مامانت اینها دارن حاضر میشن.
از جایم بلند شدم. سمت مریم رفتم. شیرینی را از دستش گرفتم. گازی به آن زدم. متوجه مهسا و مادرم شدم که در حال حاضر شدن بودند. من هم چادرم را درآوردم. نگاهم به لباسهای تنم افتاد. رو به مریم کردم:
-لباسهات رو میشورم میارم.
کمی به لباسهایش در تنم نگاه کرد. زار میزد.
-باشه دختر. چه عجلهایه حالا.
چادر رنگیام را تا کردم. بعد هم چادر مشکیام را سرم کردم. مادرم بیرون رفت. من و مهسا مانده بودیم. مهسا هم وسیلههایش را جمع کرد. ساکش را برداشت و بیرون رفت. من داشتم چادرم را روی سرم مرتب میکردم که متوجه شدم مریم به کسی اشاره میکند. من به بیرون دید نداشتم و نمیدانستم مریم به چه کسی اشاره کرده است. چند لحظه گذشت. محسن وارد اتاق شد. رو به مریم گفت:
-جانم آبجی؟
مریم به من سمت اشاره کرد. تعجب کردم. محسن سرش را سمتم چرخاند.
-بیا ساک مهلا رو ببر. این بچهامون مصدومه.
محسن نگاهی به ساکم انداخت. نگاهی هم به من انداخت.
-این کجاش مصدومه؟ از منم سالمتره!
بعد هم خندید. مریم محکم روی بازویش کوبید:
-نمکدون. برو کمک کن عوض نگاه کردن و مزه پرونی!
- به چشم. ما همیشه آماده خدمت رسانی به مصدومین هستیم. کو ساکت مهلا؟
سمتم قدم برداشت. معترض اول به او و بعد هم به مینا نگاه کردم:
-خودم میارم. سبکه.
محسن سرش را بلند کرد. من هم سرم را سمت دیگر گرفتم که نگاهش نکنم. به اندازهی کافی خجالت میکشیدم.
-لوس نشو مهلا. میارم دیگه. چقدرم افاده داره!
این را گفت و از در بیرون رفت. رو به مریم کردم:
-منت این نمیخواستم رو سرم باشه.
مریم محکم بغلم کرد:
-منت چیه دیوونه. وظیفشه. به یه خانوم محترم و متشخص باید کمک کرد.
بعد هم از بغلم بیرون آمد. چند قدم سمت در رفتیم. مقابلش بودیم. جنب و جوش داخل سالن مشخص بود. انگار عطری خانم هم قصد رفتن کرده بود. ناگهان عصا قورت داده را دیدم. سمت محسن آمده بود و با او حرف میزد. سرش را به سمت ساک گرفته بود و نگاهش میکرد. محسن حرف میزد. او سر میجنباند. به گمانم درمورد ساکم من حرف میزدند. ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم. مریم پرسید:
-خوبی مهلا؟
از شدت نگرانی و پریشانی و ترس دیدن سعید گفتم:
-نه. سرم گیج میره!
عقبتر رفتم. روی تخت مینا نشستم. نفسم تند شد. مریم به سرعت بیرون رفت. صحنهی مقابلم را میدیدم. مریم سمت آشپزخانه دوید. محسن هم متوجهش شد و ردش را زد. دهانش جنبید. چند لحظه بعد نگاه او و سعید سمت اتاق برگشت. سمت من! چشمانم را بستم. دلهره، لرز عجیبی به دلم انداخت. جرات باز کردن چشمانم را نداشتم. گویی روی تنم وزنههایی چند تنی انداخته بودند که تحملشان را نداشتم. در همان حال مانده بودم که مریم صدایم زد:
-بیا این آب رو بخور.
چشمانم را آهسته باز کردم. مریم تمام قد مقابلم ایستاده بود. یک لیوان آب هم دستش بود. لیوان را از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم. صدای خداحافظی بلند شد. مریم از اتاق بیرون رفت. دنبالش کردم. از همان زاویه نصفه و نمیهای که مقابل پیدا بود دیدم که چند نفر ایستادهاند و در حال خداحافظی هستند. همانجا سر جایم نشستم. ساجده و سمانه از مقابل دیدم رد شدند. با مریم حرف زدند. مریم اتاق را نشان داد. فهمیدم که سراغ من را گرفتهاند.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_26
◉๏༺💍༻๏◉
ساغر با هیجان پرسید:
-حالا بگو ببینم کجاها رفتین باهم؟دوکفتر عاشق!
