🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_155
◉๏༺♥️༻๏◉
-سلام سعید جان. خوبی پسرم؟
سعید که راست ایستاده بود تکیهاش را به ماشین داد. شمرده شمرده و آهسته جواب داد:
-سلام. به به حاج محمد. خوبین؟ خانواده خوبن؟
صدای سعید که در فضا پیچید مهلا با کشیدن نفسهای عمیق سعی کرد خودش را کنترل کند. به پدرش نگاه کرد. آنها که سه نفری روی میز ناهار خوری نشسته بودند منتظر شدند:
-درخدمتم.
پدر روی صندلی جابهجا شد:
-خوبیم الحمدلله. والا سعید جان خیلی وقتت رو نمیگیرم. یه چندتا سوال داشتم ازت.
سعید تکیهاش را از ماشین قرمزش گرفت و در پارکینگ مشغول قدم زدن شد.
-بفرمایین.
محمد نگاهی به آذر و مهلا کرد. تایید را از طرفشان گرفت و پرسید:
-سعید جان، شما آقا فرزاد رو چقدر میشناسی؟ دوستت بوده دیگه. آقا فرزاد پسر مونا خانوم رو میگم.
سعید دستش را داخل جیبش فرو برد. با یادآوری فرزاد و دوستیشان لبخندی روی لبهایش نشست.
-فرزاد پسر خوبیه آقا محمد. با اخلاق، خوش رو، بعضی وقتها اونقدر صبوره حرص آدمو درمیاره. با محبته.
مهلا و آذر و محمد با تکان دادن سرشان از حرفهای سعید استقبال کردند.
-خدا رو شکر. خب سعید جان شما چیز خاصی ندیدی ازش؟ مثلا بی اخلاقی، دعوا، درگیری خدایی نکرده سیگار یا قلیون؟
سعید متعجب شد. کم کم داشت شک میکرد. چرا حاج محمد آن وقت عصری زنگ زده بود و داشت در مورد فرزاد آن سوالها را میپرسید؟ ماجرا چه بود؟
-نه نه. خیلی خوبه حاج محمد. اهل دود و دم اصلا نیست. ببخشید برای چی این سوالها رو میپرسین؟
به قسمت سخت ماجرا رسیدند. جایی که سعید حقیقت را میشنید. نگرانی در چهرهی مهلا و آذر و محمد رنگ گرفت. محمد دستی به ریش مرتبش کشید و لاالهالااللهی گفت. به گوشی نگاه کرد:
-نترس. چیز خاصی نیست. حقیقتش قراره آخر هفته بیان خواستگاری مهلا خانوم منزلمون، گفتم یه بررسی کرده باشم. پرس و جو کردم گفتن آقا سعید میشناستش و اینکه درمورد...
سعید حس میکرد زمین دارد میلرزد. زمین بود یا قلب او؟ زیر پایش خالی شده بود واقعا؟ انگار انتهای پارکینگ تار شده بود؛ تار و محو. انگار هوا کم آمده بود. گوشی به اندازهی یک وزنهی چند تنی در دستش سنگینی میکرد. خودش را به ماشین رساند و در عقب را باز کرد. خودش را روی صندلی رها کرد.
-بله درسته حاج محمد.
صدای نفسهای منقطع سعید وقتی در گوشی میپیچید و در فضای خانهی محمد پخش میشد باعث شد مهلا هم دگرگون شود. سعید انگار کمی هم بغض کرده بود. ولی دیگر بغض فایدهای نداشت. با خودش حلاجی کرد. فکر کرد. مهلا دختر کاملی بود که خواستگار زیاد داشت و امکان نداشت مجرد بماند. دیر یا زود خبر ازدواجش میپیچید و این حقیقت تلخ برای سعید خیلی زود با تلفن حاج محمد روشن شده بود. به خودش فشار آورد تا چیزی از حالش لو نرود:
-پسر آقاییه. من فکر میکنم بتونه دخترتون رو خوشبخت کنه.
