🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_36
◉๏༺♥️༻๏◉
#35
متوجه شدم سعید جعبهی دستمال کاغذی را سمت عقب گرفت و رو به مینا کرد:
-بدین بهشون.
مینا چند دستمال از داخل جعبه بیرون کشید. آنها را از دستش قاپیدم. اول دهانم را تمیز کردم. دلم میخواست با وایتکس دهانم را از شر آن سوسیسها خلاص کنم. دهانم را پاک میکردم که یک تکه پیاز کف دستمال دیدم. چشمانم را بستم و با دهانم نفس عمیق کشیدم. دستمال را کف ماشین انداختم. نگاهم روی روسری سبز رنگم ماند. قرمزی سوسیسها و سبزی روسری چه ترکیب عجیبی شده بود.سوسیسهایی که انگار به پیکنیک روی چمن آمده بودند. چشمانم را محکم بستم. دستمال را روی روسریام کشیدم. هنوز روی پایم خم بودم. دوست داشتم بمیرم.
با ترمز ماشین سرم محکم به صندلی جلو برخورد کرد. آخ ریزی گفتم. مریم و سعید پیاده شدند. مینا دستش را به دستگیره برد و سمتم چرخید:
-مهلا مراقب باش پات رو نذاری روی اینها.
«اینها» چقدر واژهی خوبی بود. مثلا میتوانست بگوید محتویات معده، یا بگوید سوسیسهای قتلعام شده، یا بندریهای بیچاره، یا حتی استفراغ! مینا اما «اینها» را انتخاب کرد و من بخاطر انتخابش تحسینش میکنم. کاش درمورد همه چیز اینقدر محتاط رفتار میکرد.
از ماشین پیاده شدم. مثل مادربزگهای صد ساله درحالیکه دولا دولا قدم برمیداشتم با مینا همراه شدم. فقط پاهای عصا قورت داده را میدیدم که تند مقابلمان راه میرفت. چه ترکیب زیبایی شده بود آن شلوار کتان سورمهای و آن کتانیهای آبی تیره. از پلهها بالا رفتیم. صداها را میشنیدم. سعید سمت پیشخوان رفت.
-سلام. خانوم یه مورد اضطراری داریم. فکر کنم مسموم شده. چون غذای فاسد خورده.
چند لحظهای گذشت. سعید آمد و مقابلمان ایستاد:
-براش نوبت گرفتم. برم ماشین رو جای مناسب پارک کنم برمیگردم.
سرامیکهای سفید کف درمانگاه شده بود همهی منظرهای که چشمانم میدید. مینا باشهای به سعید گفت. بعد هم دستش را پایین آورد. برگه را دیدم. چند نفری جلوتر از من بودند. مینا به حرف آمد:
-یکی باید به خاله خبر بده ما کجاییم.
مریم مقابلمان ایستاد. سرم را بلند کردم. حق به جانب نگاهمان میکرد:
-الان بیسیم میزنم قربان. چشم!
سرم را سمت مینا چرخاندم. چپچپ به مریم نگاه میکرد. خندهام گرفت. دوباره سمت مریم چرخیدم.
-والا. خانوم فرمانده! با چی به خاله اطلاع بدم؟ با سیستم دود و پارچه؟ خب بذار سعید بیاد بهش میگیم دیگه.
-خانوم عقل کل، منم میدونم ما نه گوشی داریم نه کارت تلفن، کلا برنامهی آینده رو گفتم!
مینا سرش را جنباند. بعد هم شکلکی درآورد و سمت دیگر رفت. آن وسط حالا وقت معرکه گرفتن بود واقعا؟ من در حال بدی بودم. مینا چندباری روی کمرم زد. به سمتش چرخیدم.چشمانش با من مهربان بود:
-مهلا جونم خوبی؟
سرم را آهسته بالا و پایین کردم. حس کردم مینا و مهربانی چشمهایش میتواند حالم را بهتر کند. آن حال پر از شرم و خجالت و شرمندگی را. زبانم را چرخاندم. خواستم چیزی بگویم و گفتم:
-مینا خیلی بد شد نه؟ آبروم رفت.