سارا بی تفاوت جواب داد:
-هیچی رفتیم رستوران و برگشتیم.
-به به. چه حرکت خوشمزهای! چیا گفت؟چه جوریاس اخلاقش؟
-هیچی نگفت ساغر! خیلی حرف نمیزد.
-وا مگه میشه؟ چی دوست داری؟ چه فیلمایی میبینی؟ چه کتابایی میخونی؟اصلا خانوم چه خوشگل شدی امشب!هیچی نگفت؟
سارا در دلش لبخند میزد و محو تماشای ساغر بود. همه که فرهاد نبودند تا ناز زنشان را بکشند و برایش حرفهای قشنگ قشنگ بزنند. ساغر آن روزها خیلی از فرهاد تعریف میکرد. میگفت با هم ماه عسل که رفته بودند کلی قربان صدقهاش رفته است. خانومم خانومم از دهانش نمیافتاده. صبح تا شب درگوشش حرفهای قشنگ میزده.
-نه خیلی. یعنی فکر کنم یه کم سختش باشه. نمیدونم.
ساغر دلداریاش داد:
-اوهوم. شاید خجالت میکشه. بعضیا اینجوریان. غصه نخور.
سارا غصه نمیخورد. بیشتر متعجب بود. در بهت بود. انگار که اتفاقی افتاده باشد و نخواهی باور کنی و در هالهای ابهام باشی.
سارا با لبخندی پهن روی لبش پرسید:
-خب از نی نی بگو. دختره یا پسر؟
-الان که معلوم نمیشه خاله. حالا حالاها مونده.
-خودت چی دوس داری؟ دختر یا پسر؟
ساغر کمی فکر کرد:
- من خواهر نداشتم هیچ وقت. دوست دارم دخترم جای خواهرم باشه. دختر باشه!
-اسمم براش انتخاب کردی؟
-نه. یعنی فرهاد گفته دوست داره خودش بذاره.
آن روز سارا تا غروب پیش ساغر ماند. با هم حرف زدند و خندیدند. شکلک درآوردند. یادی از معلمهای مدرسه کردند و نشانهای که برای هرکدام گذاشته بودند. یاد عذرخواهیهایشان از معلمها بخاطر شیطنتهایشان و بوسههایی که بر صورتشان کاشته بودند. بیشتر از همه یاد معلم بینش میکردند که بهشان نه تنها درس دین که درس زندگی میداد و مادرانه راهنماییشان میکرد.
شب بود و سارا داشت غذا را میکشید. پدر و مادر و مریم هم داشتند دور سفره مینشستند. با آمدن سارا پدر خندید و به چهره دختر تازه عروسش نگاه کرد. برای صفدر، سارا و بهرام خیلی برازنده هم بودند.
-بابا جان، سارا. با بهرام حرف زدی امروز؟
ابروهای سارا از تعجب بالا رفت:
-نه بابا. شماره محل کارش رو ندارم. تازه هنوز ۲۴ساعت نیست ما محرم شدیم. انتظار زیادیه.
-آهان. من تلفنشو میدم، شما فردا بهش یه زنگ بزن. خسته نباشیدی چیزی بگو. برای شام دعوتش کن. دور هم باشیم.
سارا چشمی گفت و مشغول غذایش شد. انتظار داشت بهرام به او زنگ بزند و جویای حالش شود. بگوید خانومم چطور است مثلا. یا بگوید دلش برایش تنگ شده. حتما تلفن خانهشان را داشته ولی چرا زنگ نزده؟ برایش جای سوال داشت.
-صفدر آقا تو کارت جا افتادی؟ غرفه رونق داره؟
مادر بود که داشت برای پدر خورشت میریخت و سوال میکرد.
-آره اعظم. خوبه شکر خدا. کارش راحت و پر درآمده.
-خدا خیر بده بهرامو. ایشالا روربه روز بیشتر پیشرفت کنه.
پدر قاشقش را پر کرد و داخل دهانش گذاشت. دوغش را نوشید و گفت:
-قراره بهرام صادرات رو هم امتحان کنه. اگر کارش بگیره، ثروتش ده برابر میشه.
مادر و دخترها با چشمهای از حدقه درآمده به پدر نگاه میکردند. سارا میشد ملکه قصر بهرام. تصورش هم هیجان انگیز بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