این را گفت. سختترین جملهای که میتوانست به زبانش جاری کند. از فرزاد تعریف کرد. از دوستش تعریف کرد. حتی تصورش هم زجر آور بود. اینکه مهلا را کنار او ببیند. حتما عروسی هم دعوتش میکردند. حتما با هم تفریح خانوادگی و دوستانه هم میرفتند. هم از آن به بعد آن دونفر را کنار هم میدید.
-سعید جان وقتت رو گرفتم. ممنونم که جوابم رو دادی.
سعید با ته ماندهی جانی که در تنش باقی مانده بود جواب داد:
-فقط آقا محمد یه چیزی میتونم بگم؟
حاج محمد به آذر و مهلا نگاه کرد. علامت سوال در چهرهی هر سه نفرشان موج میزد:
-جانم پسرم.
سعید روی صندلی به سمت جلو خم شد. کف دستش را روی پیشانیاش گذاشت:
-حاج محمد علاقه تو زندگی مشترک خیلی مهمه. بذارین دخترتون با علاقه ازدواج کنه.
صدای خشدارش که آن حرف را زد به دل هر سه نفر خراش داد. عمق غمی که در آن جمله و آن حزن تنیده شده بود قلب هر سه نفر را متاثر کرد.
-ممنون پسرم. یادم میمونه.
سعید تیر خلاص را هم زد؛ به قلبش:
-امیدوارم خوشبخت بشن.
محمد تشکر کرد و اتصال را قطع کرد. سعید هم قطع کرد. هم اتصال را هم همهی حسی که در قلبش داشت. میدانست باید خودش را کنترل کند. مهلا دیگر احتمالا میشد همسر دوستش. نگاهی به گل و شیرینی انداخت. صندلی جلو مانده بودند. گلها داشتند پلاسیده میشدند. خودش و روحش هم پلاسیده شده بودند انگار. از همهی حال خوشی که برای رفتن به خانه داشت فقط و فقط همان گل و شیرینی باقی مانده بود.
در خانهی حاج محمد اما، پدر به نتایج خوبی رسیده بود:
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-سعید که تعریف کرد. میمونه بریم سراغ همسایهها و آشناهای دیگهاش.
مهلا دستش را زیر چانهاش زده بود و با گل رومیزی بازی میکرد. آذر دست مهلا را گرفت و رو به محمد کرد:
-حالا بیان. حرف میزنیم.
محمد سرش را جنباند. بعد انگار که سوالی برایش پیش آمده باشد رو به آذر کرد:
-فقط نمیفهمم اون جملهی آخرش برای چی بود؟ اینکه مهلا با علاقه ازدواج کنه. نمیفهمم ما که به زور دخترهامون رو شوهر نمیدیم. پس چرا سعید اینطوری گفت؟
مهلا ببخشیدی گفت و از جایش بلند شد. سمت اتاقش رفت. در را پشت سرش بست. روی زمین ولو شد. صداها را اما ناواضح میشنید. مادر به پدر گفت:
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست،،،،،
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
#صائب_تبریزی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_156
◉๏༺♥️༻๏◉
-میدونی که قضیهی سعید رو. که مهلا رو دوست داشت. عاشقش بود.
محمد سرش را تکان داد:
-بله. یه چیزایی گفته بودین. همون موقع هم که نیومد خواستگاری من خیلی ناراحت شدم براش.
-آره دیگه ازدواجش با سونا به اجبار بود.
محمد دمغ شد:
-آخی. بیچاره سعید.
آذر طوریکه مهلا نشنود صدایش را آهسته کرد:
-مهلا هم دوستش داشت. منتهی به هیچ کس نگفته بود. بچهام خویشتنداری کرد. سکوت کرد. تو دلش نگه داشت.
محمد نگاهی به سمت در انداخت. در دلش دختر محجوبش را تحسین کرد. دلش برایش غنج رفت. حس مهلا در آن لحظه مبهم بود اما. هم بی تفاوت بود هم ناراحت. هم دمغ بود هم بی حس. یک کرختی عجیبی داشت.
