♦️#سیزده_بدرواقعی:
🟢 سیزده بدر واقعی ما این است که از خودمان بیرون بیاییم، از خانههای تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم، از ملَکات پست خودمان خارج شویم، از اعمال زشت خودمان که مانند تار عنکبوت دور ما تنیده است خارج شویم.
📗 یادداشتهای استاد #شهیدمطهری ، ج۶ ص۱۳۱
🍃🍃🍃🍃
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_175
◉๏༺💍༻๏◉
سارا لبخند زد:
-خیلی لطف کردین. تشکر.
-دخترا ازت راضیان. میتونی ترم بعد هم پیشمون بیای؟ اینجا رو دوست داری؟
سارا در دلش عروسی بود. چه پیشنهادی میتوانست برای سارای پر از غم و درد بهتر از گذراندن وقتش با بچههای هنری باشد؟
-بله حتما.
-پس ترم دیگه هم در خدمتت هستیم خانوم.
سارا تشکری کرد و از جایش بلند شد. با حقوقی که گرفته بود، برای سهراب پسر مریم، یک دست کت و شلوار ست گرفت. با چند دست لباس راحتی. برای خودش هم دو تا مانتو خرید. بقیهاش را هم پس انداز کرد.
دو جلسه باقی مانده از کلاس نقاشی که تمام شده بود، سارا از دخترها به مدت سه هفته تا شروع دور جدید کلاسها خداحافظی کرده بود. به خانه برگشته، پری را برداشته و به سمت خانه صفدر حرکت کرده بود. مقابل خانه صفدر با دسته گل بزرگی در دستش ایستاده بود. زنگ را فشرد و وارد خانه شد.
-مامان جان. سلام.
مادر و مریم به استقبال سارا آمدند. خبر موفقیتش را موقتا از پشت گوشی شنیده بودند.
-خوش اومدی آبجی.
سارا پاکت لباسهای سهراب را به دست مریم داد.
-بیا آبجی. ناقابله. با حقوقم خریدم. خیلی کیف داد.
مریم پاکت را از دست سارا گرفت و همانجا وسط هال نشست. لباسها را یک به یک از داخل آن بیرون آورد و برای هرکدامشان کلی ذوق کرد.
-خیلی قشنگن سارا. دستت درد نکنه.
-خواهش میکنم عزیرم. مبارکش باشه.
مادر هم به همراهی مریم شتافت و با دیدن لباسها ذوق زده شد.
-وای ایشالا برای بچه خودت بخری مادر!
بند دلش پاره شد. اصلا اسم بچه انگار رمز عملیات روانی علیه سارا و روح و روانش بود. به آشپزخانه رفت تا آبی به دست و صورتش بزند و خستگی در کند. باید بهرام را هم شام آنجا میکشاند. دوست داشت آن شب پیش خانوادهاش باشد. گوشی را برداشت و با او تماس گرفت. وقتی جواب منفی و سردش را از بین امواج الکترونیکی تلفن دریافت کرد، سرش سوت کشید. بهرام شام نمیآمد!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_176
◉๏༺💍༻๏◉
همانجا روی زمین نشست. چند ثانیهای به روبرویش خیره شد. مریم و مادر همچنان مشغول دیدن خریدهای سارا بودند و توجهشان به سارا نبود. از جایش بلند شد و به حیاط رفت. کمی لب حوض نشست. دستش را داخل آن فرو برد. یاد ماهیهای قرمزش افتاد. لبخند تلخی برلبانش نقش بست. لبخندش تبدیل به خندهای عصبی شد. به عادت همیشگیاش در آن موقعیت شروع کرد به اختلاط کردن با خودش:
-نیاد. مهم نیست. خودم تنهایی میمونم اینجا!
داشت ماهیهای خیالی داخل حوضش را نگاه میکرد. با چشم دنبالشان میکرد. گاهی نوازششان میکرد.
-سارا اومدی اینجا؟
مادر نگران شده بود.
-آره مامان. دلم برای ماهیهام تنگ شده خیلی!
-مادر ماهیها نگهداری و توجه میخواستن. کی غیر از تو بهشون میرسید تو این خونه.
حتی ماهیهای کوچک داخل حوض هم محبت و توجه میخواستند. چیزی که سارا با انسان بودن و آن قد و بالایش نداشت!
-آره میدونم.
-بیا بالا مادر. چایی دم کردم.
سارا از جایش بلند شد و به سمت پلههای ایوان رفت. نسیم خنک روزهای آخر شهریور ماه موهای نازک و لختش را به حرکت در میآورد.
-مامان، بابا کی میاد خونه؟
-گفت عصر میاد.
-چه خوب.
