🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_78
◉๏༺♥️༻๏◉
با هیجان به مهسا و سبحان نگاه کردم. ذوقم از دو طرف لبم که کش آمده بود بیرون پرید.
-آخجون. ممنون!
سمت آشپزخانه رفتم. مادرم لیوان شربت را دستم داد. خسته نباشید گفت. لیوان را یک نفس سر کشیدم. مادرم با لبخند نگاهم کرد.
-دستت درد نکنه مامان، عالی بود.
سمت سینک رفتم تا لیوان را بشورم. مادر داشت مربای آلبالو درست میکرد. جلو رفتم و بو کشیدم. دلم حسابی غنج رفت.
-وای مامان هوش از سرم برد.
مادرم آلبالوها را با کفگیر زیر و رو کرد:
-حاضر بشه شیشهی تو رو گذاشتم کنار خیالت راحت.
به پشت برگشتم. شیشهی استوانهای شکلم را دیدم. چند لحظه خیرهاش ماندم. مادرم جلو آمد. نگاهی به من و نگاهی به شیشه انداخت. آهسته روی شانهام زد:
-چی شد؟ رفتی تو فکر.
خندیدم. به مادرم نگاه کردم.
-دو سال پیش که مریم رنگ خریده بود یادته مامان؟ رنگ مخصوص نقاشی روی شیشه؟
مادرم روی صندلی نشست. یک پایش را روی دیگری انداخت و دامنش را مرتب کرد:
-آره جونم. که زدید گلدون خاله آتوسا رو شکستین.
زیر خنده زدم:
-مامان خوب یادته ها.
مادرم چشمکی زد.
-مامانا همیشه همه چیز یادشونه.
آن روز را خوب به خاطر داشتم. وقتی مریم در هنر جدیدی که یاد گرفته بود روی شیشه نقاشی میکشید. رنگ مخصوش را خریده بود و در خانهی خاله آتوسا ما دخترها داخل ایوان زیر سقف با نوازش نسیم عصرگاهی هرکداممان یک شیشه در دست گرفته بودیم و نقاشی مورد نظرمان را میکشیدیم. من گل میکشیدم ومریم آدم. مینا درخت میکشید و مهسا قلب. ساجده و سمانه هم جملههای زیبا مینوشتند. آن روز قرار بود تعمیرکار به خانهی خاله بیاید. نه عمو بهروز خانه بود نه محسن. عطری خانم که فهمیده بود گفته بود:
- چرا غریبی میکنین؟ سعید رو میفرستم تا کنارتون باشه.
خاله هم استقبال کرده بود. ما دخترها داخل ایوان داشتیم نقاشی میکشیدیم.
قرار نبود مرد تعمیرکار داخل حیاط بیاید. اما انگار کارش به آنجا گیر افتاد. ما که داخل ایوان بودیم و بیخبر. ناگهان صدای بلند و مردانهای از داخل خانه بلند شد:
-آقا صبر کن نرو. دخترها نشستن اونجا. یه یا اللهی چیزی بگو. یعنی چی سرتو انداختی پایین داری میری؟
مرد تعمیرکار هم حسابی ناراحت شده بود و با خشم گفته بود یا الله. ما دخترها هم جیغ جیغ کنان همگی سمت در اتاق مریم و مینا فرار کرده بودیم تا داخل اتاق برویم. همان اتاقی که به ایوان راه داشت. میان راه پای مریم به گلدان خاله آتوسا خورده بود و گلدان شکسته بود. خاله صدای شکسته شدن گلدان را شنیده بود و سمت حیاط دویده بود. ترسیده بود که ما دخترها آسیب ببینم. آن روز از اینکه سعید آنقدر حساس است خوشم آمده بود. از اینکه روی خواهرهایش غیرتی است.
-مهلا جان شیشه رو بردار بیار. مربا حاضر شد.
سمت مادرم چرخیدم. به این زودی حاضر شده بود یا من در هپروت گیر افتاده بودم؟
-مامان یهو ذهنم رفت به اون روز. یادش بخیر. چقدر از حرکت سعید ذوق زده شده بودم. این حساسیتش برام جذاب بود. غیرتش.
مادرم لبخند زد. شیشه را از دستم گرفت و مرباها را داخلش ریخت. از پشت سرم مهسا آمد. با صدای بلند گفت:
-مهلا شکمو بجنب دیر شد. بریم سینما.
مادرم شیشه را پر کرد و گوشهای گذاشت تا خنک شود:
-بذار بچهام یه ذره مربا بخوره تازه از راه رسیده.
مهسا سمتم آمد و بازویم را کشید:
-براش میخرم تو سینما بخوره. دیره.
همراه با مهسا سمت اتاق رفتیم. انگار که چیزی یادم آمده باشد دوباره سمت آشپزخانه برگشتم. مهسا حرصی شده بود. مادرم با روی باز گفت:
-چی شد فدات شم؟
-مامان ریحانه امروز میگفت برنامهات چیه برای بعد باشگاه و اینا. فکر کنم میخواد ببینه من ادامه میدم یا نه؟ کاپیتان بشه.