جملهام را که تمام کردم بغصم هم ترکید. چند دانه اشک روی گونهام افتاد. مینا با همان صورت مهربانش خیرهام شد:
-نه فدات شم. خجالت چرا؟ برای هرکسی ممکنه پیش بیاد.
آب دماغم را محکم بالا کشیدم. از آن طرف مهسا زیر لب گفت:
-اَه مهلا حالم به هم خورد!
بی توجه به مهسا رو به مینا ادامه دادم:
-ماشینشون کثیف شد. خیلی بد شد.
مینا سرم را به خودش چسباند. دستش را روی سرم کشید:
-مهلا خانوم، مهلا جان، مگه دست تو بود. خب تو مسموم شدی دختر گل!
این را گفت و نوازشم کرد. به آن همدردی و حس خوب احتیاج داشتم. به اینکه مینا حالم را درک کند و بتواند ذرهای از حس شرمندگیام را کم کند. چند دقیقهای همانطور مانده بودیم. نوبتمان شد. اسمم را صدا زدند. چهارنفری بلند شدیم. سمت در میرفتیم که منشی گفت:
-چند نفر؟ چه خبره؟ مریض به همراه یه همراه بره.
مثل مرغهایی که آماده سربریدن باشند هی به هم نگاه میکردیم. مینا رو به منشی گفت:
-من میرم داخل باهاش.
منشی سرش را جنباند. مهسا و مریم روی صندلی نشستند. من و مینا با هم سمت اتاق قدم برداشتیم. مینا در را باز کرد. سلام و علیک کردیم. نشستیم. پزشک خانم میناسالی بود. همه چیز را برایش توضیح دادم. کمی سرش را جنباند. روی برگه چیزهایی نوشت. رو به مینا کرد:
-سرمش رو باید همین الان بزنه.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
مینا سرش را تکان داد. دستم را گرفت و با هم سمت در اتاق آمدیم. سرم بالا بود. در که باز شد مقابلم همانی ایستاده بود که نباید. یک لحظه همه چیز مثل برق از مقابل چشمانم گذشت. حال بدم و محتویات معدهام که کف ماشین پخش شده بود و سعیدی که حالا داشت با نگرانی نگاهمان میکرد:
-چی شد؟
مینا برگه را سمتش گرفت.
-دکتر اینها رو نوشته.
سعید نگاهی به نوشتهها انداخت. سرش را بلند کرد. رو به مینا گفت:
-برید بشینید الان میرم میگیرم.
با مینا روی صندلی نشستیم. کهسا و مریم نگران سوال میپرسیدند. مینا حرفهای دکتر را تکرار کرد. من اما چشمهایم فقط دنبال کسی بود که در صف ایستاده بود تا داروهایم را بگیرد. وسط این دل درد و حال بدم، کوبش قلبم را چه میکردم؟ آخر منه وامانده نمیتوانستم حتی درموردش با کسی حرف هم بزنم. از واکنشها میترسیدم. از سرزنشها واهمه داشتم. از حرفها و ناسزاها خوف داشتم. آخر مگر میشد دختری در سن من، عاشق شده باشد؟ آن هم من! یک مهلای غد و بی کله که در ذهنش هیچ چیزی جز درس و تحصیل چرخ نمیخورد. یعنی واقعا اسم حس و حالم عشق بود؟
#تلنگر
ای کاش یاد بگیریم
واسه خالی کردن خودمون
کسی رو لبریز نکنیم.
"خسرو شکیبایی"
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_37
◉๏༺♥️༻๏◉
همانطور که نگاهم سمت مرد ایستاده در صف بود گوشم هم به مهسا و مینا بود. داشتند درمورد تصمیم چند لحظه پیش مینا درمورد اطلاع دادن به مادرم حرف میزدند. مهسا صدایش آرامتر بود:
-من میدونم گوشی داره. بریم بهش بگیم زنگ بزنه.