-گفتی بهرام بیاد؟
-نه. کار داره. نمیاد.
با هم وارد خانه شدند. مریم لباسها را جمع کرده و داخل اتاق برده بود. با سه چایی داغ و خوش رنگ به پذیرایی آمد و کنار سارا و مادر که روی مبل نشسته بودند گذاشت.
-دستت درد نکنه خواهر. تو چرا با این شکمت آخه؟ کی میاد حالا؟
مریم لبخند زیبایی بر لبان ورم کرده و قرمزش جاری کرد و روی مبل کنار سارا نشست:
-قربونت عزیزم. دکتر گفته باید فعالیت کنم تا دردم بگیره. تاریخشم گفته وسطای مهر ان شاءالله.
-به سلامتی.
مشغول خوردن چایی شدند. سارا با نگاههایی که اندکی غم داشت و حسرت هم چاشنیاش شده بود، به مریم خندان روبرویش نگاه میکرد. از دلش گذشت که ای کاش میتوانست حس زیبای مادری را تجربه کند ولی معلوم نبود کی به آرزویش میرسد؟
-سارا کلاست چطور پیش میره؟
مریم جرعهای از چایش را نوشیده بود و داشت با سارا حرف میزد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_177
◉๏༺💍༻๏◉
-خوبه. بچهها خیلی بهم انرژی میدن.
نگاه مریم به دهان سارا دوخته شده بود و میخندید. از اینکه خواهرش توانسته در زندگیاش حرکتی بکند خوشحال بود. ته دلش هم غمی قل میخورد بخاطر اینکه مادرشدن سارا را هنوز ندیده بود.
صدای تلفن خانه به صدا درآمد. مریم از جایش بلند شد و به سمت تلفن رفت.
-تو چرا با این حالت. من میرفتم.
سارا دلسوزانه داشت مریم را مورد خطاب قرار میداد.
-ممنون. سهیله. همیشه این موقع زنگ میزنه.
سارا آهانی گفت و روی صندلیاش وا رفت. سهیل به مریمش هر روز زنگ میزد و حالش را جویا میشد. کاری که خیلی کم پیش میآمد بهرام برای سارا انجام دهد. اصلا ریز به ریز زندگی مریم تضاد واضحی با زندگی سارا داشت. دو خواهر دو زندگی کاملا متفاوت را تجربه میکردند. زندگی مریم گاهی مثل خاری میشد و در چشمان بهت زده و غمگین سارای بی نصیب از عشق فرو میرفت.
بوی خورش قرمه سبزی مادر، داخل خانه پیچیده بود. عصر که صفدر وارد خانه شد، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به بَه بَه و چَه چَه کردن. وارد که شد سارا را دید و شادیاش تکمیل. گل از گلش شکفت و قربان صدقهاش رفت. سارای قشنگش آمده بود.
-خوش اومدی بابا. چه عجب؟
-ممنونم باباجون. من که همیشه اینجام.
با هم گرم گفتگو شدند و درمورد کار و بار پدر و بهرام اختلاط کردند. از کار جدید بهرام که به زودی شروع میشد حرف زدند. از تلاشهای پدر برای جبران خسارت آتش سوزی دو سال قبل گفتند. صحبتشان گل انداخته بود. سارا از خودش گفت. از کارش. از علاقهاش به بچهها و تدریس نقاشی. پدر هم تحسینش کرد. سارا که به آشپزخانه رفت پدر با خودش خلوت کرد. فکر کرد. اگر اجازه میداد سارا سال اول به شیراز برود، الان فقط یک سال تا پایان دوره عمومیاش مانده بود و بجای تدریس در آموزشگاه، میتوانست مطب بزند یا حتی ادامه تحصیل بدهد و تخصصش را بگیرد. خودش هم افسوس تصمیمی که گرفته بود را میخورد. دختر با استعدادش را از آینده روشنی که میتوانست داشته باشد محروم کرده بود. حالا بجای دکتری، نقاشی میکرد.
سفره شام پهن شد و مادر غذای مورد علاقه سارا و مریم را داخل آن گذاشت. دخترها از بچگی عاشق قرمه سبزیهای اعظم بودند و سرش دعوا میکردند. سارا آخرین بشقاب خورش را داخل سفره قرار داد و کنار پدر نشست.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
هر کس به تماشایی، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی!
#سعدی
سلام همراهان
🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_178
◉๏༺💍༻๏◉
صفدر گفت:
-بهرام نمیاد بابا جان؟
-نه. ولش کن بابا. اون همیشه کار داره!
-آره این کار جدیدش حسابی درگیرش کرده. امیدوارم موفق بشه. رسولی آدم زرنگیه.