مادرم زیر چشمی نگاهم کرد:
-نه دخترجون . منظور دیگهای داشته.
با تعجب نگاهش کردم. یعنی چه؟
-اونجوری نگاهم نکن. منظورش امر خیر بوده!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
خوشا آنانکه تن از جان ندانند
تن و جانی به جز جانان ندانند
به دردش خو گرند سالان و ماهان
به درد خویشتن درمان ندانند
#بابا_طاهر
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_79
◉๏༺♥️༻๏◉
#79
ابروهایم بالا پرید. امر خیر دیگر چه بود؟ مادرم با خنده نگاهم کرد.
-برو حالا. برگشتی بهت میگم داستان چیه.
پایم را روی زمین کوبیدم:
-نه مامان بگو بهم الان. من که میمیرم از فضولی تا برگردم.
مهسا دستم را کشید و درحالیکه زیر لب غر میزد گفت:
-بابا فضولی نداره که. حتما یه کسیش جلو مامانو گرفته و گفته میخوایم بیایم خواستگاری!
با شنیدن کلمه خواستگاری چشمانم را باز و بسته کردم. خدای من خواستگاری؟! درحالیکه با فکری مشوش و پریشان لباسهایم را عوض میکردم تا برای رفتن به سینما حاضر شوم سعی میکردم به خودم مسلط باشم. آب دهانم را قورت دادم. چادرم را روی سرم مرتب کردم. از اتاق بیرون رفتم. سبحان به کوچه رفته بود. من ومهسا هم از مادرم خداحافظی کردیم و خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدیم سبحان از داخل آینه نگاهم کرد و پرسید:
-خب مهلا خانوم، چه فیلمی بریم؟
درحالیکه به روبرویم نگاه میکردم گفتم:
-چی بگم؟ هرچی مهسا بگه.
مهسا که داشت داخل آینهی سایهبان ماشین خودش را نگاه میکرد جواب داد:
-فرق نداره. بریم یه فیلم عاشقانه.
سبحان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. بیرون را نگاه میکردم و فکرم پیش امر خیر بود. دلدل میکردم هرچه زودتر آن تفریح که میتوانست برایم شیرین باشد و حالا زهر شده بود تمام شود.
بعد از سینما مهسا پیشنهاد داد به کافی شاپ برویم. سبحان هم قبول کرد. من هم که دیگر سرجهازی به حساب میآمدم و نظرم در آن جمع تاثیری نداشت. قبول کردم.
وقتی داشتم بستنیام را نوش جان میکردم در ذهنم بالا و پایین کردم و یادم آمد آخرین باری که با شیرین به تفریح رفته بودیم وقتی بود که شیرین میخواست برای نامزد شدنش من را مهمان کند. رفته بودیم بقالی آقا سلیمان. بعد شیرین به من لطف کرده بود و گفته بود به اندازهی بیست هزارتومان میتوانم خوراکی بخرم. میدانستم او از این پولهای هنگفت ندارد و دارد با عیدیهایش ولخرجی میکند. نامردی نکرده بودم و تمام بیست تومان را خوراکی خریده بپدم. آخرش هم با پرویی گفته بودم:
-برو بابا! منو ببر یه کافی شاپی، جایی! اینجا کجاست منو آوردی.
بعد شیرین از خنده ریسه رفته بود و یک ضربهی سهمگین پشت سرم وارد کرده بود. من هم با پیشانی به جلو پرت شده بودم.
-مهلا ببین کیک شکلاتی میخوری با قهوهات؟
به مهسا نگاه کردم و با خودم فکر کردم اگر یک روز شیرین سر کیسه را شل کند و من را با نامزدش به کافیشاپ ببرد دمار از روزگارش درخواهم آورد. جیب شوهرش را خالی خواهم کرد و یک دل سیر به جفتشان خواهم خندید.
-آره مهسا. کیک شکلاتی خوبه.
مهسا باشهای گفت و رو به سبحان کرد:
-منم همین.
سبحان سفارش داد و بعد به مهسا نگاه کرد:
-اینجا هم خوبه ها. باز هم بیایم.
مهسا سری جنباند و در مغازه چشم چرخاند. دورتا دور جوانانی نشسته بودند که اصطلاحا با هم جیکجیک میکردند. سرشان به کارشان گرم بود. به نظر نمیآمد خواهر و برادر باشند. انگار که همه قصد ازدواج داشتند و برای آشنایی به آنجا رفته بودند. یعنی آدم میتوانست با کسی که نمیشناسد بیرون بیاید قهوه بخورد و کیف کند؟ من که اصلا راحت نبودم. کمی گفتیم و خندیدیم. بعد هم به خانه برگشتیم.
وقتی آخر شب داشتم وسایلم را مرتب میکردم نگاهم به دفترم افتاد که دیگر در خرسم نمیگذاشتم. بلکه خیالم کمی راحتتر شده بود؛ حداقل از جانب مادرم! دفترم را داخل کمدم میگذاشتم. مهسا هم دیگر بزرگ و عاقل شده بود و کاری به آن کارها نداشت. حتی مهسای معروف به گِرزیلا که همیشه با هم دعوا داشتیم هم در درون مهسای عاقل و عقد کرده خاموش شده بود. در تمام دوران عقدش یک بار سراغ کمدم آمده بود. آن هم وقتی که برای مانتویش یک روسری جدید میخواست. به کلکسیون بینظیر من نیاز داشت. سر کمدم آمده بود و برداشته بود. من هم چیری نگفته بودم. دوست داشتم مهسا بینظیر باشد.