-فرزاد تک فرزنده؟
محمد از آذر سوال کرد. آذر جواب داد:
-آره. فکر کنم. اونقدرم بهش رسیدن که خدا میدونه. سفرهای خارج میره، دم و دستگاه داره برای خودش. مرفه از هر جهت.
محمد سری تکان داد. یا علی گفت و از جایش بلند شد. آذر هم به آشپزخانه رفت. مهلا اما همچنان روی زمین نشسته بود. به آخر هفته فکر میکرد. به فرزادی که از هرلحاظ بی نقص بود. یعنی به او باید بله میگفت؟ پریشانی از سر و کولش بالا میرفت. نه اینکه بخواهد به سعید فکر کند نه، بیشتر دلش برایش میسوخت. آدمی مثل سعید دلسوزی هم داشت. بعد از نیم ساعت که از تماس محمد گذشته بود هنوز داخل پارکینگ روی صندلی عقب نشسته بود و به روبرویش نگاه میکرد. نه دلی داشت برای رفتن، نه حالی داشت برای گفتن حرفهایی که میخواست به سونا بزند. نفس عمیقی کشید. بغضش را فرو داد. از ماشین پیاده شد و سمت صندلی جلو رفت. اول شیرینی را برداشت. بعد هم دسته گل را رویش گذاشت. در ماشین را با پایش بست. ماشین را قفل کرد و داخل آسانسور شد. طبقهی پنج پیاده شد. مقابل در ایستاد. دستش را بالا آورد تا در بزند. دلش اما نیامد. به در تکیه زد و کمی آنجا ماند. تا کی میخواست آنجا بایستد؟ زنگ را زد. بعد از چند لحظه سونا در آستانهی در حاضر شد. پیراهن بلند و صورتی زیبایی پوشیده بود. موهایش را سشوار کرده بود و دورش ریخته بود. کمی هم صورتش را نقاشی کرده بود.
-سلام. خسته نباشی.
با دیدن سعید و دست پرش ذوق کرد. در آن چند ماه بار اول بود که سعید این کار را میکرد. سونا با خودش گفت″ من درمورد سعید اشتباه میکردم. اون مرد خوبیه!″
-ممنونم. گل برای منه؟
سعید نگاهی به دسته گل انداخت. بعد هم شیرینی را بالا آورد. فکر تماس نیم ساعت پیش حالش را بد میکرد. او اما به خودش قول داده بود که دیگر سونا را وارد دنیای پریشان خودش نکند. خندهای زورکی روی صورتش نشاند:
-برای تو سونا. بگیرش.
گل و شیرینی را به سمت سونا گرفت. سونا با خوشحالی آن را بغل کرد. از جلوی در کنار رفت:
-بفرمایین داخل عزیزم.
سعید شیطان را لعنت کرد. او را همانجا پشت در گذاشت و وارد خانه شد. بوی غذای تازه زیر بینیاش پیچید. روی میز پذیرایی هم بسیار زیبا چیده شده بود. سعید روی مبل نشست. سونا سمتش دوید و برایش بشقاب گذاشت. بعد هم گلدانی از داخل ویترین برداشت و به آشپزخانه رفت. گلهای دسته گل را یکی یکی بیرون آورد. داخل گلدان چید. با خودش گفت″ امشب بهش میگم. راضیش میکنم. ″ گلدان را برداشت و به سمت پذیرایی برگشت. روی مبل مقابل سعید نشست. برایش مشغول میوه پوست کردن شد. سعید به سونا و ذوقش نگاه میکرد. دلش هم میسوخت کمی.
-دستت درد نکنه. خودم پوست میگیرم.
-نه شما خستهای. از سر کار اومدی.
این را گفت و بشقاب میوه را مقابل سعید گذاشت. سعید آن لحظه را بهترین فرصت دید. دست سونا را گرفت.
-بیا بشین اینجا.