-میشناسیش بابا؟ سرش کلاه نذاره؟
پدر درحالیکه برنج میکشید گفت:
-نه بابا جان. آدم مطمئنیه. دو سه نفر از بچههای دیگه هم باهاش کار میکنن. بعدم بهرام خودش فولاد آب دیدهاس!باهوشه.
باهوش بود. خیلی هم باهوش بود. وقتی کسی از کودکی کار کند و زحمت بکشد باید هم در آستانه چهل سالگی بتواند تجارتی به هم بزند و کسب و کارش را رونق ببخشد. در کارش زرنگ بود و حرف نداشت ولی در زندگی زناشوییاش هیچ تعریفی نداشت.
شام که در آرامش خورده شد سارا سفره را جمع کرد و به آشپزخانه رفت. مشغول شستن ظرفها شد. مادر که در حال مرتب کردن آنجا بود گفت:
-هفته پیش رفتم فرشته رو دیدم با پسرش.
-خب.
-ماشاءالله چه پسری. مثه قرص ماه. خوشگل.
-مبارکش باشه.
-ولی فرشته خیلی ضعیف شده بود. نا نداشت.
-خب زایمان همینه دیگه.
-آره. خالهاتم خسته بود.
سارا در دلش به من چه ای نثار خاله کرد.
-میگم نمیری بچه فرشته رو ببینی؟
-نه علاقهای ندارم.
- بد نباشه؟
-نه مامان جون. نه اونا از من خوششون میاد نه من از اونا.
-باشه؛ ادبه. خوبه بری.
سارا کفری شد و به سمت مادر برگشت:
-میشه راجع به چیز دیگهای حرف بزنیم مامان.
-آخه سراغتو میگرفتن مادر.
-بگیرن. اونا سراغ کیو نمیگیرن؟
برگشت و به ادامه کارش مشغول شد. همینش مانده بود که به آنجا برود و آن وقت پسر کاکل زری فرشته را بر سرش بکوبند! که او دیرتر ازدواج کرده و حالا بچه دارد.
دستان قفل شده سارا و مریم دوباره هوس آرزوهای بزرگ کرده بودند. گرمایی که از سلولهای پوست سارا و مریم به یکدیگر منتقل میشد، وجودشان را پر حرارت کرده بود. دو خواهر به عادت همیشگیشان وقتی کنار هم میخوابیدند دستهای هم را گرفته بودند و حرف میزدند.
-مریم یه سوال بپرسم؟
-بپرس.
-مادر شدن چطوریه؟
-همونطوریه دیگه!
مریم خنده ریزی کرد و دستان سارا را فشرد. سارا که متوجه شوخی مریم شده بود در جوابش دستش را فشرد و خندید.
-منظورم اینه که چه حسی داره؟
-گفتنی نیست دختر. باید حسش کنی.
-تو که نویسندهای و پر احساس، یه کمی برام حرف بزن ازش.
-خب. حس پرورش دادن یه موجود دیگه تو وجودت. حس ضربان داشتن دو قلب درون جسمت. دو روح در یک جسم شنیدی؟ حس مادری همونه. روح خودت با بچهات تو جسم تو. خیلی قشنگه. وقتی تکون میخوره وقتی حرف میزنی و با لگد جوابتو میده.
-ای سهراب شیطون. خواهر منو میزنی؟
-اوهوم .این روزها بیشتر هم شده.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
خواجوی کرمانی
پرواز کن ای مرغ و به گلزار فرود آی
وَر اهل دلی بر درِ دلدار فرود آی
ور میطلبی خون دل خستهی فرهاد
چون کبک هواگیر و بکُهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهی یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_179
◉๏༺💍༻๏◉
سارا پوفی کرد و با حسرت گفت:
-خوش به حالت. تو عشقو تجربه کردی، مادری رو داری تجربه میکنی. خیلی خوشبختی مریم.
مریم سکوت کرده بود. نمیدانست باید به خواهر عزیزش که حسرتهای زیادی در زندگیاش داشت چه باید بگوید.
-چند وقت پیش تو یه مجله میخوندم که الماس رو چطوری درست میکنن؟
-خب.
-نوشته بود کربن رو که دوهزار درجه سانتی گراد حرارت بدی، میشه الماس.
-اوهوم. چه ربطی به من داره.
-ربطش اینه که الماسها با گرما دیدن و زجر کشیدنه که میشن الماس.
-نمیفهمم.
-سارا تو که خنگ نبودی. منظورم دقیقا خودتی. قوی باش تا الماس بشی. سختیهایی که میکشی از تو یه تیکه جواهر میسازه.
-شعار نده.
-شعار نیست به خدا. عین حقیقته. تا سختی نکشی عیارت بالا نمیره.
