یا شَفیقُ یا رَفیقُ، یا حَفیظُ یا مُحیطُ، یا مُقیتُ یا مُغیثُ، یا مُعِزُّ یا مُذِلُّ، یا مُبْدِئُ یا مُعیدُ
خدا دوست ورفیق ماست .....🍃🍃
خداگویَدتواِیانسان،
بدانآغوشِمنبازاست!
شروعكنیکقدمباتو،
تمامِگامهایِماندهاشبامَـن!
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_5
◉๏༺💍༻๏◉
صفدر با اشتیاق مشغول توضیح دادن شد. هر کلمه را با حلاوتی خاص روی زبانش جاری میکرد و برقی از چشمانش میگذشت.
-قراره جنس ببرم برای مغازه هایی که بهش سفارش میوه میدن. یه جور میشم پخش کننده میوه. خیلی بهتر از تنهایی هندونه فروختنه. نه؟
به برگههای روی طاقچه اشاره کرد و گفت:
-قرار داد هم بستم. قراره برم سرکار از فردا. خیلی مرد خوبیه. اسمش بهرامه. بهرام زرنشان. واقعا هم زر و گوهر ازش میباره.
-حالا میشناسیش بابا؟ قابل اعتماده؟ کی هست؟
کبری درحالیکه دست و صورت ستار و ستاره را میشست این سوال را از پدر پرسید.
-آره. پس چی. کلی اعتبار پیدا کرده تو این چند وقته. تازه اومده تهران..یه پنج ساله. همه میگن بهش بهرام مرام. خیلی کارش درسته.
سارا و مریم سفره را کامل پهن کرده بودند و بال بال میزدند برای نهار. اما بحث انگار جدیتر از ساکت کردن غرغر معدهشان بود.
مادر دستی درموهایش فرو برد و سرش را تکان داد.
-خب به سلامتی آقا. لباستو دربیار نهار حاضره.
صفدر نگاهی دوباره به برگهها انداخت و رفت تا لباس راحتی بپوشد. صفدر خانی که از بچگی کارگری کرده بود و خرج خودش و دوبرادر یتیمش را درآورده بود و با سختی زندگی کرده بود، حالا با این پیشنهاد میتوانست به نان و نوایی برسد. حسابی وسوسه شده بود.
آبگوشت دستپخت مامان اعظم حسابی حال همه را جا آورده بود. ظهر پنجشنبه بود و هرکس مشغول کار خودش. پدر استراحت میکرد. دخترها هم سرشان به کارشان گرم بود. سارا در اتاقش نشسته بود و مثل همه پنجشنبههای دیگر، مشغول نوشتن بود. نوشتن هر آنچه که گذشته. ثبت خاطراتش را دوست داشت. انگار دفترش نیمی از جانش بود.
با خداحافظی کبری، ماموریت سارا هم آغاز شده بود. دفترش را بست و مشغول نوههای مادر جانش شد. مریم داشت برای امتحان شنبه آماده میشد. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. انگار صفدر و اعظم داشتند اختلاط میکردند.
-حالا چقدری میشه درآمدت آقا؟ سخت نیست که کارت؟
صفدر قلپی از چاییاش را خورد و به دیوار تکیه کرد:
-سخت که نه. به سختی قبلی نی. ولی خیلی تلاش کردم بتونم برم تو کارشون. جوون خوبیه.
اعظم با تعجب پرسید:
-إوا. جوونه صفدر آقا؟ پس چطوری همچین دم و دستگاهی داره؟
صفدر درحالیکه قند برمیداشت جواب داد:
-آره بابا. ۲۹-۳۰بهش میخوره. میگفت کلا تا سیکل خونده. بعدم دیگه افتاده تو کار. گفته درس واسه ما نون و آب نمیشه.
-چه جوونایی. خب.
-آره دیگه. عقلش کار میکرده. نرفته دنبال جنگولک بازی. جنم داشته.
ستاره و ستار دست از سر سارا برداشته بودند و سارا میتوانست سراغ دفتر خاطراتش برود. کار ثبت رویدادها که تمام شد، انتهای دفتر بود که بی صبرانه در انتظار سارا نشسته بود. قسمت آرزوها و ایدهها!
۶۵-وقتی پزشکی تموم شد، دوست دارم متخصص قلب و عروق بشم. میخوام بابا دیگه نره این ور اون ور دکتر. صاف بیاد پیش خودم.
ردیف ۶۵را پر کرد و در انتهایش یک قلب قرمز زیبا گذاشت. چقدر دوست داشت به این آرزویش برسد تا صفدر خان قلی زاده مجبور نباشد مدت طولانی در صف انتظار متخصص قلب در بیمارستان دولتی بنشیند.
شنبه اول هفته برای سارا به معنی شروعی دیگر و تلاشی بیشتر بود. لباسهایش را پوشیده بود و سر کوچه سوم منتظر ساغر بود. خودش هم میدانست برای چه سرکوچه منتظرش ایستاده. سرک کشیدن در احوالات ساغر در پنجشنبهای که گذشت!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_6
◉๏༺💍༻๏◉
ساغر با اشتیاق به سمت سارا دوید و با خندهای که تمام صورتش را منقش کرده بود گفت:
-سلام. خوبی؟ منتظرم شدی سارا! وای من چقدر خوشبختم!
سارا پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
-زیادی ذوق نکن. سلام.