مینا بعد از کمی مکث جوابش را داد:
-آره داره. ولی به نظرم بریم به این خانومه منشیه بگیم سنگینتریم. نظر تو چیه مریم؟
به مریم نگاه کردم. داشت با جاسوییچی پشمالویش ور میرفت. میدانستم هر وقت کلافه و عصبی است آن را در دستش جا به جا میکند و با آن ور میرود.
-بابا به سعید میگیم دیگه. چه کاریه بهش نگیم. اون اینهمه راه اومده دنبال ما، ما رو آورده تا درمانگاه، اونوقت یه زنگ نزنه؟ شماهام یه چیزیتون میشه ها.
مینا به نظر میرسید که قانع شده است. مهسا هم سرش را بالا و پایین میکرد. درچهرههای متفکرشان خبره بودم. در آن لحظات که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و حال خرابم داشت اوضاع را بدتر میکرد صدای سعید را شنیدم:
-مهلا خانوم باید این سرم رو بزنین. بیاین از این طرف.
انگار حس کردم تمام رگهای مغزم را دارند میکشند. از شدت هول و ولا، از جایم سریع بلند شدم. نگاهش کردم. قیافهاش نگران بود:
-رنگتون سفید شده. بیاین از این طرف.
سمت دخترها برگشتم. مینا به مهسا و مریم نگاه کرد:
-همینجا بشینین تا من برم دنبالش. از جاتون جم نخورین.
مریم روی صندلی مینا که حالا خالی شده بود نشست.
-باشه مامان بزرگ. برو حالا.
مینا دستم را گرفت. دو نفری دنبال سعید راه افتادیم. سمت تزریقات بانوان رفتیم. با مینا از پردهای که نصب شده بود عبور کردیم. دو ردیف تخت مقابلمان مشخص بود. دوتایشان پر بود. مینا من را سمت آخرین تخت برد. جایی کنار دیوار و مقابل پنجرهای با پردهی طوسی رنگ. پرده آنقدر کثیف و رنگ و رو رفته بود که انگار تا به حال هیچکس به آن نگاه هم نکرده است. مینا گفت دراز بکشم تا تزریقم انجام شود. کمکم کرد. وقتی خیالض راحت شد سمت بیرون رفت. چند لحظهای گذشت. صدایش را خیلی ضعیف میشنیدم:
-میشه با تلفن همراهتون با منزل خاله آذر تماس بگیرین و بگین که مهلا چه اتفاقی براش افتاده؟ شرمنده اسباب زحمت شدیم.
پس داشت با سعید حرف میزد.
-بله بله. حتما. زحمت چیه مینا خانوم. وظیفهاس. حتما تا الان خیلی نگران شدن. خیلی دیر شده.
وظیفه؟ سعید در مقابل من و دخترخالهها و خواهرم وظیفهای نداشت. اون آدم شریف و انساندوستی بود. همهی چیزی که او را تا درمانگاه کشانده بود و کنار ما و مراقب ما نگه داشته بود حس برادریاش بود. دیگر صدایشان را نشنیدم. چند دقیقهای گذشته بود که خانمی با روپوش سورمهای رنگ و مقنعهی سفید سمتم آمد. سرم و تعدادی آمپول دستش بود. آنها را کنار پایم روی تخت گذاشت. بعد به من گفت آستینم را بالا بزنم. حتی توان نداشتم حرفش را گوش کنم. خودش دست به کار شد. آستینم را بالا زد. اخمهایش در هم بود. قیافهاش دمغ بود. آدم میترسید از او سوال کند.
-چندسالته؟
آب دهانم را قورت دادم:
-۱۴سال.