-حالا اگه بچه داشته باشم و سختی بکشم، عیارم نمیره بالا؟
-چرا میره. ولی هرکسی تو زندگیش یه جور باید خودشو بکشه بالا. شاید کسی حاضر باشه هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه. منظورم عشق و بچهاس. ولی بجاش پولدار باشه. دقیقا جای تو باشه. تو هم حاضری پول و ثروت نداشته باشی ولی عشق و بچه داشته باشی!درست میگم؟
-گیرم که درست بگی. حالا الماس بشم که چی بشه؟
مریم سکوت کرد. باید جواب قانع کنندهای به سارای بریده از همه چیز میداد.
-برای خودت. برای ارزشهای خودت. بخاطر خودت بزرگ شو. حداقل تو وجود خودت که خویشتنت رو دوست داری نداری؟ مگه همه اتفاقا و اهداف ما رو باید بقیه تایید کنن یا ببینن یا براشون مهم باشه؟
سارا داشت موتورهای مغزش را به راه میانداخت تا به حرفهای خواهرش فکر کند. شاید اگر دنیا را آن طوری که مریم میگفت، تماشا میکرد خیلی چیزها در نظرش عوض میشد. دستش را فشرد و با عذرخواهی کوچکی، پشتش را به مریم کرد و خوابید. مریم هم که بخاطر شکم برآمدهاش به پهلو خوابیده بود، همانجا چشمهایش را بست.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_180
◉๏༺💍༻๏◉
نور آفتاب خستگی ناپذیر داشت سرتاپای سارای خوابیده در آرامش را قلقلک میداد. پاهایش را به عادت همیشه در شکمش جمع کرده بود و قصد جداشدن از خواب شیرین صبحگاهی را نداشت. بالاخره تصمیمش را گرفت و ملحفه را کنار زد. از جایش بلند شد و چشمش به مریم تپل افتاد که ورم پاهایش حالا به وضوح دیده میشد. بوسهای روی پیشانیاش کاشت و در دل بخاطر حرفهای قشنگی که زده بود تشکر کرد. صبحانهاش را همراه پدر و مادر خورد و عزم رفتن کرد.
-میموندی ناهار سارا جان. حالا چه عجلهای بود مادر؟
-نه مامان جون. هفته دیگه اول مهره. هفته بعدش هم کلاسام شروع میشه. باید آماده بشم.
-باشه مادر. خدا به همرات.
مادر را بوسید و کیفش را برداشت. از اتاق خارج شد و پلههای ایوان را با سرعت پایین رفت. ریموت را زد و به سمت قلهک حرکت کرد.
نشانههای پاییز خودنمایی میکردند. درختها رنگشان پریده بود و به لرز افتاده بودند. آنقدر لرزیده بودند که برگهایشان را به پایین پرت میکردند و تحمل سنگینی آن سبک بالان را نداشتند. هوا هم کمی گرفته بود و اعلان جنگ سرما به آدمها میکرد.
وارد حیاط شد و در را بست. پری خیلی کثیف و پر از لک شده بود. دو سه روزی بود که میخواست به کارواش برود ولی فرصت نکرده بود. وارد اتاق شد و در را بست. خانه سوت و کور بود. آشپزخانه اولین جایی بود که واردش شد. مقر همیشگیاش! بهرام دیشب با جوجه کبابی از خودش پذیرایی کرده بود. خنده تلخی کرد و رفت تا لباسهایش را عوض کند. از روی تابلو برنامهریزیاش نگاهی به کارهای آن روزش انداخت. باید به مطب علایی زنگ میزد و برای ماه آینده وقت میگرفت. یک تابلو هم سفارش گرفته بود و باید آن را آغاز میکرد.
به آشپزخانه رفت تا بقایای جوجه کباب را به سطل زباله هدایت کند. چایی ساز را که روشن کرد، شروع به تمیز کردن میز و آن اطراف نمود. تصمیم گرفت برای شام آبگوشت درست کند. کمی نخود و لوبیا خیساند و به طرف چایی ساز رفت تا چای دم کند. آشپزباشی روی دیوار ساعت نه را نشان میداد. وقت تماس با مطب بود.
-سلام. قلی زاده هستم. بله وقت میخوام. نه گلی جون هنوز خبری نیست. برای ماه آینده. میگم تو نمیدونی این آزمایش چی هست؟اهان. پس کارم دراومده! برای بهرام میگم. من که مشکلی ندارم. میدم. ممنون پس ماه آینده میبینمت. خداحافظ.
گوشی را گذاشت و به کلید شمارهها خیره شد. دستش را آرام روی کلیدها به حرکت درآورد. همزمان فکرش مشغول حرف گلی شده بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