-مهلا جان اینجایی؟
به پشت سرم برگشتم. با دیدن مادرم که با دو عدد چای کنار در ایستاده بود لبخند زدم. جلو آمد و سینی را روی میز گذاشت. با محبت نگاهم میکرد.
-مهلا هنوز فکرت مشغوله؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
« بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد مـــیبرم که مرا بردهای ز یـــاد »
🍂🍁🍂
#فاضلنظری
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
#کوچه_پشتی
#قسمت_80
فاطمه صداقت
مشغول که نه! در حد انفجار مغزم درگیر شده بود. درگیر حرفهایی که مادرم وقتی از سینما برگشته بودم به من زده بود. حرفهایی که شاید شنیدنش برای هر دختری جذاب و هیجانانگیز باشد، برای من اما خود ترس و نگرانی بود. من و فکرم به جان هم افتاده بودیم و درمورد کلمههایی که آن عصر تابستانی در کنار قابلمهی مربای آلبالو و شیشهی رنگ شده توسط رنگ مخصوص نقاشی روی شیشهی خانهی خاله آتوسا با آن گلدان شکسته شده نتیجه فرار ما از دست آن تعمیرکار عصبانی از فریاد سعید، میجنگیدیم! آه خدایا آن روزها همه چیز به سعید ختم میشد.
-آره مامان. فکرم مشغوله. خب خیلی جا خوردم. میگم نکنه این هم بشه مثل طلا خانوم. هنوز هم زنگ میزنه؟
مادرم از خنده ریسه رفت.
-اتفاقا دو هفته پیش زنگ زد. میخواست دوباره بیاد خواستگاری!
حالا طلا خانم و پسر کاسبش را کجای دلم میگذاشتم؟ همسایگی ما با خواهر طلا خانم، باعث میشد آنها من را معمولا در کوچه ببینند. پسر طلا خانم هم که با دیدن من حسابی به وجد میآمد و از وقتی هفده ساله بودم دلش برای گرفتن من رفته بود. خدایا این طلا خانم دیگر چه میخواست از جانم!
-میگم مهلا، به دایی ریحانه میتونی فکر کنی ها. مامانش که زنگ زده بود، مامان ریحانه رو میگم، خیلی ازش تعریف میکرد. بیین داییش الان ارشدش تموم شده. تو یه آزمایشگاه هم مشغول کار شده.
دست به سینه شدم و سمت مادرم چرخیدم. مامان کشداری گفتم و ادامه داد:
-من سر شب بهت گفتم. خوشم نمیاد شوهرم میاد خونه دستش به هزارجور چیز نجس خورد باشه.
مادرم یک چایی دستم داد:
-مامان جون مگه هرکی تو آزمایشگاهه با خون و ادرار سر و کار داره؟
با صدای معترضی گفتم:
-وای مامان نگو تو رو خدا!
مهسا هم وارد اتاق شد. مقابلم روی زمین نشست. حالا جمعمان سه نفره شده بود:
-چیه مهلا. هنوز هم گیر دایی ریحانهای؟
سرش را سمت مادرم چرخاند:
-خب مامان چندشش میشه دیگه. گناه داره. مثل من که پسر اکبر آقا رو رد کردم. خب خوشم نمیاومد با یکی که صبح تا شب با مجرما سرو کار داره زندگی کنم.
مادرم به مهسا چپ چپ نگاه کرد:
-مگه بچهاس که بخواد ازشون جرم و جنایت یاد بگیره. اونم کانون اصلاح و تربیت که اونقدرهام خطرناک نیست.
مهسا شانهاش را بالا داد:
-حالا هرچی. مهلا هم دوست نداره شوهرش که با ادرار و مدفوع مردم سر و کار داره شب با همون دست بیاد بغلش کنه بگه عزیزم!
سه نفری از خنده ریسه رفتیم. محکم روی بازوی مهسا کوبیدم:
-اه مهسا. حالمو به هم زدی.
مهسا هم از خنده ولو شد:
-راست میگم دیگه.
مادرم چاییاش را خورد و نگاهمان کرد:
-چی بگم والا. خودت میدونی مامان. ولی میتونی فکر کنی.
به مادرم خیره شدم. درمانده نگاهش کردم. که مادرم با وجود مهری که در دلم به سعید دارم چرا میگوید به خواستگارهای دیگر فکر کنم. من باید اول تکلیف قلب و دلم با سعید را معلوم میکردم. شاید هم مادرم داشت جلوی مهسا آبروداری میکرد که رازم فاش نشود. خدایا چقدر مادرم عاقل بود!
بلاے عشقِ تو بر من چنان اثر کردَست
که پَندِ عالم و عابد نمیکند اثَرَم...!
#سعدی