کمی مکث کردم. ادامه دادم:
-البته دیگه آخراشه. دارم پونزده ساله میشم چند وقت دیگه.
پرستار که انگار علاقهای به شنیدن ادامهی حرفهایم نداشت سرش را پایین انداخت و رفت. نگاهم را به سقف دوختم. چقدر خسته بودم. دلم میخواست تا صبح بخوابم. آنقدر بخوابم که دیگر حالم از خوابیدن به هم بخورد. پلکهایم را روی هم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم کمکم گرم شد. حس میکردم گرمایی لذت بخش زیر پوستم درحال جریان است. نفسهایم آرامتر شده بودند. کمکم خوابم برد. همهچیز سفید شد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
داستان جذاب نسیم و ماهان عاشق پیشه که با بی توجهی غنچه عشقشون رو پرپر کردن..تا جایی که ماهان نسیم رو تو خونه زندانی کرد..
داستان جذاب دورهمی رو از دست ندین
هزینه کتاب ۵۰۰ هزارتومان با ارسال رایگان و امضای نویسنده
قسمتهای اولش هم در کانال موجوده جهت آشنایی
براساس واقعیت✅
@HappyFlower
💢 بداخلاقی
💠 سه دسته اند كه نبايد بر بداخلاقى هاى آنها خرده گرفت:
1. روزه دار؛ چون گرسنه و تشنه و بى حال است.
2. مريض؛ چون بيمارى در اخلاق اثر مى گذارد.
3. مسافر؛ چون مشكلات سفر در او اثر نامطلوب مى گذارد.
🔻نكتههاى ناب اخلاقى، ص: 30
📎 #اخلاق
📎 #نکات_اخلاقی
📎 #بد_اخلاقی_ها
@banketolidat
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن
بله وی آی پی داره
رمان کامله داخل وی آی پی
@HappyFlower
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_38
◉๏༺♥️༻๏◉
#38
با حس نوازش شدن دستم پلکهایم تکان خورد. آهسته چشمهایم را باز کردم. مادرم داشت نگاهم میکرد. وقتی بیدارشدنم را دید لبخند زد. دستی روی سرم کشید. من هم لبخند زدم. سلام کردم. مادرم جوابم را داد. مهنا هم دستش را برایم تکان داد. دستش را گرفتم و بوسیدم. مادرم همانطور که با آن نگاه مهربانش خیرهام بود ادامه داد:
-پاشو بریم خونه. سرمت تموم شد.
سرم را تکان دادم و بلند شدم. پرده اتاق را بالا زده بودند. راهرو پیدا بود. چشمم به بیرون افتاد. به جوانی که با شلوار سورمه و بلوز سفید ایستاده بود. خدا را شکر کردم که پشتش به من است. میتوانستم نیمی از راه را بدون نگرانی دیده شدن توسط سعید کیوانمهر بیست و یک ساله جلو بروم.
از تخت پایین آمدم. آرام قدم برداشتم. دنبال مادرم راه افتادم. نگاهم سمت همان پاها بود. نفسم تند شده بود. سرم اثر کرده بود و حسابی سرحال شده بودم. به راهرو رسیدیم. با نگرانی سرم را بلند کردم. اول پدرم را دیدم. سلامش کردم و لبخند زدم. با گوشهی چشم آهسته به فرد کناریاش نگاه کردم. در کمال ناباوری دیدم که مردی غریبه است. نه تنها بلوزش سفید نبود شلوارش هم آبی بود. در دلم به خودم خندیدم. چه شده بود که اشتباه گرفته بودم؟
-بریم بچهها؟
با شنیدن صدای پدرم که داشت مینا و مریم و مهسا را صدا میزد متوجهشان شدم. دنبالشان راه افتادم. پس سعید کجا رفته بود؟
پدرم بخاطر حالم آهسته رانندگی میکرد. من کنار پنجره نشسته بودم. خیرهی بیرون و در فکر حال و روزم.