خنده ای کردند و باهم راه افتادند. امتحان داشتند. سارا سکوت را شکست و با هیجان پرسید:
-خب تعریف کن ساغر خانوم. میشنوم.
ساغر با تعجبی ساختگی به سارا نگاه کرد:
-چی رو؟
سارا پوفی کرد:
-وا. خاله زری رو دیگه. چی شد فرهاد رو آورده بود؟
ساغر خندید.
-آهان اونو میگی؟ وای دختر. ایشالا روزیت بشه. چجوری بگم برات. تو که نمیفهمی.
سارا با کنایه گفت:
-حالا بگو شاید فهمیدم.
ساغر با ذوق مشغول تعریف کردن شد:
-هیچی دیگه. پنج شنبه خودمو خفه کردم. رفتم خونه. اول باید خونه رو مثل دسته گل میکردم. مامانمو که میشناسی، قشنگ میشینه میگه ساغر اینجوری کرده، ساغر اونجوری کرده. بعد ناهار رو خوردیم. میوهها و شیرینیها رو هم شستم. رفتم سراغ دیزاین خودم! یه سارافون خوشگل پوشیدم با یه شال بلند. بعدم منتظر شدم شازده بیاد.
سارا پرسید:
-خب. اومد؟ چی شد؟
-آره اومدن خونمون. من و مامان و بابام بودیم.
سارا به مسخره گفت:
-همچین میگه من و مامان و بابام بودیم انگار قرار بود خواهری برادری چیزی نازل بشه از آسمون. یه دونه دختر!
ساغر تک فرزند بود و شرایط بهتری نسبت به سارا داشت. ادامه داد:
-خلاصه. نشستیم به اختلاط کردن و این حرفا. بعدم سارا خانوم میدونی چی شد؟
نزدیک مدرسه رسیده بودند باید سریع بحث را جمع و جور میکردند. ناظم جدی مدرسه از دور دیده میشد. سارا غرید:
-خب. زود بگو .میبینی که ترمیناتور دم در وایساده!
ساغر لپ هایش گل انداخت:
-هیچی دیگه. فرهاد رسما ازم خواستگاری کرد. باورت میشه؟ جلسه خواستگاری بوده، واسه اینکه من تمرکزم به هم نخوره، مامانم بهم نگفته بوده.
سارا درحالیکه چادرش را مرتب میکرد با خنده گفت:
-تو هم که الان تو دلت عروسیه. به آرزوت رسیدی خانوم!
ساغر به آسمان خیره شد و جواب داد:
-آره .دیگه هیچی نمیخوام تا رسیدن به فرهاد.
حالا در چند قدمی خانم دستکش سفید و عینکی بودند. موضوع حرف را عوض کردند:
-نه بابا اونجا رو باید با کتانژانت بتا بگیری. بیا بهت بگم.
کاملا واضح بود دارند نقش بازی میکنند. آن روز امتحان زیست داشتند نه ریاضی!
امتحانشان را خوب دادند.جمعه ای که میآمد آخرین آزمون آزمایشی کنکور بود. سارا خودش را حسابی آماده کرده بود. باید میفهمید چند مرده حلاج است. ساغر اما سرخوش و سر به هوا از برنامههای بعد از عقدش با فرهاد میگفت.
فکر سارا پیش پزشکی و دکتر شدنش بود. کمتر از یک ماه دیگر کنکور داشت و دل توی دلش نبود. فقط پزشکی تهران!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🎀دوستان لیست رمانهای نویسنده در بیو هست
🎀داخل سنجاق هم درموردشون توضیح دادم و خلاصشونو نوشتم
🔑قابل دسترسی هم هستن همگی
🎊ممنونم از همراهیتون
@Happyflower
هدایت شده از Satamad
34.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزرگواران خواهش میکنم چهار دقیقه وقت بذارید تا آخر این ویدئو رو ببینید
و لطفا نشر بدید...
🔹ساتاماد فقط برای افراد خاص!
@satamad
هدایت شده از 〰▪نـقــّٰاش✏بــٰاشْــیٖ▪〰
شما هم میتونید در ثواب پخشش شریک باشید 🙏
منبع تمام این کلیپا اینجاست 😉👇
@satamad
زیبایی شما تنها چشم را لذت میبخشد !
اما زیبایی اخلاق و فهم شما ،
روح را نوازش میدهد ...!
#فرانسوا_ولتر🌱
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
لینکهای قبلی خرابن
#قسمت_269
حولهی خیسو از رو موهام برداشتمو سشوارُ روشن کردم. یهو با احساس دستایی روی شونهم، #نگاهمو به مردی دادم که داشت میخندید. گفتم:
-بیدارت کردم؟
سشوارُ از دستم گرفت:
-نه. خودم بیدار شدم. دوست داشتم بیینم چه کار میکنی.
موهام بین هوای گرم سشوار و #دستای پر عشق #ماهان، خشک میشدن.
-تو برو بخواب خودم خشک میکنم.
دستمو آروم روی پام گذاشت و دوباره مشغول شد. کارش که تموم شد از جام بلند شدم و #مقابلش وایسادم. نگاهی به اونو و #شلوارکی که پاش کرده بود انداختم. طلبکار و #بامزه نگام کرد:
-چیه؟🤨 نکنه #اینجام نباید بپوشم؟
پقی زیر خنده زدم.
اونم خندید و بعد ...💞🙊😍
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
یک #عاشقانهی #واقعی و متفاوت بین نسیم و ماهان در رمان 🌱#دورهمی🌱