سونا چشمی گفت و کنار سعید نشست. سعید کمی من و من کرد:
-بیا. اینو برات گرفتم. بخاطر این چند مدت که یه کم به هم ریخته بودم. شرمنده.
جانش در رفت و این چند جمله را گفت. هرچند دلش میخواست با هیجانتر و با آب و تاب بیشتری بگوید. آن تلفن اما دیگر حال خوشی برایش نگذاشته بود. سونا با دیدن آن هدیه چشمانش از ذوق باز شد. آن را گرفت و تشکر کرد:
-وای چرا زحمت کشیدی سعید؟
کادو را باز کرد. یک انگشتر ظریف بود. سعید ناخودآگاه لبش به خنده باز شد. سونا هم خندید. انگشتر را به سمت سعید گرفت. سعید دمغ نگاهش کرد:
-دوستش نداری؟
سونا دست سعید را گرفت. انگشتر را داخل دستش گذاشت:
-خودت دستم کن. اینطوری قشنگتر میشم.
سعید نگاهی به انگشتر و نگاهی به دست سونا انداخت. مثل آدم کوکی انگشتر را برداشت و داخل دست سونا انداخت. انگشتر خیلی به دست سونا میآمد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
.
فَقُل حَسبِيَ ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَۖ
عَلَيهِ تَوَكَّلتُۖ وَهُوَ رَبُّ ٱلعرشِ ٱلعَظِيمِ,
خدایا ما خراب کردیم تو بساز..🌱
_توبه۱۲۹
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_157
◉๏༺♥️༻๏◉
سونا میز شام زیبایی چیده بود. غذای مورد علاقهی سعید را درست کرده بود. آن شب همه چیز دست به دست هم داده بود تا سونا ببش از روزها گذشته احساس خوشبختی کند. گل غافلگیرانهی سعید و کادوی قشنگش، شوری تازه در دلش ایجاده کرده بود. حتی دیگر به اجرای نقشهای که در سر داشت هم فکر نمیکرد. نقشهای که یک روز یک نفر در سرش انداخته بود. گفته بود سعید حتما کسی را زیر سر دارد. سونا میخواست او را تعقیب کند. ببیند کجا میرود. حالا اما از صرافتش افتاده بود.
-سعید جان بیا شام.
سعید تلویزیون را خاموش کرد و سمت سونا آمد. میز زیبایی که او چیده بود اشتهای رفتهاش را برگرداند. تمام مدتی که میخ تلویزیون شده بود و صفحاتش را بالا و پایین میکرد له فکر هضم تلفن عصر بود. حتی به سرش زده بود به فرزاد هم زنگ بزند.
-برات کوفته درست کردم بخوری کیف کنی. بیا عزیزم.
سعید تشکر کرد. یک کوفته برداشت و داخل بشقابش گذاشت.
-مامانت میگفت کوفتهای که داخلش آلو باشه خیلی خوشت میاد. برات یه عالمه آلو گذاشتم.
سعید لبخند زد. کاش مادرش درمورد خیلی چیزهای دیگر هم با او حرف زده بود. مثلا دلش و حال قلبش.
-سعید جان یه پیشنهاد داشتم.
سعید سوالی نگاهش کرد. چند برگ سبزی برداشت و داخل دهانش گذاشت. خیره به دهان سونا شد:
-سعید من میگم خونمون خیلی سوت و کوره. بهتر نیست صدای ونگ و وونگ بچه توش بپیچه؟
چند برگ سبزی داخل گلویش پرید. سرفهاش گرفت. سونا برایش آب ریخت و لیوان را دستش داد. سعید آب را یک نفی سر کشید. سونا دست بردار نبود اما. ادامه داد:
-زندگی دوستهام، آشناها، با بچه اونقدر شیرینتر شده که نگو.
سعید از شدت حرص دندانهایش را روی هم فشار میداد. دلش نمیخواست سونا ادامه دهد. آن روز انگار روز خبرهای بد بود.