-خدا خیرش بده سعید رو. بچه رو زود رسوند درمونگاه.
صدای مهربان مادرم سکوت ماشین را شکست. پدرم جواب داد:
-آره منم ازش خیلی تشکر کردم. واقعا آدم مسئولیتپذیریه.
-رفت خونه؟
پدرم سمت مادرم چرخید و درحالیکه سرش را تکان میداد گفت:
-آره.
پس سعید رفته بود. نمانده بود تا خداحافظی کنیم؟ اصلا چرا باید میماند. مگر من چه نسبتی با او داشتم که بخواهد بماند و از حال و روزم باخبر شود؟ مگر من خواهرش بودم یا مادرش؟ من دخترخالهی دخترهای همسایهشان بودم که از قضا چندباری داخل راهرو موقع رفت و آمد، یا در مراسمهای مشترک همدیگر را دیده بودیم و تمام حرفی که بین ما رد و بدل شده بود سلام و علیک بود. اصلا بعد از آن سوختن کوفتی بود که همه چیز تغییر کرد. انگار بیشتر میدیدمش. انگار برایم حضورش مهمتر شده بود. انگار بود و نبودش برایم مهم بود. سعید که همان سعید بود پس من چرا یک مهلای دیگر شده بودم؟
وقتی شب روی تشک دراز کشیدیم بچهها درمورد ماجرای آن روز حرف میزدند. مینا و مهسا میخندیدند و مریم هم کنارم روی پایم میزد. مهسا خنده کنان لب گشود:
-فکر کن میره خونه، بعد باباش میگه ماشین چرا اینشکلی شده؟ اونم میگه رفته بودم دنبال چهارتا دختر که از قضا یکیشون بندریها تو دلش زیادی کرد بودن.
خندیدند. من اما نمیتوانستم افتضاحی را که به بار آورده بودم فراموش کنم.
-تازه اونم چی، آقا عطا که یه خال رو کاپوت ماشینش بیفته قاطی میکنه.
مینا ادامه داد:
-اوه اوه، یه آدمیه. اون ساجدهی بدبخت یه بار شیشه ماشین بخار کرده بود یه عکس خنده کشید رو شیشه، آنچنان فریادی زد که من تو ماشینشون بودم خودمو نزدیک بود خیس کنم.
مریم ادامه داد:
-وای این که دیگه وا مصیبتهاس. خدا به داد سعید برسه.
مینا از آن طرف ملافه را روی خودش کشید:
-سعید کارش درسته. حتما میره کارواش قبل از خونه رفتن.
اسمش دوباره آمد و حالم را به هم ریخت. حالا که او را در مخمصه هم انداخته بودم. مهسا موهایش را روی بالش مرتب کرد:
-خانوما بخوابید که فردا کلی کار داریم.
سرم را تیز سمتش چرخاندم:
-چه کار؟
-وسیلههامون رو جمع کنیم. حمام بریم. میخوایم بریم خونه خاله آش پشت پا بپزیم.
دخترها خوابیدند. دیگر صدای سکوت شب بود که شنیده میشد. من هم نگاهم را به خرسم دادم. خرسی که رازهایم را در دلش جاساز کرده بودم. چه جالب بود که از همهی آنچه در دلم موج میزد فقط خدا و خرسم خبر داشتند. به خرسم خندیدم. در دلم با او حرف زدم″ خرسی به نظرت ایندفعه قراره چه افتضاحی به بار بیارم؟ نکنه ایندفعه کلا بیفتم تو دیگ آش و خلاص؟ وای هیچ کس نمیدونه من چی تو دلم میگذره. کاش میشد با یکی حرف بزنم. ولی آخه کی؟″
آشهای مادرم زبانزد همه بود. آنقدر خوشمزه درستش میکرد که آدم دلش میخواست کاسه کاسه آنها را سر بکشد. صبح زود با پدرم به خانهی خاله آمده بودیم.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