-مامانت میگفت خیلی بچه دوست داری. میگفت بچهی ساجده رو چطوری با عشق بغل میکنی.
سعید تکهای نان داخل دهانش گذاشت. مشغول جویدن شد. هرچه حرص داشت سر نان نگونبخت خالی میکرد.
-حالا نظرت چیه؟
سعید که حس میکرد تمام نمایش خیمه شببازی آن شب بخاطر مطرح کزدن آن موضوع بوده حس کرد رودست خورده است.
-شامتو بخور حالا.
سونا لبخند زد. در دلش گفت″ فکر کنم بدش نیاد. آخه نه نگفت. آخجون!″ شام در سکوت ادامه پیدا کرد. سعید دیگر حسابی عیشش کامل شده بود آن روز. اول تلفن حاج محمد بعد هم پیشنهاد سونا.
آخر هفته وقتی قرار بود فرزاد به خانهی حاج محمد برود و خواستگار مریم به خانهی خاله آتوسا، انگار هوا شفافتر شده بود تکاپوی همهی افراد خانواده برای آن مهمانی عصرگاهی زیاد بود. در خانهی آذر مهلا پایش را روی دیگری انداخته بود و به ساعت داخل دستش نگاه میکرد. مادرش چای را دم کرد و روبرویش نشست. مهلا حال خاصی نداشت. معمولی بود حالش مثل همهی خواستگاریهای دیگر بود. راس ساعت ۵ عصر فرزاد و مونا آمدند. مهلا و مادرش به استقبالشان رفتند. مهلا برای اولین بار فرزاد را دید. پسری با قد بلند و چهارشانه. صورتش سفید بود. عینک طبی بدون فریم زده بود. ابروهای کمانی و بینی کشیدهاش بسیار خوش روی صورتش نشسته بود. داخل که شد دسته گل گرانقیمت را دست مهلا داد.
-بفرمایین. قابل شما رو نداره.
مهلا تشکر کرد و گل را گرفت. آذر آنها را سمت مبل هدایت کرد. مهلا هم روی مبلی نشست. منتظر شد. زیر چسمی نگاهی به فرزاد انداخت. پسر خوب و برازندهای به نظر میآمد. چشمش را بست و سرش را سمت چادرش گرفت. مونا بحث را شروع کرد. از فرزاد تعریف کرد و از کارش گفت. آذر و مهلا هم گوش میدادند. مونا بعد از چند لحظه پرسید:
-مهلا جان، با فرزاد حرفهاتون رو میزنین الان؟
مهلا نگاهی به مونا انداخت. چادر گران قیمتش بالای دو سه میلیون قیمت داشت. روسری و مانتوی بسیار خوش دوختش از دور برق میزد. لبخند مونا روی لبهایش آن تابلوی لوکس را گرانقیمتتر میکرد.
-بله چشم.
از جایش بلند شد و سمت دیگر پذیرایی رفت. فرزاد هم بلند شد و دنبالش راه افتاد. مهلا نشست. فرزاد هم مقابلش بود. در آن عصر تابستانی، مهلا مقابل فرزاد بود و مریم هم مقابل خواستگارش.
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک #فوری به آزادی مدافع حرمی که به دلیل بدهی مالی و ورشکستگی ۴ سال زندانی شد!
یکی از مدافعان حرم بهدلیل کلاهبرداری شرکا بدهکار شده و ۴ ساله که زندانی هستن! همسرشون این چندسال با کار زیاد تونسته بخشی رو پرداخت کنه و با وام ستاد دیه و بخشش بعضی از طلبکارا الان برای آزادی ۲۳۰ میلیون کم آوردن!
📍با هر مبلغی شریک باشید تا دختراشون بعد از ۴ سال آزادی پدرشون رو ببینند؛ شماره کارت رسمی مجموعهی حضرت قائم(عج)👇
●
5041721113821434●
380700010002212351634001اگه جمع واریزی از بدهی بیشتر باشه مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر و فرهنگی میشود. 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan